eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
:+بله که میشناسم :_زحمت میکشی بری صداش کنی؟ :+چشم بالاخره پیدا کردم،حاصل کاوش میشود یک آبنبات. به طرفش میگیرم، :_بفر مایید علی آقا،این مال شماست.. نگاهی به آبنبات و نگاهی به صورت من میاندازد،تردید از چشمانش میبارد. :+نه،مامانم گفته از غریبه ها چیزی نگیرم. صدایی از ورودی مسجد میآید:بگیر علی جان، ایشون غریبه نیستن. علی بلند میشود:دایی،مامان بزرگ همه جا رو دنبالتون گشت. بلند میشوم،سید جواد است. سرم را پایین میاندازم :_ سالم :+سالم علی میگوید:خب دایی من میرم خونه شمام بیا.. و از کنار سیدجواد رد میشود،سید از شانه اش میگیرد:ولی فکر کنم قرار بود یه کاری کنی و به من اشاره میکند،علی انگار تازه یادش آمده میگوید:وای اآلن مشدی رو صدا میکنم. و به طرف مسجد میدود . سید جواد میخندد و سر تکان میدهد :+عشق داییشه ناخودآگاه لبخند میزنم :_خدا حفظش کنه میگوید :+راستش به بچه ها سپرده بودم اگه شما رو دیدن، عوض من حلالیت بگیرن،شکر خدا خودتون رو دیدم. خوبی،بدی دیدین حلال کنین :_اختیار دارین،من جز خوبیندیدم. شما لطف بزرگی در حق من انجام دادین،یعنی من مدیون شمام. :+نفرمایین،انجام وظیفه بوده :_دوباره به سلامتی میرید عراق؟ :+نه،راستش...راستش میرم سوریه.. سرم را بالا میآورم،نگاهش به زمین است و لبخند،حاکم لبهایش... میخواهم چیزی بگویم که صدای مشدی میآید: به به،باباجان خوش اومدی،عقر بخیر سالم مشدی،شرمنده این چندوقت درگیر درس بودم. مِن بعد بیشتر میام ان شاءالله ّ و بسته را از زیر جادرم بیرون میآورم:بفرمایید مشدی،این مال شماست. :+این چیه دخترم؟ :_کلاهه مشدی،کلاهه حصیری. گفتم این روزا تو گرما اینو بذارید سرتون،آفتاب به پوست و چشمتون آسیب نزنه.. :+دستت درد نکنه دخترم،زحمت کشیدی باباجان. کسی از داخل صدایش میزند:مشدی مشدی باز تشکر میکند:ممنون دخترم،من برم تو یاعلی باباجان مشدی میرود و علی خودش را به سیدجواد میچسباند،در حالی که آبنبات را گوشه ی لپش گذاشته. خودش ر ا لوس میکند:دایی برام بستنی میخری؟ سید موهایش را بهم میریزد:وروجک فعال اونو تموم کن بعد.. به طرف من برمیگردد :+راستی مادر،پنجشنبه این هفته ختم انعام دارن،تو مسجد. گفته بودن به شمام بگم تشریف بیارین. تعجب میکنم :_مادر شما؟آخه منو که... :+بله ذکر خیرتون رو از خانمای مسجد شنیدن. :_آها،باشه چشم،قبول باشه :+سلامت باشید سید سرش را بلند میکند و به آن طرف خیابان چشم میدوزد :+اون آقا با شما کار دارن؟؟ سرم را برمیگردانم،یک ماشین شاسی بلند آخرین سیستم،آن طرف خیابان ایستاده ،شیشه های دودی اش اجازه نمیدهد،خوب ببینم اما انگار کسی داخلش برایم دست تکان میدهد. میگویم:فکر نمیکنم... راننده اش پیاده میشود،تازه میشناسمش... بلند داد میزند:نیکی و دست تکان میدهد. سید با تردید میپرسد:اگه مزاحمه... نفسم را با صدا بیرون میدهم:نه آشناست چشمانم را میبندم،نفس عمیق میکشم و چند قدم جلو میر وم. یادم میآید خداحافظی نکرده ام. برمیگردم. سید جواد مات و مبهوت مانده. :_من برم دیگه بااجازه تون،سلام منو به حاج خانم برسونین. :+به سلامت،بزرگواری تون رو میرسونم. ☘ 🌹☘ 🌹🌹☘ 🌹🌹🌹☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸