eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
از شدت استرس،کف دست هایم عرق کرده، تسبیح فیروزه ای که فاطمه برایم از کربلا آورده ،مدام دور دستم میچرخانم و ذکر میگویم... بابا میزند روی شانه ام:پاشو نیکی بذا من بزنم بلند میشوم و بابا پشت لپ تاب مینشیند . خدایا،سرنوشتم را به تو میسپارم... بابا آرام کد و رمز عبور را میزند... سایت شلوغ است و کفاف این همه جمعیت را نمیدهد... بابا دوباره تالش میکند..ـ چشم هایم را میبندم و پشت به صفحه میایستم... یا ضامن آهو... صدای جیغ مامان میآید :_وای آفرین نیکی... برمیگردم... خدای من...نگاهم روی رتبه ی دورقمی ام متحیر میماند... وای خدایا شکر.... مامان،ازشدت ذوق بغلم میکند... مدت ها بود که حسرت این آغوش را داشتم... بابا را هم بغل میکنم... صدای موبایلم میآید،فاطمه است. :_الو فاطمه؟ صدایش نگران است :+سالم نیکی چی شد؟تونستی ببینی؟ اشکهایم ناخودآگاه میریزند :_آره،فاطمه..همونی که میخواستم... صدایش رنگ خوشحالی میگیرد :+راس میگی؟تبریک :_اوهوم،تو چی؟ :+نه من هنوز ندیدم... دعا کن نیکی... :_دیدی خبرم کنا.. :+باشه باشه خداحافظ :_خداحافظ. مامان و بابا از اتاقم بیرون میروند،به محض تنها شدن،روی خاک میافتم...چه خطایی! تنهایی معنا ندارد وقتی تو اینجایی،در قلبم! روح خودت را در کالبد من دمیده ای تا هیچ وقت بی تو نمانم،خدای مهربانم... باز هم صدای موبایلم میآید،پیامک از دانیال،کاش میشد سمج صدایش کنم! ]مبارکه،نیکی خواهش میکنم جوابم رو بده. باید ببینمت /دانیال [ گوشی را روی میز میگذارم،اما دوباره زنگ میخورد،عمووحید است.. اشک هایم را با لبخند پاک میکنم. :_سالم عموجون.. ❁ سه هفته ای از دانشجوشدنم میگذرد...اوضاع زندگی کمی سخت شده،اما هنوز شیرین است... این روزها بیشتر از قبل باید هوای رفت و آمدهایم را داشته باشم،نباید مثل قبل خطایی کنم... دو خیابان بالا تر از خانه مان،چادرم را درمیآورم. هوا روبه تاریکی میرود. آرام در را باز میکنم و وارد خانه میشوم. قدم هایم را آرام برمیدارم تا قیژ قیژ برخورد دمپایی هایم با پارکت،به کمترین حد خود برسد. این روزها کمتر مامان و بابا را میبینم..کلاس های دانشگاه از یک طرف و دوری کردن مامان از طرف دیگر،باعث شده حتی باهم برای غذاخوردن پشت یک میز ننشینیم... میخواهم از پله ها بالا بروم که صدای بابا میخکوبم میکند. :_نیکی.. با ترس برمیگردم،نمیدانم دلیل نگرانی ام چیست... :+سلام بابا بابا موبایلش را در دست گرفته و میگوید :_یه چند لحظه گوشی موبایل را روی شانه اش میگذارد و آرام میگوید :_لباسات رو عوض کن،منتظرم با هم یه فنجون چای بخوریم و دوباره موبایل را جلوی گوشش میگیرد:الو..آقای حمیدی... نفس عمیقی میکشم،علی الظاهر که آرامش برقرار است،اما نکند قبل طوفانی شدن باشد... ☘ 🖤☘ 🖤🖤☘ 🖤🖤🖤☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸