#مسیحاےعشق
#پارت_پنجاهچهارم
برمیگردم و به آن طرف خیابان میروم. چادرم را از دو طرف آنقدر محکم کشیده ام که حس
میکنم به پوست سرم چسبیده.
به ماشین که میرسم،آرام میگویم:اینجا چیکار میکنی؟
فریبرز،به ماشین اشاره میکند:سوار شو
:_میگم اینجا چی کار میکنی؟
:+منم گفتم سوار شو،زود باش نیکی بدو
:_چی شده؟
لحنش نگرانم میکند. ناچار سوار میشوم. فریبرز هم مینشیند. ماشین را روشن میکند و با
سرعت به راه میافتد.
با نگرانی میپرسم:چی شده آخه؟
پوزخند میزند،و با همان لحن پر از کنایه اش میگوید:بامزه شدی!
و به چادرم اشاره میکند .
:_تعقیبم کردی که اینو بهم بگی؟خیلی خب،حالا بزن کنار.
صدای موبایلم بلند میشود،قبل از اینکه درش بیاورم فریبرز میگوید:باباته
:_چی؟
:+پشت خط،باباته،بهش نگی این دور و ورایی،بگو...بگـــــو....اصال بگو انقلابی
:_چی؟انقلاب؟؟چرا باید دروغ بگم؟
:+مجبوری،بگو اومدی کتاب بخری،به خاطر خودت میگم.. باور کن..
تلفن را میگیرم،راست میگوید،باباست...
:_من نمیتونم...نمیتونم دروغ بگم...
:+پس اصلا جواب نده
:_میگی چی شده یا نه؟
:+داشتیم میاومدیم خونه ی شما. سرخیابونتون تو رو دیدیم. یعنی بابات دید،گفت نیکیه؟ من
گفتم نه بابا این که چادریه. خلاصه اینکه بابات داشت میاومد دنبالت. من نذاشتم .
صدای موبایل من قطع میشود و چند ثانیه بعد صدای موبایل فریبرز میآید.
فر یبرز)هیس(میگوید و جواب میدهد
:_سلام مهندس
:_نه بابا،گفتم که نیکی نیس. نه اومدم دنبال اون دختره،نیکی نبود.
:_عه؟نیکی خونه نیس؟
:_آره دیگه،حتما بیرونه
میخندد_:نه بابا نیکی و چادر؟؟؟!!!!
:_نه خیالتون راحت،منم الان میام
تلفن را قطع میکند..
حس میکنم ضربان قلبم یکی درمیان شده،اگر بابا بفهمد من چادر سر میکنم... وای از تصورش
بدنم میلرزد... بابا،مثل تمام پدرهای دنیا خوب و مهربان است..اما اگر عصبانی شود،هیچ چیز
جلودارش نیست... وای خدای من...
فریبرز ادامه میدهد
:+حالا جدی جدی چادر سر میکنی؟ یا دوربین مخفیه؟
صدایم از عمق چاه بیرون میآید
:_نگه دار
:+چی؟
:_گفتم نگه دار...
فریبرز اتومبیل را متوقف میکند.
:+نیکی حالت خوبه؟
به طرفش برمیگردم،به سختی جلوی شیشه ی ترک خورده ی بغضم را میگیرم
_:میشه....یعنی...لطفا به هیچکس چیزی نگو..خواهش میکنم...
:+هیچکس رو قول نمیدم،اما به پدر و مادرت چیزی نمیگم،خیالت راحت...
پیاده میشوم،چند کوچه پایین تر،به خانه ی فاطمه میرسم. حالم خوش نیست،این را قیافه ام
فریاد میزند... فاطمه در را که باز میکند،صورت پر از لبخندش به چهره ی ویرانم میافتد...
:_نیکی؟چی شده؟بیا تو ببینم..
دستم را میکشد و به طرف اتاقش میبرد،در اتاق را میبندد و من تازه وقت میکنم به یاد بیاورم
کجا هستم.. چه شد و حال خرابم،به خاطر چیست...
فاطمه را بغل میکنم و گریه میکنم..
☘
🌹☘
🌹🌹☘
🌹🌹🌹☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸