#مسیحاےعشق
#پارت_صدهفتادهشتم
در با صدای بلندی بسته میشود و کلید داخل قفلش میچرخد.
قلبم از جا کنده می شود.مسیح به سمت در میپرد.
میدوم وکنارش میایستم.
صدای آرام مانی میآید.
:_بچه ها اروم باشید با مامان اومدم،سرو صدا نکنین الان میاد تو.
از صدای بلند کوبیده شدن در،ضربان قلبم بالا رفته.
نفس نفس میزنم.
دستم را جلوی دهانم میگذارم و سعی میکنم خودم را آرام کنم.
نگاهم به مسیح میافتد،شوکه شده ولی مثل همیشه آرام است.
روی تخت مینشیند،من هم کنار در سقوط میکنم.
صدای کفش های پاشنه بلند،در سالن خانه میپیچد،گوشم را روی در میگذارم.
صدای زنعمو میآید
:_اینجا که مثل دسته ی گل میمونه.. تا حالا باید گرد و خاک رو وسایل مینشست..
صدای مانی را میشنوم.
:+آره ولی من دیشب تمیز کردم.. گفتم که لازم نیست،شما بیاید... حالا دیگه بریم..
:_ بذا یه نگاهی به اتاقا بندازم..
:+مامان اتاق جای خصوصیه.. درست نیست...عه مامان با شمام؟
صدای کفش ها نزدیک میشود.
از جا میپرم،مسیح هم بلند میشود.قدم ها نزدیک و نزدیک تر میشوند.
نگران،به مسیح نگاه میکنم.
صدای کفش ها دقیقا از پشت در میآید و بعد دستگیره ی در،پایین کشیده میشود.
ناخواسته بلند نفس میکشم.
مسیح انگشت اشاره اش را روی بینی اش میگذارد:هیس.
دوباره دستگیره بالا و پایین میشود.
:_مانی این در قفله؟
:+آره مامان جان،قفله...
:_واسه چی؟
:+همون شب،مسیح در رو قفل کرد کلیدشم برد...
:_قربون پسر خوش غیرتم بشم الهی
ناخواسته نگاهم به مسیح میافتد.
او هم مرا نگاه میکند،لبخند میزند و شانه بالا میانداز د.
صدای پاهای زنعمو از اتاق مشترک دور میشود و به طرف اتاق من میرود..
چند لحظه که میگذرد،صدایشان از دورتر میآید.
:_عه مانی از جلو در بکش کنار..
:+مامان محاله بذارم بری تو این اتاق...
انگار اتاق مرا میگوید،در دل مانی را تحسین میکنم.اگر زنعمو داخل این اتاق شود و وسایل من را
ببیند...
:_چرا؟
:+مسیح تأکید کرده هیچ کس تو این اتاق نره.. حتی من
:_چرا؟
:+چیزه... یعنی.. عکساشون تو در و دیوار این اتاقه
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸