#مسیحاےعشق
#پارت_صدهفتم
گوشی را به دست عمو میدهم.
:_نیکی من نمیتونم
:+خواهش میکنم عمو... اگه شما این کارو نکنین مجبور میشم خودم زنگ بزنم.
با ناراحتی نگاهم میکند
:_ولی حق تو این نبود...
شماره میگیرد و گوشی را کنار صورتش میگیرد.
:_حق سیاوش هم این نبود...
چند لحظه میگذرد،استرس دارم.گوشه ی لبم را به دندان میگیرم و رها میکنم.
عمو نگاهش را از صورتم میگیرد.
:_الو...
:_سالم سیاوش چطوری؟؟
:_ممنون مام خوبیم الحمدلله... چه خبر؟
عمو بلند میشود و راه میرود
:_راستش نمیدونم چطور بگم؟.
:_آره میدونم ما مثل برادریم...
سرم را پایین میاندازم.. خجالت میکشم...
:_راستش،نیکی گفت که زنگ بزنم... گفت بهت بگم دیگه فراموشش کنی.. جوابش منفیه..
:_نه.. این دفعه قضیه فرق میکنه..
عمو چشمانش را میبندد.
:_سیاوش گوش بده... نه،قضیه چیز دیگه است...
:_سیاوش،نیکی داره ازدواج میکنه...
:_الوو...الووو صدامو داری؟؟
:_نه به جون تو.. چه شوخی ای؟
:_صبر کن.. من الان میام اونجا..همه چی رو برات میگم... _:اومدم،اومدم...
عمو سریع،پالتویش را برمیدارد.
:_نیکی..این حق سیاوش هم نبود...
و از اتاق خارج میشود...
نمیگذارم بغضم بترکد،نباید بگذارم که اشک ها سرازیر شوند...
من امروز نیکی دیگری هستم...
خدایا،از انتهای قلبم،برای سیاوش و خوشبختی اش دعا میکنم...
صدای منیر از پشت در میآید
:_نیکی خانم؟؟
به اعصابم مسلط میشوم،نفس عمیق میکشم..
خدایا خودم را به تو سپرده ام.
:+بله منیر خانم؟
:_افسانه خانم گفتن کم کم آماده شین.. الان مهمونا میرسن...
نفسم را بیرون میدهم،اوووف
شروع شد،خیمه شب بازی شروع شد...
لعنت به تو...
خودم هم نمیدانم این مخاطب >>تو <<کیست؟؟
صدای موبایلم میآید،به طرفش خم میشوم.
فاطمه است.
:_الو فاطمه
:+سلام نیکی چطوری؟
:_ای بگی نگی.. تو خوبی؟
:+اوهوم... نیکی ببین هنوزم دیر نشده... بیا از خر شیطون پایین،یه نه بگو خودت رو خلاص
کن...
:_فاطمه،من بهترین تصمیم رو گرفتم...
:+کجای این بهترین تصمیمه؟نیکی خواهش میکنم بیشتر فکر کن...
از کوره درمیروم.طاقت این حرف ها را ندارم
:_فاطمه.. من نیازی به این حرفا ندارم... اگه واقعا دوست منی،به جای این نصیحتا،فقط
دلداریم بده.. بگو این کابوس یه روز تموم میشه...من الان به امید نیاز دارم فاطمه...
چند ثانیه،سکوت برقرار میشود،اشک هایم را پاک میکنم... باز هم خودم را باختم... نباید اینطور
پیش برود..
:+باشه.. ولی اول بگو ببینم این پدر روحانی چه شکلی هست؟
لحن شوخی،همه ی صدای پر از ادای فاطمه را میگیرد. میخندم،فارغ از تمام مشکلات و سیاوش
ها و مسیح ها...
:_پدر روحانی؟؟
:+آره دیگه.. تو رو خدا زنش شدی بگو بره اسمشو عوض کنه.. این چه اسمیه آخه...از قیافه ش
بگو...
:_چی بگم آخه؟؟ صورتش معمولیه..
:+معمولی خوبه.. مرد که نباید خوشگل باشه...
نميتوانم از چشمانش بگویم... نه به فاطمه،نه به هیچکس.. نمیتوانم از برق خارق العاده ی
چشمانش بگویم... حتی خودم را هم نمیتوانم توجیه کنم که این چشم ها،چرا اینقدر برایم
مرموزند...
:+حالا لباس چی میخوای بپوشی؟
صدای فاطمه،مرا به خودم دعوت میکند.
:_نمیدونم.. چی بپوشم به نظرت؟؟
:+یه چیزی بپوش مامان و باباش خوششون بیاد دیگه.. پدرروحانی که پسندیده رفته...
پشت بندش،میخندد.
:_فاطمه؟؟
:+باشه باشه من تسلیم...
لحنش عوض میشود
:+نیکی مراقب خودت باش.
نباید بگذارم باز هم اشک هایم جاری شود،برای امروز کافی است.
:_من برم فاطمه.. بازم باهم در تماسیم..
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸