eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.5هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضى ها راز اين صلح را نفهميدند و زبان به اعتراض گشودند. تاريخ، دو خاطره را در حافظه خود ثبت كرده است: خاطره اول: زمانى كه يكى نزد پدر تو آمد و چنين گفت: "السّلامُ عَلَيكَ يا مُذِلَّ المؤمنينَ، سلام بر تو اى كسى كه مؤمنان را ذليل و خوار نمودى". خاطره دوم: زمانى كه يكى از ياران به پدر تو چنين گفت: "كاش، پيش از اين مرده بودى و با معاويه صلح نمى كردى!". آنان انتظار داشتند كه پدر تو در برابر معاويه، مقاومت كند، امّا با كدام يار؟ وقتى تعداد ياران باوفاى او از تعداد انگشتان يك دست هم كمتر بودند، او چه بايد مى كرد؟ پدرت با آنان چنين سخن گفت: "من با معاويه صلح كردم تا شيعيان باقى بمانند، اگر من اين كار را نمى كردم معاويه، همه شيعيان را مى كشت. پس از مدّتى، پدر تو براى هميشه كوفه را ترك گفت و به مدينه آمد. به راستى كه حماسه صلح پدر تو، ناشناخته است، پدر تو مظلوم است، كاش فرصت داشتم و بيشتر از مظلوميّت او سخن مى گفتم... <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
من مى خواهم با تو سخن بگويم، از خودم بگويم، از جهالت ها و نادانى هاى خودم! من هميشه آرزو داشتم كه امام زمان خويش را ببينم، جامعه به من اين را آموخته بود، من خيال مى كردم ديدن امام، ارزش است، اكنون فهميده ام كه ديدن امام، افتخار نيست، مهم اين است كه معرفت و شناخت داشته باشم. وقتى فهميدم كه ياران پدرت كه هميشه او را مى ديدند، دشمنِ او شدند، زمانى كه فهميدم پدر تو را، همسرش به شهادت رساند، فكرم پريشان شد، اگر ديدن امام، ارزش است، جُعده كه يك عمر، شب و روز، پدر تو را مى ديد چرا به او زهر داد و او را شهيد كرد؟ اگر قرار است ديدن امام، انسان را عوض كند، پس چرا جُعده عوض نشد؟ جُعده، دختر اَشعَث بود، وقتى پدرت در كوفه بود، با جُعده ازدواج كرد، بعد از آن كه به مدينه آمد، جُعده هم همراه او به مدينه آمد. چند سال پيش، پدرت با مادر تو ازدواج كرد و تو به دنيا آمدى. نام مادر تو را "نرجس" نوشته اند. وقتى تو چند سال داشتى، معاويه پيامى براى جُعده فرستاد و به او وعده هاى عجيبى داد و او وسوسه شد تا پدر تو را به شهادت برساند. جُعده زهرى را در ظرف آب ريخت و پدرت در هنگام افطار از آن نوشيد و مسموم شد و پس از مدّتى به شهادت رسيد. <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
اكنون تو نوجوان هستى، هنوز به سن بلوغ نرسيده اى، قامت رشيدى دارى. در اين سال ها درس ادب و ولايت را از مادر آموخته اى، مادر به تو ياد داد كه چگونه پيرو امام زمان خود باشى، تو به معرفت بزرگى رسيده اى، تو مى دانى كه بايد پيرو حسين(ع) باشى كه او كشتى نجات است. حسين(ع) عموى توست، امّا او را به عنوان امام خويش شناخته اى و دوست دارى كه تا پاى جان در راه او فداكارى كنى. مادر از تو يك شيعه واقعى ساخته است! او محبّت، معرفت و اطاعت را به تو آموخته است. ده سال از شهادت پدر مى گذرد، در اين مدّت، حسين(ع) در مدينه است، معاويه بر جهان اسلام حكومت مى كند، حسين(ع) در اين مدّت، صلاح نمى بيند كه دست به قيام بزند، او منتظر است تا فرصت مناسب براى اين كار فراهم شود. پاسى از شب گذشته است، اسب سوارى وارد مدينه مى شود، او نامه مهمى را از شام آورده است. او اين نامه را به امير مدينه مى دهد. وقتى امير مدينه آن نامه را مى خواند مى فهمد كه معاويه از دنيا رفته است و يزيد حكومت را در دست گرفته است. يزيد در اين نامه از امير مدينه خواسته است تا فوراً از حسين(ع)براى او بيعت بگيرد. امير مدينه، مأمورى را به خانه حسين(ع) مى فرستد، امّا حسين(ع) در خانه نيست، حسين(ع) به مسجد پيامبر رفته است. مأمور به مسجد مى رود و از حسين(ع) مى خواهد تا هر چه سريع تر نزد امير مدينه برود. حسين(ع) به اطرافيان خود رو مى كند و مى گويد: "فكر مى كنيد چه شده است كه امير در اين نيمه شب، مرا طلبيده است. آيا تا به حال سابقه داشته است كه او نيمه شب، كسى را نزد خود فرا بخواند؟". همه در تعجّب هستند كه چه پيش آمده است. حسين(ع) مى گويد: "گمان مى كنم كه معاويه از دنيا رفته است و امير مدينه مى خواهد قبل از آن كه اين خبر در مدينه پخش شود، از من بيعت بگيرد". اكنون حسين(ع) به خانه مى آيد، رو به پسرش على اكبر مى كند و مى گويد: "پسرم! برو و جوانان بنى هاشم را خبر كن تا با شمشيرهايشان بيايند". <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
على اكبر به خانه شما مى آيد و ماجرا را به تو خبر مى دهد، مادر وقتى از اين ماجرا باخبر مى شود، شمشير را در دست تو مى نهد، رويت را مى بوسد و از تو مى خواهد تا به يارى حسين(ع) بروى، او مى داند كه خطرى جان حسين(ع)را تهديد مى كند و او نياز به يارى دارد. گرچه تو همه اميد مادر هستى، ولى او تو را براى اين روزها بزرگ كرده است كه سرباز حسين(ع) باشى و از حق و حقيقت دفاع كنى. تو همراه با جوانان بنى هاشم، حسين(ع) را همراهى مى كنى. وقتى به قصر امير مدينه مى رسيد، حسين(ع) به شما چنين مى گويد: "من وارد قصر مى شوم، شما در اين جا آماده باشيد. هرگاه من شما را به يارى خواندم داخل قصر بياييد". حسين(ع) وارد قصر مى شود. امير مدينه ماجراى مرگ معاويه را به او خبر مى دهد و از او مى خواهد تا ولايت يزيد را قبول كند و خلافت او را بپذيرد. حسين(ع) در جواب مى گويد: "اى امير! فكر نمى كنم بيعت مخفيانه من در دل شب، براى يزيد مفيد باشد. اگر قرار بر بيعت كردن باشد، من بايد در حضور مردم بيعت كنم تا همه مردم با خبر شوند". امير مدينه اين سخن حسين(ع) را مى پسندد و مى گويد: "اى حسين! مى توانى بروى و فردا نزد ما بيايى تا در حضور مردم، با يزيد بيعت كنى". حسين(ع) مى خواهد از قصر بيرون برود، ناگهان مروان (كه يكى از اطرافيان امير است) فرياد مى زند: "اى امير! اگر حسين از اين جا برود ديگر به او دست نخواهى يافت". مروان از جا برمى خيزد و شمشير خود را از غلاف بيرون مى كشد و به امير مدينه مى گويد: "اى امير، بهانه حسين را قبول نكن، همين الآن از او بيعت بگير و اگر قبول نكرد، گردنش را بزن". اين جاست كه حسين(ع)، جوانان بنى هاشم را به يارى مى طلبد... <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
تو همراه با ديگر جوانان در حالى كه شمشيرهاى خود را در دست داريد، وارد قصر مى شويد، مروان، خود را در محاصره شما مى بيند، شما به او چنين مى گوييد: "آيا تو بودى كه مى خواستى آقاىِ ما را بكشى؟". ترس تمام وجود مروان را فرا مى گيرد. مروان اصلاً انتظار اين صحنه را نداشت. او در خيال خود نقشه قتل حسين(ع) را كشيده بود، امّا خبر نداشت كه با شمشيرهاى شما روبرو خواهد شد. شما منتظر دستور حسين(ع) هستيد تا جواب گستاخى مروان را بدهيد، حسين(ع) سخن مروان را ناديده مى گيرد و همراه شما از قصر خارج مى شود. هوا تاريك است، شب 27 رجب سال 60 هجرى است، من در مدينه ام. مى بينم كه تو با مادرت آماده سفر هستيد. شما وسايل سفر را فراهم كرده ايد. با من سخن بگو. شما كجا مى رويد؟ امشب حسين(ع) مدينه را ترك مى كند و به مكّه مى رود، ديگر مدينه براى او امن نيست، يزيد نامه ديگرى نوشته است تا حسين(ع) را به قتل برسانند. ساعتى قبل حسين(ع) كنار قبر پيامبر رفت و با خداى خويش چنين مناجات كرد: "خدايا! تو مى دانى كه من براى اصلاح امّت جدّم قيام مى كنم... يزيد مى خواهد دين تو را نابود كند، مى خواهم از دين تو دفاع كنم". سپس او به قبرستان بقيع مى رود و با قبر برادرش حسن(ع) وداع مى كند. اى قاسم! تو هم كنار قبر پدر برو و خداحافظى كن! تو تصميم گرفته اى تا همراه حسين(ع) به اين سفر بروى! آخرين سخنان خود را با پدر بگو و مسافر راه آزادگى شو! <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
ديگر وقت زيادى تا طلوع آفتاب نمانده است، تو همراه مادر با اين كاروان به سوى مكّه حركت كرده اى. هركس كه بخواهد به مكّه برود، بايد لباس هاى دنيوى را از تن بيرون آورد و لباس سفيد احرام بر تن كند. اين كاروان به مسجد "شجره" آمده اند و ذكر "لبّيك" بر زبان جارى كرده اند. تو در لباس احرام، چقدر زيبايى! هركس به تو مى نگرد به ياد پدرت حسن(ع)مى افتد. شب سوم شعبان كه فرا مى رسد، شما به شهر مكّه مى رسيد، شما راه مدينه تا مكّه را پنج روزه آمده ايد. همراه حسين(ع) به سوى كعبه مى رويد و طواف مى كنيد، به راستى كه خانه خدا چه صفايى دارد! <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
خبر آمدن شما به مكّه در جهان اسلام پخش مى شود، مردم كوفه تصميم مى گيرند تا حسين(ع) را به شهر خود دعوت كنند، آنان نامه هاى فراوان براى حسين(ع) مى فرستند. در يكى از روزها مى بينى كه صد و پنجاه نفر از كوفه به مكّه آمده اند، آنان نزد عمويت حسين(ع) مى آيند و او را به كوفه دعوت مى كنند. آيا حسين(ع) دعوت آنان را خواهد پذيرفت؟ دوست دارم برايم از نامه هاى مردم كوفه بگويى؟ يكى از آن نامه ها را باز مى كنى و آن را برايم مى خوانى: "اى حسين! ما جان خود را در راه تو فدا مى كنيم. به سوى ما بيا، ما همه، سرباز تو هستيم". وقتى من اين سخن را مى خوانم، از اين همه شور مردم كوفه به وجد مى آيم، اكنون نامه ديگرى را برايم مى خوانى: "اى حسين! صد هزار نفر سرباز در انتظار آمدن تو هستند تا تو را يارى كنند". من با خود فكر مى كنم آيا عمويت حسين(ع) دعوت مردم كوفه را مى پذيرد يا نه؟ تو مسلم را به خوبى مى شناسى! او شوهرِ عمّه توست، حسين(ع) او را به حضور مى طلبد و به او مى گويد: "اى مسلم! به كوفه برو و اگر شرايط مناسب بود به من خبر بده تا به كوفه بيايم". اينجاست كه مسلم آماده اين مأموريّت بزرگ مى گردد، شما با او خداحافظى مى كنيد و او به سوى كوفه حركت مى كند. <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
مدّتى مى گذرد، نامه اى از مسلم به دست حسين(ع) مى رسد، مسلم در اين نامه شرايط كوفه را مناسب اعلام مى كند. روز هفتم ذى الحجّه است، حاجيان براى انجام اعمال حجّ به مكّه آمده اند، دو روز ديگر تا روز عرفه باقى مانده است. تو دوست دارى كه حج را در كنار حسين(ع) به جا آورى، حجّى كه همراه با امام زمان باشد، چقدر دلنشين است! به حسين(ع) خبر مى رسد كه مأموران يزيد به مكّه آمده اند، آنان در زير لباس هاى احرام، شمشير مخفى كرده اند و مى خواهند خون حسين(ع)را در كنار كعبه بريزند. اينجاست كه او تصميم مى گيرد به سوى كوفه حركت كند. تو هم آماده اى كه حسين(ع) را در اين سفر يارى كنى. تو سرباز نوجوان او هستى. <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
همراه با اين كاروان، اين بيابان ها را پشت سر گذاشته اى، چندين روز است كه در راه هستيد. اكنون در اين سرزمين، منزل كرده ايد. اينجا را سرزمين "زُباله" مى نامند. نگاه تو به دور دست خيره شده است، اسب سوارى را مى بينى كه به اين سو مى آيد، او نزديك مى آيد، همه متوجّه مى شوند كه او نامه رسان است، پيكى است كه از كوفه آمده است، او نامه اى براى حسين(ع) آورده است. او نزد حسين(ع) مى رود و نامه را به او مى دهد، حسين(ع) نامه را باز مى كند و آن را مى خواند. اين نامه شرح حادثه اى را مى دهد: خبر از مظلوميّت مسلم و بىوفايى مردم كوفه. آرى، مسلم غريبانه در كوفه شهيد شده است، كسانى كه با او بيعت كرده بودند، او را تنها گذاشته اند... حسين(ع) دستور مى دهد تا همه جمع شوند، وقتى همه مى آيند به آنان چنين مى گويد: "اى همراهان من! بدانيد كه مردم كوفه ما را تنها گذاشته اند. هر كدام از شما كه مى خواهد برگردد، برگردد و هركس كه طاقت زخم شمشيرها را دارد، بماند". سخن حسين(ع) خيلى كوتاه و روشن است و همه پيام او را مى فهمند، اين كاروان راهى سفر خون و شهادت است. اكنون كسانى كه براى دنيا همراه اين كاروان آمده اند راه خود را جدا مى كنند... <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
اى قاسم! در اينجا ايستاده اى، نمى دانى طرف راست را نگاه كنى يا طرف چپ را. چگونه اهل دنيا، حسين(ع) را تنها مى گذارند و به سوى دنيا و زندگانى خود مى روند. اينان به طمع رياست و مال دنيا با اين كاروان همراه شده بودند، امّا اكنون كه خطر مرگ در كمين است، فرار مى كنند، مشكل آنان اين است كه از مرگ مى ترسند، آنان عاشقان دنيا هستند، پس نمى توانند به اين سفر بيايند. در اين راه بايد مانند مسلم همه چيز خود را فداى حسين(ع) كرد، تو به فردا فكر مى كنى، با حسين(ع) مى مانى و هرگز ترديد به دل راه نمى دهى، تو از دنيا بزرگ تر شده اى، محبّت دنيا در دل تو جايى ندارد. محكم و استوار در راه امام زمانت مى ايستى، تو نوجوان هستى، امّا دل تو از كسانى كه رفتند، خيلى بزرگ تر است. تو به يارى امام زمانت فكر مى كنى، تو در آرزوى اين هستى كه جانت را فداى او كنى. <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
همراه كاروان به راه خود در اين بيابان ها ادامه مى دهى، آفتاب بالا آمده است و خورشيد بى رحمانه مى تابد. چند روزى از جدا شدن دنياپرستان گذشته است. در اين بيابان، هيچ جنبنده اى به چشم نمى آيد، كاروان آرام آرام به راه خود ادامه مى دهد. مدّتى مى گذرد، از دور يك سياهى به چشم مى آيد، شايد آن سياهى، يك نخلستان است. يكى از افراد كاروان كه اهل كوفه است، مى گويد: "من بارها اين مسير را پيموده ام و اين جا را مثل كف دست مى شناسم. اين اطراف نخلستانى نيست". همه به فكر فرو مى روند، پس اين سياهى چيست؟ اين سياهى، سپاه بزرگى است كه از كوفه به اينجا آمده است. لحظاتى مى گذرد، هزار نفر اسب سوار در حالى كه شمشير به دست دارند، نزديك مى شوند، حُرّ، فرمانده آنان است، حسين(ع) به او مى گويد: ــ اى حُرّ! آيا به يارى ما آمده اى يا به جنگ ما؟ ــ به جنگ شما آمده ام. حسين(ع) نگاهى به سپاه كوفه مى كند، آنان تشنه هستند، در اين بيابان، آبى پيدا نمى شود، گويا مدّتى است كه آنان در بيابان ها در جستجوى اين كاروان بوده اند. حسين(ع) رو به شما مى كند و مى گويد: "به اين سپاه آب بدهيد، اسب هاى آنها را هم سيراب كنيد". تو هم مانند بقيّه ياران از جا حركت مى كنى و به سوى مشك هاى آب مى روى، مشك ها را برمى دارى تا به سپاه كوفه آب بدهى. امروز اين مردم از دست مهربان تو آب مى نوشند، به راستى آنان در آينده اى نزديك، چگونه اين محبّت تو را جبران خواهند كرد؟ <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
حُرّ رو به حسين(ع) مى كند و مى گويد: "من مأموريّت دارم تا تو را نزد ابن زياد ببرم". حسين(ع) به او مى گويد: "مرگ از اين پيشنهاد بهتر است". سپس حسين(ع)فرمان مى دهد تا همه، آماده بازگشت به سوى مدينه شوند. ولى حرّ فرياد مى زند: "راه را بر حسين ببنديد!". حسين(ع) دست به شمشير مى برد، همه آماده رزم مى شويد، تو هم شمشير در دست مى گيرى، آماده اى تا از حسين(ع)دفاع كنى. وقتى حرّ اين صحنه را مى بيند به فكر فرو مى رود، بعد از لحظاتى چنين مى گويد: "اى حسين! راهى غير از راه كوفه و مدينه را در پيش بگير و برو تا من بهانه اى نزد ابن زياد داشته باشم و نامه اى به او بنويسم و كسب تكليف كنم". حسين(ع)سخن او را مى پذيرد، كاروان در دل بيابان به پيش مى رود. <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef