#مسیحاےعشق
#پارت_چهلنهم
میشناسمشان،کامل؛اول پچ پچ میکنند و نگاه میکنند و پوزخند میزنند. بعد کم کم متلکهایشان
شروع میشود.
خدمتکارها برایم میوه میآورند. فریبرز پوزخند میزند،پسر بیست و پنج ساله ی آقای حمیدی
:چیه نیکی؟فک کنم دیگه به سن قانونی رسیده باشی
سعی میکنم روی اعصابم مسلط باشم :بستگی داره منظورتون کدوم قانون باشه
ملینا،که کنار فریبز نشسته،میگوید:حالا این چیه سرت کردی؟نکنه کچل شدی؟
و صدای خنده ی همه بلند میشود .
دستانم به وضوح میلرزند،در هم قفلشان میکنم. قبل از اینکه جواب او را بدهم،فرنگیس
میگوید:چی کارش دارین بچه ها؟ خب شاید میخواد سهمیه ای چیزی بگیره،راحت بره دانشگاه.
دیگر نمیگذارند من حرف بزنم. انگار تخم کفتر خورده اند،هرکس حرفی میزند و متلکی میپراند.
:_قبلا ها خوشگل تر لباس میپوشیدی!
:_السالم علیک خواهر
:_نیکی لباستو از کجا خریدی؟میخوام واسه خدمتکارمون بخرم.
:_حاج خانم؟حجت السلام نیکی،حکم نوشیدن مشروب چی است؟
:_حرام است،مگه ندیدی نیکی لیوانشو برنداشت
:_آخه قبلا میگفت بابام گفته تا هجده ساله نشی نمی تونی مشروب بخوری،الان چی؟
بلند میشوم،دیگر تحمل ندارم. سرشان گرم است،به خاطر چیزی که نوشیده اند.حرف می زنند و
متوجه من نمیشوند.
به طرف خروجی میروم. سعی میکنم جلوی اشک هایم را بگیرم. من باید قوی باشم،قوی تر از
هروقت دیگر. نباید با این حرفها غصه بخورم. آنها چه میدانند شیرینی ایمان چگونه است؟غرق
شده اند در دو روز دنیا و یادشان رفته عهدی که با خدا بستیم.
}الم اعهد الیکم یا بنی آدم ان التعبدوا الشیطان..انه لکم عدو مبین{
پناه من!کمکم کن...
نیکی،آغوش قدرتمند و مطمئنت را میخواهد.
ضعیف تر از آنم که دوری تو را تحمل کنم..
از ساختمان خارج میشوم. انبوه ماشین های لوکس خارجی کنار هم ردیف شده اند. سرم را بلند
میکنم،اکسیژن را با تک تک سلول های ریه ام میبلعم. هوای تازه، آرامم می کند. سوز سرمای
آخرین روز زمستان،می لرزاندم. با دست هایم خودم را بغل میگیرم شاید کمی گرمم شود. ناگهان
سنگینی و گرمای چیزی را روی شانه هایم حس میکنم،سرم را پایین میآورم. یک پالتوی
مردانه،روی شانه هایم....سریع برمیگردم.
دانیال،پشت سرم ایستاده. پسر آقای رادان،صاحب ویلا.
نگاهم میکند:سلام
ماتم برده،نمیدانم چه بگویم. از دیدنش شوکه شده ام.
:_سلام
چشمانش را میبندد و نفس عمیق میکشد:چقدر خوبه که اینجا از دود و دم تهران خبری
نیست...
نگاهم میکند:خیلی عوض شدی...
پالتویش را از روی شانه ام برمیدارم و به طرفش میگیرم:آره،خیلی..
پالتو را پس میزند:بپوش سرده
:_ممنون،دیگه بهتره برم تو سالن،بگیریدش لطفا
پالتو را روی دستش میاندازم و راه میافتم.
صدای نسبتا بلند و عصبانی اش از پشت سرم بلند میشود. مجبور میشوم بایستم.
:+کدوم سالن؟همونی که اون همه آدم منتظرن بری تو و مسخرت کنن؟
:_خود تو هم یکی از اونایی
:+آره ولی تو هم جزو ما بودی
به طرفش برمیگردم:آره بودم،ولی دیگه نیستم. نمی خوام که باشم.
☘
🌹☘
🌹🌹☘
🌹🌹🌹☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸