#مسیحاےعشق
#پارت_هشتاد
:_خوبم منیرخانم،خوبم...
منیر دست میکشد و با نگرانی نگاهم میکند.
جمله ی بعدی بابا،باعث میشود قطره اشک دوم،از اندوه دلم،سراسیمه بیرون بدود.
:+گفتم امشب بیان تا زودتر جوابشونو بگیرن...به هرحال تو هم هرچقدر زودتر فراموشش
کنی،برات بهتره...
بلند میشوم..کیفم را برمیدارم.
زیرلب خداحافظی میکنم و میخواهم از آشپزخانه خارج شوم که بابا میگوید
:+راستی،رفتم واسه گرفتن گواهینامه اسمت رو نوشتم...امروز برو زمان کلاسات رو مشخص کن..
سر خودت رو گرم کن تا راحت تر فکر این پسره از ذهنت بره بیرون...
باید فراموش کنم... بابا هرگز رضایت نمیدهد....
میدانم،رضایت دادن بابا به ازدواج همانقدر غیرباور است که پاره شدن طناب دار،از گردن یک
اعدامی ...
اما با این حال، شور و شعف در وجودم جوانه زده و روی لب هایم،گل لبخند داده است..
سخت است،اما غیرممکن که نیست...
به قول فاطمه تا ستون بعدی،فرج است...
از خانه خارج میشوم و چادرم را در خلو ِت خیابان سر میکنم.
در حالی که طول پیاده رو، را با قدم های بلندم طی میکنم،موبایل را درمیآورم. باید به فاطمه خبر
بدهم.
لحظه ای مکث میکنم،نکند خواب باشد؟
با شیطنت زیر لب میگویم:چه بهتر که آدم با همچین خبرخوبی از خواب بیدار شه.
شماره اش را میگیرم،بوق اول....بوق دوم....بوق سوم....بوق چهـ..
صدای خواب آلودش در گوشم میپیچد
:_نیکی خدا بگم چیکارت کنه،یه امروز کلاس صبحمون کنسل شده بودا....
:+علیک السالم خانم دکتـر
_زنگ زدی سلام بدی؟باشه سلام..خدافظ
:+فاطمه حیف نیست روز به این قشنگی خواب باشی؟پاشو به آفتاب زمستونی سلام بده،بذار
خورشید انرژی شو در اختیارت بذاره...
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸