#مسیحاےعشق
#پارت_چهلهشتم
داخل سالن میشویم. صدای موزیک بلندتر و واضح تر به گوش میرسد. به طرف میزها میرویم.
بابا و رادان از دوستان صمیمی و همکاران قدیمی هستند. مامان و بابا پشت میز مینشینند و
رادان و شهره هم کنارشان. میخواهم بنشینم اما شهره میگوید:نه نیکی جان،برو پیش بچه ها )و
صدایش را بلند میکند(مهتا،مهتا بیا اینجا
مهتا را میشناسم،دختر یکی از همکاران بابا و رادان. به طرفم میآید، چقدر عوض شده،قبلا چهره
ی دخترانه و معصومی داشت،با چشمهایی تیره و پوستی روشن ،یادم است بینی اش هم عقابی
بود و به صورتش میآمد. اما الان برنزه شده،لنزهای آبی گذاشته و دماغش را عمل کرده. آرایش
غلیظ و زننده ای صورتش را رنگ کرده و لباس یک وجبی پوشیدهـ.
قبلا نگاهش گرم و صمیمی بود،اما حالا نمیدانم چرا زیر سرمای لنزهایش یخ میزنم.
با سرانگشتانش،با من دست میدهد و میگوید:چقدر عوض شدی
لحن و صدایش،بی تفاوت است اما سرشار از هزار عشوه و ناز.
میگویم_:تو هم همینطور،خیلی عوض شدی
لبخند میزند:خوشگل شدم،نه؟
:_خب...آره....ولی قبلا هم خوشگل بودی
:+بیا بریم پیش بچه ها،خیلیا منتظرتن. تو این دو سال کجا بودی؟
راه می افتد و به دنبالش میروم. صدای قهقهه و خنده های مستانه میآید،به طرف ابتدای سالن
میرویم. چهره های آشنا،به چشمم میآیند. دخترها و پسرهای جوان دور میزها نشسته اند و
مشغول بگو و بخند هستند. مهتا بلند و با عشوه میگوید: بچه ها ببینید کی اومده؟
یک دفعه همه ی صداها خاموش میشود و نگاه ها به طرف من برمیگردد.
چشم ها،سر تا پایمـ را میکاود.
پریا دختر رادان بلند میشود و با خنده ای تصنعی به طرفم میآید:نیـــــکــی...... چقدر عوض
شدی.....
و سمت چپ صورتم را میبوسد.
به طرف بچه ها برمیگردد:چرا ماتتون برده بچه ها؟
دوباره صدای همهمه بالا میرود. واژه های نامعلوم سلام و احوال پرسی را میشنوم. کنار مهتا و
پریا مینشینم.
صدای پچ پچ ها و درگوشی ها بالا میرود. سرم را که بالا میآورم،نگاه های دزدکیشان را میبینم .
☘
🌹☘
🌹🌹☘
🌹🌹🌹☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸