#مسیحاےعشق
#پارت_صدبیستپنجم
صدای اس ام اس موبایلم میآید. فاطمه است
}عروس خانم ما اینجا منتظریم{
چه صفتی!عروس...
نه...نمیگذارم که این احساسات شکست خورده، این دخترانگی های لنگر گرفته،این روحیه ی
لگدمال شده و این حال ناآرام نابودم کند.
من با منطق پذیر فتم و پای منطق خودم و اجبار پدرم میمانم.
من خودم را نمیبازم...من شکست خورده ی این بازی نخواهم بود.
پیروزی تنها چند گام با من فاصله دارد،شاید هم چند امضا و یک خطبه!
نمیدانم کی به محضر میرسیم،کی ماشین متوقف میشود و کی من از فکر و خیال بیرون میپرم.
:_نمیخوای پیاه شی؟ همه منتظرن.
سرم را بالا میآورم و به جماعتی که به انتظارم ایستاده اند،خیره میشوم.
مامان و بابا،عمو و زنعمو،مانی و آقا و خانمی که شوهرخاله و خاله ی مسیح معرفی شدند. و زنی
جوان،سی،سی و پنج ساله با همسرش و دختر کوچکش،که فهمیدم دختر و دامادِ خاله ی مسیح
هستند.
در را باز میکنم و پیاده میشوم.
فاطمه و محسن را میبینم،فاطمه جلو میآید و بغلم میکند.
وارد محضر میشویم،فاطمه کنارم حرکت میکند و لحظه ای تنهایم نمیگذارد.
سرم را بلند نمیکنم،فقط مستقیم حرکت میکنم.
روی صندلی عروس مینشینم و تازه وقت میکنم به اطراف نگاه کنم.
محضر،مجلل و پر از تشریفات است،سفره ی عقدی هم پر از شمع و گل های طبیعی برابرمان
باز شده.
سفره ای به رنگ سفید و طلایی.
با گل هایی که عطرشان تمام فضا را پر کرده.
صدایش از کنار گوشم یآید
:_الانه که خون بیاد...
سرم را بلند میکنم و نگاهش میکنم. اصلا کی نشست که نفهمیدم؟نگاه متعجبم را میبیند
:_ناخنات رو محکم تو پوستت فرو کردی
تازه نگاهم به دستم میافتد.
مشت گره خورده ام را کمی باز میکنم.
دسته گلی روی پاهایم میگذارد.
مشتش را جلویم میگیرد.
:_اینم مال تو...
سرم را بلند میکنم.
دستش را رو به رویم باز میکند،دو تا شکلات..
:_بخور..واسه فشار خونت خوبه..
یکی را برمیدارم ، دوباره مشتش را میبندد.
نگـاهم به دسته گل میافتد. پر از رز های کوچک سرخ...
ساده و زیباست!
شکلات را باز میکنم و داخل دهانم میگذارم و ذکر میگویم..
کمی بهتر میشوم،نه به خاطر شکلات و تعدیل فشار خونم.. به خاطر یادآوری اینکه خدا،تنهایم
نمیگذارد...
مامان و زنعمو جلو میآیند.
مامان میگوید:بلند شو نیکی،چادرت رو دربیار..
متعجب نگاهش میکنم.
:+الزمه؟
:_معلومه... با چادر سیاه اصلا نمیشه دخترم..
:+نه مامان...من...
فاطمه میگوید:نیکی من چادر سفید آوردم.
چقدر خوب که فاطمه میداند،میشناسد و میفهمد مرا...
با نگاهم از حواس جمعش تشکر میکنم.. +:ممنون که هستی فاطمه..
لبخند میزند:یه رفیق عروس بیشتر نداریم که..
بلند میشوم و با کمک فاطمه چادرم را عوض میکنم.
دوباره مینشینم.
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸