#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتسیپنجم🪴
🌿﷽🌿
*پتوی خاکی*
یادم است که تازه با محمدحسین آشنا شده بودم شناخت زیادی از ایشان نداشتم فقط می دانستم که در اطلاعات عملیات معاون برادر راجی است
یک شب تازه از راه رسیدم وقتی وارد سنگرشدم دیدم خیلی خسته است موقع خواب بود اولین برخوردم با ایشان بود با خودم فکر کردم چون ایشان معاون واحد هستند باید امکانات بیشتری برایشان فراهم کنم برای همین رفتم یکی از بهترین پتوهایمان را بردم
اما در کمال تعجب دیدم
دو تا پتوی خاکی را از کنار سنگر برداشت آنها را خوب تکاند و بعد یکی را زیر سر گذاشت و دیگری را روی خود کشید و خوابید
با دیدن این صحنه حالم دگرگون شد خیلی ناراحت شدم با خودم گفتم ببین چه کسانی در جنگ زحمت می کشند
من لااقل یتوی ساده توی خانهام دارم اما این بنده خدا از رفتارش مشخص است که خانوادهاش حتی همین پتوی ساده کهنه را هم ندارند
این فکر تاچند وقت ذهنم را مشغول کرده بود تا اینکه بعد از مدتی به مرخصی رفتم فرصت خوبی بود تا در مورد خانواده ایشان تحقیقاتی بکنم و در صورت لزوم اگر کمکی از دستم بر آمد انجام بدهم
با پرس و جوی زیاد بالاخره منزلشان را پیدا کردم اما باورم نمیشد
خانه بزرگی که من در مقابل خودم میدیدم با آنچه در ذهنم تصور کرده بودم خیلی فرق داشت
یادم هست یک ماشین هم داخل خانه پارک شده بود که رویش را کشیده بودند
وقتی برگشتم با بعضی از دوستان مسئله را در میان گذاشتم تازه فهمیدم که وضع مالیشان نه تنها بد نیست بلکه خیلی هم خوب است آنجا بود که متوجه شدم رفتار آقا محمد حسین نشانه چیست؟
در واقع بی اعتنائی او به دنیا کاملا در رفتارش مشخص بود
*عشق بازی کار بازی نیست ای دل سر بباز*
*ز آنکه گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس*
*محمدحسین*
به روایت محمدعلی کارآموزیان
*ارتفاعات کنگرک*
بعد از عملیات والفجر ۴ وقتی از ارتفاعات کنگرک برمی گشتیم و با محمدحسین تنها داخل ماشین بودیم
همه بچهها باروبنه را جمع کرده و رفته بودند ما آخرین نفرها بودیم توی ماشین صحبت میکردیم و میآمدیم
محمدحسین گفت
رادیو را روشن کن
به محض اینکه رادیو را روشن کردم سرود
*کجایید ای شهیدان خدایی*
شروع شد
با شنیدن سرود یک مرتبه محمد حسین ساکت شد مستقیم به جاده نگاه میکرد
یک دستش روی فرمان و دست دیگرش روی شیشه ماشین بود
چنان محو سرود شده بود که دیگر توجهی به اطرافش نداشت احساس میکردم که فقط جسمش اینجاست گویا یاد رفقای شهیدش افتاده بود
حال و هوایی که در آن لحظه داشت ناخودآگاه مرا هم دنبال خود میکشید
وقتی سرود تمام شد باز هم در حال و هوای خودش بود و تا رسیدن به مقصد حرفی نزد
*کجایید ای شهیدان خدایی*
*بلاجویان دشت کربلایی*
*کجایید ای سبکبالان عاشق*
*پرنده تر ز مرغان هوایی*
*کجایید ای شهان آسمانی*
*بدانسته فلک را در گشایی*
*کجایید ای ز جان و جا رمیده*
*کسی مرعقل را گوید کجایی*
*کجایید ای در زندان شکسته*
*بداده وامداران را رهایی*
🎗⚘
هدیه به روح بلند شهدا صلوات
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتسیششم🪴
🌿﷽🌿
*جبهه حسینیه*
گاه ماموریت های شناسایی که بچههای اطلاعات میرفتند خیلی سخت و دشوار بود
گاهی شرایط جوی نامناسب بود
گاهی منطقه صعب العبور بود
و گاهی از نظر موقعیت دشمن خطرناک و ناامن بود
گاهی هم تمام این عوامل دست به دست هم می داد و یک شناسایی را طاقتفرسا میکرد
خطر در اطلاعات و عملیات بیش از هر جای دیگر نیروها را تهدید میکرد اما وجود این سختیها ذره ای در روحیه بچهها به خصوص محمدحسین تاثیر منفی نمی گذاشت
شاید بتوان گفت اصلاً او به خاطر همین خطرات و سختی های کار بود که به اطلاعات و عملیات علاقه داشت
یکی از ماموریتهای ما در جبهه حسینیه بود
آن روز من و محمدحسین با مظهری صفات، یزدانی و چند نفر دیگر از بچه ها قرار بود جلو برویم
خط دست ارتش بود و می بایست ما زمان برگشت مان را با آنها هماهنگ کنیم
حدود ساعت ۷ صبح از خط خودی خارج شدیم
به محض حرکت ما هوا طوفانی شد گرد باد شدیدی درگرفت و طوفان شن های بیابان را به سر و روی بچه ها می ریخت
حرکت خیلی مشکل بود و کار به کندی پیش میرفت
حدود ۴ ساعت در این شرایط سخت جلو رفتیم
نزدیکیهای ساعت ۱۱ بود که دیگر طوفان فروکش کرد بچهها همه خسته بودند
اوضاع بد جوی تاب و توان همه را گرفته بود
کار شناسایی را انجام دادیم و خسته و کوفته به طرف خط خودی برگشتیم
در این فاصله به خاطر طولانی شدن کار پستهای نگهبانی ارتشی ها عوض شده بود و پست بعدی در جریان ماموریت ما قرار نگرفته بود
ما هم بی خبر از همه جا با خیال راحت به خط مقدم نزدیک میشدیم
در همین موقع یک مرتبه نگهبان های ارتشی به خیال اینکه ما عراقی هستیم به طرفمان تیراندازی کردند
بچه ها که انتظار چنین استقبالی را نداشتند سریع روی زمین دراز کشیدند و خود را پشت تپه کوچکی که آنجا بود رساندند
کاری نمی توانستیم بکنیم اگر سرمان را بالا می آوردیم به دست نیروهای خودی تلف میشدیم
بچهها بلاتکلیف پشت تپه کوچکی سنگر گرفته بودند
محمدحسین که با این مسائل به خوبی آشنا بود و چندین بار در موقعیتهای بدتر از این قرار گرفته بود بی خیال و راحت نشسته بود و بچهها را آرام میکرد
چاره ای نبود باید منتظر می ماندیم تا ببینیم بالاخره چه اتفاقی میافتد
ارتشیها پس از اینکه حسابی به طرف بچهها تیراندازی کردند یک گروه برای اسیر کردن ما جلو فرستادند این بهترین موقعیت بود زیرا با نزدیک شدن آنها می توانستیم سر و صدا کنیم و خودمان را به آنها بشناسانیم
همینطور هم شد وقتی نزدیک شدند فورا بچه هار را شناختند عذرخواهی کردند و گفتند این مسئله به خاطر تعویض نگهبانها اتفاق افتاد
آن روز خطر بزرگی از بیخ گوش مان گذشت کار خدا بود که هیچ کسی آسیبی ندید
*یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم*
*دولت صحبت آن مونس جان ما را بس*
*یاد خدا*
زندگی یوسف الهی سراسر معنوی بود
به عبادت اهمیت فراوانی می داد و هیچ چیز مانع ارتباطش با خدا نمی شد
به تمام نیروهایش عشق میورزید و مانند یک پدر برایشان دلسوزی میکرد
هر وقت بچه ها برای شناسایی می رفتند آنها را تا انتهای محور همراهی می کرد و همانجا منتظرشان مینشست تا برگردند
یک شب در منطقه مهران من، محمد حسین و یکی دیگر از بچهها به نام سید محمود برای شناسایی رفته بودیم
سیدمحمود جلو رفت و من و محمدحسین بالای رودخانه گاوی منتظرش ماندیم
سید حدود دو ساعت دیر کرد
در این فاصله محمدحسین گوشهای رفت و سرگرم نماز و عبادت شد
این حالت او خیلی برایم عجیب بود که هیچ وقت حتی در منطقه خطر نیز از عبادت و راز و نیاز با خدا غافل نمی شد
رفتار و کردار او به گونه ای بود که لحظه به لحظه زندگیاش و جزء به جزء حرکاتش انسان را به یاد خدا می انداخت
*بی تو در کلبه گدایی خویش*
*رنجهایی کشیدهام که مپرس*
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتسیهفتم
🌿﷽🌿
*محمدحسین*
به روایت حمید شفیعی
*معجزه*
یک روز با محمدحسین برای انجام کاری رفته بودیم معمولاً به خاطر شتابی که در کارها بود از لندکروز استفاده میکردیم
آن روز محمدحسین پشت فرمان بود با سرعتی حدود ۱۳۰ تا ۱۴۰ توی جاده می رفت یک دفعه من دیدم وانت آبی رنگی از سمت راست وارد جاده شد و درست مقابل ما توقف کرد جاده باریک بود و به هیچ شکل نمی شد آن را رد نمود
حسین فورا ترمز کرد ولی چون سرعت ماشین زیاد بود بلافاصله متوقف نشدیم و ماشین هر لحظه به وانت آبی نزدیک تر می شد
فکر کردم دیگر کار تمام است و الان به شدت تصادف میکنیم به همین دلیل سرم را میان دو دست گرفتم و در حالی که فریاد می زدم یااباالفضل روی پاهایم خم شدم چشمانم را بستم و منتظر حادثه شدم اما اتفاقی نیفتاد
ماشین بدون اینکه به چیزی برخورد کند متوقف شد
من چند لحظه در همان حالت صبر کردم اما دیدم نه مثل اینکه خبری نیست
آهسته سرم را بلند کردم و نگاهی به مقابل انداختم در کمال تعجب دیدم کسی وسط جاده نیست
با خودم فکر کردم حتما راننده با ماشین فرار کرده است اطرافم را نگاه کردم اما خبری از او نبود
منطقه کفی و صاف بود و اگر کسی به ما نزدیک یا از ما دور می شد به راحتی تا چند دقیقه دیده میشد
از محمدحسین پرسیدم
پس این راننده و ماشین چه شدند؟
در حالی که نفس عمیق می کشید گفت
او باید می رفت
متوجه حرفش نشدم
خواستم دوباره سوال کنم که دیدم از ماشین پیاده شد کنار جاده دو سجده شکر به جا آورد
وقتی دوباره سوار ماشین شدم گفتم
باید بگویی او کجا رفت؟
گفت
خب رفت دیگه
گفتم
آخر کجا رفت که ما ندیدیم؟
توی جاده و دشت به این صافی حداقل نیم ساعت طول میکشد تا یک نفر از دید خارج شود آن وقت چطور او در عرض چند ثانیه غیبش زد؟
کمی اخم هایش را در هم کشید و گفت
یک جمله میگویم و دیگر سوال نکن
گفتم
باشد قبول
گفت
ببین معجزه توی منطقه شامل حال همه می شود این هم یکی از همین معجزات بود که این بار شامل حال ما شد
خواستم دوباره سوال کنم که وسط حرفم پرید
قرار شد دیگر چیزی نپرسی
نمیتوانستم سوال کنم یعنی او دیگر حرفی نمی زد اما مسئله همچنان برای من لاینحل ماند و اصلا نفهمیدم آن اتفاق چه بود؟
و آن ماشین چطور آمد و چطور رفت؟
*فیض روح القدس ار باز مدد فرماید*
*دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد*
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتسیهشتم🪴
🌿﷽🌿
*لبخند زیبا*
ماموریت های واحد اطلاعات عموما در شب انجام میگرفت چون بچهها در نهایت اختفا خودشان را به دشمن نزدیک می کردند
رزمندگان شبها به شناسایی می رفتند و روزها به کارهای خودشان می پرداختند و یا در جلسات و کلاسهایی که در واحد تشکیل میشد شرکت میکردند
آن روز هرکس مشغول کار خودش بود محمدحسین هم داخل سنگر بود
نزدیکی های ظهر حدود ساعت ۱۲ یک مرتبه هوا طوفانی شد گرد و خاک و غبار تمام منطقه را پوشانده بود چشم چشم را نمی دید در همین موقع محمدحسین متوجه طوفان شد با عجله از سنگر بیرون آمد و گفت
خیلی هوای خوبی شد باید هرچه زودتر بروم میان عراقیها
گفتم
جدی می گویی؟
می خواهی بروی؟
گفت
بله بهترین فرصت است
دیدم مثل اینکه جدی جدی آماده حرکت شد آن هم در روز روشن
جلو رفتم و با التماس گفتم
بابا حسین جان دست بردار رفتن میان عراقی ها آن هم در روز روشن خیلی خطرناک است
گفت
هوا را نگاه کن چیزی دیده نمی شود
گفتم
الان هوا طوفانی است اما ممکن است چند دقیقه دیگر صاف صاف شود
گفت
مهم این است تا آنجا بتوانم بروم نگران نباش چشم برهم زدی رسیدم
گفتم
خب چرا صبر نمی کنی تا شب
گفت
الان میرم و کار شبم را انجام میدهم
هرچه اصرار کردم فایده نداشت و به سرعت طرف دشمن رفت
همینطور بهت زده نگاهش کردم تا رفت میان گرد و غبار گم شد
دیگر نه محمدحسین را میدیدم و نه خط عراقیها را
فقط چند متر جلوترمان مشخص بود
هنوز مدت زیادی از رفتن محمدحسین نگذشته بود که طوفان کم کم رو به آرامی گذاشت و لحظاتی بعد هوا صاف صاف شد
دلشوره و اضطراب آرامش را از من گرفته بود با خوابیدن طوفان نگرانیم صد چندان شد
دوربین را برداشتم و به خاکریز آمدم سنگرهای عراقی را زیر نظر گرفتم نگهبان هایشان سرپست بودند اما از محمد حسين خبری نبود
همین طور مضطرب نقاط مختلف را نگاه میکردم که یک مرتبه او را دیدم داخل کانال دشمن نشسته بود
نمی دانستم چه کار میخواهد بکند از خط ما تا خط عراقیها ۳ کیلومتر راه بود
هوا روشن و آسمان صاف بود کوچکترین حرکتی در این مسیر از دید دشمن پنهان نمیماند
همینطور که داشتم با دوربین نگاه میکردم دیدم یک دفعه محمدحسین از سنگر عراقی ها بیرون پرید و به طرف خط خودی شروع به دویدن کرد
نگهبان های عراقی هم که تازه او را دیده بودند با هرچه دم دستشان بود شروع به تیراندازی کردند محمدحسین تنها وسط بیابان می دوید و عراقیها هم مسیر حرکت او را به شدت زیر آتش گرفته بودند ما هم نگران این طرف خط نشسته بودیم و جلو را نگاه می کردیم و هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد
گلولههای خمپاره یکی پس از دیگری در اطراف محمدحسین منفجر می شد اما نکته عجیب برای ما خنده های محمد حسین در آن شرایط بود در حالی که می دوید و از دست عراقی ها فرار می کرد یک لحظه خنده اش قطع نمیشد انگار نه انگار که این همه آتش را دارند روی سر او میریزند
من و مظهری صفات نشسته بودیم و گلوله ها را می شمردیم فقط حدود ۷۵ خمپاره ۶۰ اطرافش زدند
اما او بی خیال می خندید و با سرعت به طرف ما می دوید خوشبختانه بدنش کوچکترین خراشی بر نداشت
وقتی رسید خیلی خوشحال بود جلو آمد و با خنده های زیبای شروع کرد به تعریف کردن
رفتم تمام مواضعشان را دیدم میدان مین که اصلاً ندارند
آن کانال را جدیدا کندهاند تازه دارند سنگر هایشان را میزنند خطشان خلوت خلوت است و کم کم دارند کارهایشان را انجام میدهند
محمدحسین تمام این اطلاعات را در همین مدت کوتاه به دست آورده بود
شاید اگر شب این ماموریت را انجام میداد خطرش کمتر بود اما به اطلاعاتی این چنین دست پیدا نمی کرد
برای او کار از هر چیزی مهمتر بود وقتی حرف هایش تمام شد به طرف سنگرش رفت و به شوخی گفت
اینم از کار شب ما
در عوض برویم امشب یک ساعت راحت بخوابیم
*دریغ و درد که تا این زمان ندانستم*
*که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق*
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتسینهم🪴
🌿﷽🌿
*تپه شهدا_مرز خطر*
در عملیات والفجر ۴ در نقطهای به نام قوچ سلطان مستقر بودیم محور شناسایی هم تپه شهدا بود
آنجا غالب شناسی هارامحمدحسین به تنهایی انجام میداد
لاغر اندام، سبک، چابک و سریع بود هوش و ذکاوتش هم که جای خود داشت
به خاطر دید مستقیم دشمن روی منطقه مجبور بود که شبها راه بیفتد صبح زود می رسید پای تپه شهدا تا شب صبر می کرد و بعد می رفت میان عراقیها
یک شب که تازه از راه رسیده بود دور هم جمع شدیم و به صحبت نشستیم
گفتیم
محمدحسین تو این همه میروی جلو یکبار برای ما تعریف کن چه کار میکنی؟ و چه اتفاقی می افتد؟
جمع خودمانی بود و محمدحسین میتوانست حرف بزند
لبخندی زد و گفت
اتفاقاً همین پریشب یک اتفاق جالبی افتاد
رفته بودم روی تپه شهدا و توی سنگر عراقی ها را می گشتم که یک مرتبه مرا دیدند من هم سریع فرار کردم آنها دنبالم افتادند
من تا جایی که می توانستم با سرعت از تپه پایین آمدم
نرسیده به میدان مین چشمم به شکاف کوچکی افتاد که گوشه تپه تراشیده شده بود
فوراً داخل آن شدم جا برای نشستن نبود به ناچار ایستادم
خیلی خسته بودم دائم چرتم میگرفت
چند بار در همان حالت خوابم برد دوباره بیدار شدم
عراقیها از تپه پایین آمدند و شروع به جستجو کردند
اول فکر کردند که شاید توی میدان مین باشم به خاطر همین آنجا را به رگبار بستند حدود یکی دو ساعت تیراندازی کردند بعد آمدند و پشت میدان مین را گشتند من همانطور ایستاده مشغول ذکر گفتن بودم
همه جا را گشتند اما اصلاً متوجه شکاف نشدند من هم خوابم میبرد و بیدار می شدم و ذکر می گفتم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتچهلم🪴
🌿﷽🌿
به محمدحسین گفتم
توی آن شرایط چطور خوابت میبرد؟
گفت
اتفاقاً بد نبود چرتی زدم و خستگیام هم برطرف شد
گفتم
نترسیدی؟
با خنده گفت
اصلاً خیلی با صفا بود کیف کردم جای تو هم خالی بود
گفتم
خب بعد چی شد؟
گفت
هیچی عراقیها خوب که همه جارو گشتند و خسته شدند ناامید و دست از پا درازتر توی سنگر هاشون رفتند من هم سر و گوشی آب دادم و وقتی مطمئن شدم که دیگر خبری نیست از شکاف بیرون آمدم
میدان مین را رد کردم و به خط خودمان برگشتم
وقتی خاطره محمدحسین تمام شد همه بچهها نفس راحتی کشیدند این اولین بار نبود که محمدحسین در چنین شرایط خطرناکی گیر می افتاد شجاعت و شهامت او برای همه جا افتاده بود
شاید یکی از دلایلی که بچه ها اصرار می کردند تا او از خاطراتش و از اتفاقاتی که موقع شناسایی برایش افتاده بود تعریف کند همین شجاعت او بود
آنها میدانستند او به خاطر روحیه بالایی که دارد همیشه تا مرز خطر و گاهی حتی آن سوی مرز خطر هم پیش میرود و قطعا خاطرات جالبی می تواند داشته باشد
*تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی*
*گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش*
*محمدحسین*
به روایت مهدی شفازند
*ترکش گلو*
زمانی که بچهها از شناسایی برگشتند من داخل مقر خواب بودم نیمههای شب بود احساس کردم کسی مرا تکان میدهد چشمانم را باز کردم محمدحسین بود
گفتم
چیه چی شده؟
با دست اشاره کرد که بلند شو
گفتم
چرا حرف نمیزنی؟
به گلویش اشاره کرد دیدم ترکشی به گلویش خورده و مجروح شده است دستپاچه شدم با عجله برخاستم
کی اینطور شدی؟
با دست اشاره کرد برویم
ماجرا را از همراهانش پرسیدم چون بچه ها خسته بودند قرار شد محمدحسین و تخریبچی را من به بیمارستان منتقل کنم
خود محمد حسین هم به خاطر رفاقت بسیار زیادی که بین ما بود ترجیح میداد من او را ببرم
حالش اصلا خوب نبود با توجه به مدت زمانی که از مجروح شدنش میگذشت خون زیادی از بدنش رفته بود رنگش پریده بود و من ترسیده بودم
بلافاصله او را سوار ماشین کردم و راه افتادم
داخل ماشین که نشستیم توانش را کاملا از دست داده بود وقتی به اسلام آباد رسیدیم و او را به بیمارستان بردم تقریبا بیهوش بود
اما نکته خیلی جالب برای من این بود که وقتی در آن لحظات بیهوشی نگاهم به صورتش افتاد دیدم لب هایش تکان می خورد وقتی خوب دقت کردم متوجه شدم ذکر می گوید قرار شد پس از انجام اقدامات اولیه محمدحسین را به بیمارستان دیگری منتقل کنند
به همین خاطر وجود من در آنجا فایدهای نداشت از او خداحافظی کردم و به مقر بازگشتم
*نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست*
*چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم*
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتچهلیکم🪴
🌿﷽🌿
*دکل دیدهبانی*
حدود یک سال قبل از عملیات والفجر ۸ در منطقهای بین خرمشهر و آبادان بچههای اطلاعات یک دکل دیدهبانی نصب کرده بودند که به وسیله آن روی منطقه کافر و ب میکردند این دکل با ارتفاع خیلی زیاد چیزی حدود ۶۰ متر از یکسری قطعات فلزی تشکیل شده بود که به وسیله پیچ و مهره هایی بزرگ به هم متصل می شد و ضمنا حالت نردبانی عمود بر سطح زمین را پیدا میکرد که دیده بان برای بالا رفتن میبایست از آن استفاده کند
با توجه به ارتفاع زیاد دکل بالا رفتن از این نردبان کار بسیار مشکلی بود چون هیچ نرده و حفاظی نداشت فقط کافی بود که شخص وسط کار کمی پایش بلرزد و تعادل خود را از دست بدهد و یا نیمههای راه خسته شود و نتواند به بالا رفتن ادامه دهد که دیگر در آن حالت نه راه پس داشت و نه راه پیش و در هر دو صورت خطر سقوط به طور جدی در کمینش بود
در آن ایام چون تاکید شده بود یکی از مسئولین برود و منطقه را از نزدیک ببیند محمدحسین یوسف الهی به من اصرار میکرد و میگفت
تو که حکم معاونت داری باید بروی روی دکل و دیدهبانی کنی
گفتم
دیگران هم هستند آنها میآیند و میبینند
گفت
حالا که تا اینجا آمدهای دیگر نمیتوانی برگردی
گفتم
اصلا من تو را قبول دارم تو چشم منی هر چی تو دیدی قبول است
گفت
نه باید حتما خودت ببینی
گفتم
بابا حسین جان من نمیتوانم کلی آرزو دارم بالا رفتن از این دکل کار هرکسی نیست خیلی سخت است من که مثل شماها قوی نیستم سرم گیج می رود میترسم خدایی نکرده اتفاقی بیفتد
گفت
خیلی خوب عیبی ندارد اگر مشکل تو این چیزهاست من یک فکری به حالش میکنم و این قضیه را حل می کنم
گفتم
آخر چطوری؟
مانند همیشه که خیلی رمزی عمل میکرد و نمیگذاشت کسی از کارهایش سر دربیاورد سعی کرد تا فکرش را از من پنهان کند فقط گفت
صبر کن بالاخره متوجه میشوی
نیمههای شب محمدحسین به سراغم آمد و از خواب بیدارم کرد گفتم
چیه؟ چی شده؟
گفت هیچی بلند شو برویم
گفتم
کجا؟
گفت
دکل
گفتم
الان؟ حالا نمیشود نرویم
گفت
نه به هر شکلی که شده من باید تورا ببرم بالا
گفتم
بابا من میترسم
گفت
نترس من پشت سرت می آیم
دیدم اصرار فایده ای ندارد مثل اینکه واقعاً مجبورم
هر دو راه افتادیم شب عجیبی بود هوا مهتابی بود و نور ماه منطقه را روشن کرده بود گهگاه صدای انفجاری سکوت شب را میشکست
پای دکل رسیدیم
نگاهی به بالا انداختم دکل همینطور بالا رفته بود و اتاقک آن در دل آسمان گم شده بود
ستونی فلزی با ارتفاعی به اندازه یک ساختمان ۲۰ طبقه بدون هیچ حفاظی قد کشیده بود و امشب می بایست من از آن بالا بروم کاری که هر شب بچههای اطلاعات میکردند
نگاهی به محمدحسین انداختم همچنان آرام و مصمم منتظر من بود اضطراب را از چهرهام میخواند
لبخندی زد
نگران نباش من هم پشت سرت می آیم
بسم الله گفتم و میله ها را در دستانم محکم فشردم و پایم را روی پلههای دکل گذاشتم
نور ماه زیر پایم را روشن کرده بود هرچه بالاتر می رفتم همه چیز روی زمین کوچک تر میشد
خیلی با احتیاط و آرام پیش میرفتیم نگاهی به بالا انداختم هنوز خیلی مانده بود که به اتاقک برسیم لحظهای مکث کردم دیدم دیگر نمیتوانم بالاتر بروم تا همین جا هم خیلی از زمین دور شده بودیم
این افکار باعث شده بود احساس خستگی زیادی کنم پاهایم شروع به لرزیدن کرد
محمدحسین که دید توقفم طولانی شده پرسید
چیه؟ چرا نمی روی بالا؟
گفتم نمی توانم خسته شدهام
گفت
برو چیزی دیگر نمانده پایین را نگاه نکن من پشت سرت هستم
گفتم
محمدحسین پاهایم دارند میلرزند نمیتوانم بروم
گفت
خیلی خب همانطور که هستی صبر کن
بعد سعی کرد تا چند پله بالاتر بیاید
گفتم
کجا میآیی؟
گفت صبر کن
خودش را بالا کشید دستهایش را دو طرف من گذاشت و گفت
حالا بنشین روی شانه های من
گفتم
برای چی؟
گفت
خب بنشین خستگی در کن
گفتم
آخر این طور که نمیشود
گفت
چارهای نیست بنشین کمی که خستگیات رفع شد دوباره ادامه میدهیم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتچهلدوم🪴
🌿﷽🌿
چارهای نبود آنقدر خسته و ضعیف بودم که نمیتوانستم ادامه بدهم کار دیگری هم نمیشد کرد
آرام روی شانههای محمدحسین نشستم این کار هم برایم سخت بود اینکه او بایستد و من روی شانههایش بنشینم
در واقع محمدحسین با این کارش هم باعث شد خستگیام رفع شود و هم روحیهام تغییر کند
لحظهای بعد دوباره بالا رفتن را آغاز کردیم دیگر زانوهایم نمیلرزید انگار یک انرژی ناشناخته به تن من تزریق شده بود وقتی به بالای دکل رسیدیم نفس عمیق کشیدم و گوشه ای نشستم نگاهی به اطرافم انداختم همه چیز به شکل غرور انگیزی زیر پایم کوچک شده بود
باد خنکی که آن بالا می وزید به تن عرق کردهام میخورد و حسابی سردم شده بود
می دانستم باید صبر کنم تا هوا روشن شود و بعد تمام روز آنجا بمانم به محمدحسین گفتم
خب حالا آمدیم بالا صبح که هوا روشن شد چه کار کنیم؟
گفت
چه کار میخواهی بکنی؟
گفتم
بالاخره یکسری امکانات این جا لازم داریم
گفت
هرچه بخواهی برایت می آورم تو اصلا لازم نیست از جایت تکان بخوری همین جا بنشین و دیدهبانی کن به فکر پایین رفتن هم نباش خودم هستم
محمدحسین آن شب و روز بعد چند بار از دکل ۶۰ متری بالا و پایین رفت یکبار برایم پتو آورد، یکبار صبحانه،
یکبار ناهار و چندین بار دیگر به بهانه های مختلف آمد و رفت
رفتار او باعث شده بود که روحیهام کاملاً عوض شود
شب با تاریک شدن هوا آمد دنبالم و گفت
برویم
این بار خودش اول رفت و بعد من پشت سرش می رفتم پایین تر از من حرکت میکرد تا بتواند مواظبم باشد
و بالاخره مرا پایین آورد
بارها شنیده بودم که چقدر نسبت به نیروهایش احساس مسئولیت دارد ولی هیچگاه محبت پدرانه اش را از نزدیک حس نکرده بودم با کار آن شب محمد حسین هم توانستم منطقه را آنطور که باید ببینم هم روحیهام تغییر کرد
هیچ وقت نمی توانم لحظه ای را که روی شانه هایش نشسته بودم فراموش کنم
*آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست*
*عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی*
*من بسیجی ام*
در طول مدتی که محمدحسین مسئول شناسایی لشکر شده بود من و مجید آنتیکچی چندین بار به او اصرار کردیم که به عضویت سپاه در بیاید اما او زیر بار نمیرفت ومیگفت
شما دنبال چی هستید؟
این که یکی به نیروهای سپاه اضافه شود؟
من دوست دارم به عنوان یک بسیجی خدمت کنم پس بگذارید راحت باشم
گفتم
محمدحسین مگر سپاه چه اشکالی دارد؟
گفت
سپاه هیچ اشکالی ندارد خیلی هم خوب است اما من خدمت در لباس بسیجی را بیشتر دوست دارم
محمدحسین اینقدر ظرفیت و لیاقت داشت که میتوانست از فرماندهان رده بالای سپاه شود و این در صورتی بود که به عضویت سپاه در میآمد و رسمی می شد
بارها مسئولین لشکر به او پیشنهاد میکردند اما چون به بسیج عشق می ورزید نمی پذیرفت تا جایی که سفارش کرده بود اگر من شهید شدم روی سنگ قبرم ننویسید پاسدار اگر چنین کلمهای بنویسید روز قیامت جلوی شما را خواهم گرفت من یک بسیجیام
*کجایند مستان جام الست*
*دلیران عاشق شهیدان مست*
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتچهلسوم🪴
🌿﷽🌿
*بگذار دنیا برای اهلش بماند*
آخرین باری که محمدحسین از منطقه به کرمان آمده بود باهم توی شهر دنبال کارهای روزمره رفته بودیم
گفت
مهدی هیچ تا به حال شده یک بنز یا یک ماشین مدل بالای دیگر را ببینی و از ته دل آرزو کنی که ای کاش یکی از آنها مال من بود
گفتم
راستش زیاد روی این قضیه فکر نکردهام اما خوب من یک انسانم ممکن است گاهی از دلم بگذرد و بخواهم من هم یک بنز، خانه و امکانات راحت داشته باشم
محمدحسین مکثی کرد و با لحنی دوستانه و برادرانه گفت
سعی کن اینها را برای اهلش ببینی خانه، ماشین لوکس، تجملات و تشریفات برای دوستداران دنیا است برای آنها که طالبش هستند
ما که این راه را انتخاب کردهایم و به جنگ آمده ایم راهمان چیز دیگری است بگذار دنیا برای اهلش بماند
یادم است یک بار دیگر که با محمدحسین صحبت میکردیم میگفت
مهدی معتقدم دو نفر که خیلی با هم دوست هستند و همیشه با یکدیگرند بعد از شهادت یا وفات یکی از آنها باز هم این دوستی اشان ادامه پیدا میکند و میتوانند از طریق خواب با هم ارتباط داشته باشند حتی اگر آن شخصی که زنده است مشکلی داشته باشد دوستش می تواند به او کمک کند و راهنماییاش کند
من خودم هر وقت در طول جنگ به مشکلی برخوردهام متوسل به خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها شده و دوستان شهیدم را در خواب دیده ام
آنها هم راهنماییم کرده اند و راهحل مشکلات را پیش رویم گذاشتهاند
وقتی محمد حسین این را گفت همان جا از او قول گرفتم اگر خداوند توفیق شهادت نصیبش کرد فراموشم نکند بگذارد دوستیمان پابرجا بماند و در گرفتاری ها کمکم کند
او هم قول داد و چقدر خوب به وعدهاش وفا کرد
بعد از شهادتش هر بار به مشکلی برمیخورم به خوابم می آید و راهنماییام میکند
و وقتی به توصیه هایشان عمل میکنم گره کارهایم باز میشود
*محمدحسین*
به روایت علی نجیب زاده
چند کالک و نقشه در دست داشت و به جای کفش و پوتین یک جفت دمپایی لنگه به لنگه و کوچک و بزرگ پایش بود
گفتم
محمد حسین کجا می روی؟
گفت
جلسه
گفتم
با همین دمپاییها؟
گفت
مگر چه اشکالی دارد؟
گفتم
آخر هر کسی میخواهد به جلسه برود سر و وضعش را مرتب میکند و لباس درست و حسابی میپوشد نه مثل تو با این دمپایی های لنگه به لنگه و جور واجور
خندید
چه کار کنم من با همین وضعیت وضو گرفتم و مسجد رفتم با همین وضعیت هم جلسه میروم برای من تفاوتی نمیکند و لزومی ندارد که طور دیگری لباس بپوشم
به راستی هم برای او فرقی نمیکرد زیرا اصلا اهل ظاهرسازی نبود آنچه برای او اهمیت داشت خداوند و رضایت او بود
*تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول*
*آخر بسوخت جانم در کسب این فضائل*
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتچهلچهارم🪴
🌿﷽🌿
*مثل آدم*
من خودم یک بار از محمدحسین پرسیدم
حسین تو از یکسری قضایا باخبر می شوی چطور این کار را میکنی؟
با اصرار زیاد بالاخره راضی شد و جواب داد آنهم خیلی کوتاه و مختصر
گفت
کار خاصی نمی کنم فقط وقتی میخوابم سعی میکنم مثل آدم بخوابم
گفتم
آدمها مگر چطور میخوابند؟
گفت
این را دیگر خودت باید بفهمی و دیگر هیچ حرفی در این مورد نزد
*ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز*
*کان سوخته را جان شد و آواز نیامد*
*این مدعیان در طلبش بی خبرانند*
*آن را که خبر شد خبری باز نیامد*
*مدیون پدر و مادر*
من سال ۶۴ با محمدحسین آشنا شدم رفته بودم ترمینال بلیط بگیرم که با اتوبوس به منطقه بروم آنجا یکی از بچهها را دیدم وقتی فهمید برای چه به ترمینال آمدهام
گفت
فردا چند تا از بچههای اطلاعات میخواهند بروند منطقه تو هم میتوانی با آنها بروی
من هم از خدا خواسته قبول کردم
روز بعد بچههای اطلاعات معرفی شدند و با یک استیشن حرکت کردیم قرار بود اول به تهران بروند و بعد از آنجا راهی جنوب شوند
آنها پنج نفر بودند که من هیچ کدامشان را نمیشناختم محمدحسین هم در بینشان بود توی راه که می رفتیم دیدم محمدحسین هر چند دقیقه یکبار نگاهی به من می اندازد و می خندد
خب من اولین بار بود که او را میدیدم مانده بودم چرا می خندد؟ اول قضیه را جدی نگرفتم اما بعد دیدم که نخیر مثل این که دست بردار نیست همین طور ما را نگاه می کند و می خندد طاقت نیاوردم و پرسیدم
چرا می خندید؟ اتفاقی افتاده؟
خنده شما دلیل دارد؟
گفت
بله دلیل که دارد اما حالا نمی گویم باید صبر کنی به مقصد که رسیدیم تنها شدی آن وقت میگویم
گفتم
باشه یادم باشه آنجا می پرسم
دیگر در مورد این قضیه حرفی نزدم اما او مدام یک لبخند گوشه لبش بود
سر ظهر بچهها برای نماز کنار یک مسجد توقف کردند همه وضو گرفتند و رفتند داخل مسجد و سریع مهری برداشتند و به نماز ایستادند اما محمدحسین کنار جامهری توقف کرد دقت کردم دیدم ایستاده است و مهرها را آرام جابجا میکند یکی را برمیدارد نگاه میکند بعد سر جایش می گذارد و یکی دیگر بر می دارد حدود چهار پنج دقیقه طول کشید تا عاقبت یک مهر برداشت
سفر ماه حدود ۳ روز طول کشید این سه روز در هر مسجدی که برای نماز می ایستادیم همین برنامه بود من حسابی کنجکاو شده بودم می خواستم بدانم که جریان چیست؟
گاهی اوقات یک جامهری حدود دویست سیصد مهر داشت او همه را می گشت تا یکی را انتخاب کند تصمیم گرفتم هر طور شده سر از کار او در بیاورم و سر این قضیه را پیدا کنم
در یک مسجد محمد حسین دیگر خیلی توقف کرد یعنی از دفعات قبل هم خیلی بیشتر طول کشید جلو رفتم
حسین آقا دنبال چی میگردی؟ لبخندی زد
یعنی نمیدانی؟
گفتم
اگر میدانستم که سوال نمی کردم
گفت
خب دارم دنبال مهر می گردم
گفتم
این همه مهر مگر اینها با هم فرق میکند؟
گفت
از خودت بپرس
گفتم
من که نمی دانم باید از کسی مثل شما بپرسم تا یاد بگیرم
گفت
این چیزها را دیگر خودت باید بدانی
گفتم
خوب من سوال کردم که بدانم
گفت
اگر کمی دقت کنی میفهمی ببین اگر یک چیزی را خود آدم دنبالش برود و بفهمد و یاد بگیرد دیگر هیچ وقت آن را فراموش نمیکند من به خاطر همین چیزی نمی گویم اگر تا وقتی که به منطقه رسیدیم نفهمیدی آن وقت می گویم
وقتی به نماز ایستاد رفتم و مهرش را برداشتم و نگاه کردم میخواستم آن را دقیق و از نزدیک بررسی کنم دیدم مهر تقریباً سبز رنگ است و واقعاً بوی عجیبی میدهد فهمیدم که تربت کربلا است و حسین این همه مدت دنبال مهر کربلا بوده است
نمازش که تمام شد
گفتم
دنبال مهر کربلا میگشتی؟
گفت
آفرین پس بالاخره متوجه شدی دیدی گفتم اگر دقت کنی میفهمی
گفتم
حالا یعنی اینقدر مهم است که شما هر جا به خاطر آن کلی معطل می کنی؟
گفت
میدانی سجده کردن روی مهر کربلا چقدر ثواب دارد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتچهلپنجم🪴
🌿﷽🌿
وقتی این حرف را زد دیدم حالش دگرگون شد شروع کرد از کربلا و امام حسین صحبت کردن وقتی بحث امام حسین علیه السلام پیش آمد گفت من توی دنیا از یک چیز خیلی لذت می برم و آن را مدیون پدر و مادرم هستم میدانی چه چیز ؟
گفتم نه نمیدانم
گفت
می خواهی برایت بگویم
گفتم
البته بگو
گفت از اسم خودم
من هر وقت نام حسین را میشنوم یا حتی زمانی که کسی مرا به این نام صدا می کند خیلی لذت میبرم من واقعا مدیون پدر و مادرم هستم که چنین نامی برایم انتخاب کردهاند
با چنان عشق و علاقهای از امام حسین علیه السلام و این نام با عظمت صحبت میکرد که انسان سر جایش میخکوب می شد حرفهایش که تمام شد دوباره راه افتادیم در طول راه دائم به صحبتهای او فکر میکردم و اینکه سعی داشت خودم متوجه قضیه شوم همان طور که گفته بود این مسئله همیشه در ذهنم باقی ماند
وقتی به مقصد رسیدیم
گفتم
الوعده وفا
گفت چه وعده ای؟
گفتم
قرار بود علت خنده ات را بگویی دوباره خندید
راستش به خاطر کاری بود که تو قبلا انجام داده بودی
گفتم
ما که تا به حال همدیگر را ندیده بودیم
گفت دیده بودیم اما چون آن موقع همدیگر را نمی شناختیم تو متوجه من نشدی
گفتم حالا چه کاری بود
گفت یادت هست یک روز کرمان توی خیابان شریعتی بچه ها داشتند به یک نفر تذکر اخلاقی میدادند و اون وقت تو از راه رسیدی و سیلی توی گوش طرف زدی هیچکس هم متوجه نشد من همان موقع در میان جمع بودم و فهمیدم که تو سیلی زدی
درست میگفت ما چند نفر بودیم که در خیابان شریعتی یا بعضی جاهای دیگر اگر موردی بر میخوریم یا منکری می دیدیم می ایستادیم تذکر میدادیم آن شب آقای کریمیان و تعدادی دیگر از دوستان داشتند به یک نفر تذکر می دادند که تعدادشان هم زیاد بود من تازه از راه رسیده بودم و دیدم آن بنده خدا اصلا گوشش به حرفهای بچه ها بدهکار نیست انگار خیلی از قضیه پرت است خلاف کرده و با این حال در کمال پررویی کارش را توجیه میکند من ناراحت شدم و یک سیلی به طرف زدم اما این کار را آنقدر سریع انجام دادم که هیچکدام از بچهها حتی خود آن فرد نیز متوجه من نشدند
من هم چیزی به روی خودم نیاوردم دستانم را توی جیب خودم کرده بودم و تماشا میکردم حالا محمدحسین داشت جریان را یادآوری میکرد
گفت
خنده های من به خاطر همین بود که تو مرا نشناخته بودی اما من تا دیدم سریع شناختم
اتفاقاً یک بار هم با حاج حمید شفیعی بودیم که شبیه این جریان را دیدم با اتوبوس به جبهه می رفتیم توی ترمینال شیراز یک بنده خدایی دست زن و بچه اش را گرفته بود و داشت از جلوی اتوبوس رد میشد راننده فحش خیلی رکیک به مرد داد آن بنده خدا که آدم خیلی ضعیفی هم بود جلو آمد و گفت چرا فحش میدهی مگر من چه کار کردم
راننده بدون این که مراعات زن و بچه او را بکند یکی دو تا فحش دیگر هم داد
حاج حمید که خیلی عصبانی شد رفت طرف راننده و گفت
تو مگه خودت ناموس نداری چرا فحش میدهی
مگر این بدبخت چه کار کرده غیر از این است که از جلوی ماشین تو رد شده
راننده پررویی کرد و دست از بی تربیتی برنداشت حاج حمید هم ناراحت شد و محکم جلوی یک منکر ایستاد و به خاطر دفاع از یک مظلوم و نهی از منکر خودش را به خطر انداخت و آن سختی را متحمل شد
خیلی لذت دارد انسان در راه خدا و به خاطر رضایت او این طور عمل کند در هر صورت این خنده های من هم به خاطر آن کار خالصانهای بود که در خیابان شریعتی انجام دادی سعی کن همیشه همینطور باشی اگر جایی موضوعی پیش آمد و کاری انجام دادی هدفت رضای خدا باشد
حرفهای محمدحسین خیلی برایم جذاب بود حسابی به او علاقهمند شده بودم
این سفر که اولین برخورد من با محمدحسین بود پایه دوستی عمیقی شد و برای همیشه در خاطرم جای گرفت
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
با چنین عشق و علاقه از امام حسین علیه السلام به این نام با عظمت صحبت میکرد که انسان سر جایش میخکوب می شد حرفهایی که تمام شد دوباره راه افتادیم در طول راه دائم به صحبتهای او فکر میکردند و اینکه سعی داشت خودم متوجه قضیه شوم همان طور که گفته بود این مسئله همیشه در ذهنم باقی میماند وقتی به مقصد رسیدیم گفتم الوعده وفا گفت که بعدها گفتم قرار بود علت خنده ات را بگویید دوباره خندید راستش به خاطر کاری بود که تا قبل از انجام داده بودی گفتم که تا به حال همدیگر را ندیده بودیم گفت دیده بودیم اما چون آن موقع همدیگر را نمی شناختیم توجه من شدی گفتم حالا چه کاری بود گفت یادت هست یک روز کرمان توی خیابان شریعتی و چهار داشتن به یک نفر تذکر اخلاقی میدادند ⤵️⤵️
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتچهلششم🪴
🌿﷽🌿
*اینها آدم شده اند*
قبل از عملیات والفجر ۸ بود اطراف ساختمان نیروهای اطلاعات کنار نهر علی شیر قدم میزدم که محمدحسین را بیرون مقر دیدم سلام و احوالپرسی کردیم و او دستم را گرفت و داخل ساختمان برد در همان اتاقی که بعدها مورد اصابت راکت شیمیایی قرار گرفت
وقتی وارد اتاق شدم دیدم گویا بچه ها مشغول خواندن دعای توسل یا کمیل بودند و تازه دعا تمام شده بود و هرکس مشغول کاری بود
بعضی هنوز در حال و هوای دعا بودند
گوشه ای نشسته بودم در حالی که با محمدحسین صحبت میکردم بچه ها را هم زیر نظر داشتم دو نفر از آنها خیلی توجهم را جلب کرده بودند محمدرضا کاظمی و حمیدرضا سلطانی که با هم مشغول صحبت بودند حال عجیبی داشتند انگار اصلا توی این عالم نبودند در حال و هوای دیگری سیر می کردند
با آن که فاصله زیادی با آنها نداشتم اما آنقدر آهسته و آرام صحبت میکردند که اصلاً حرفهایشان را نمی شنیدم
محمدحسین متوجه شد من خیلی به آنها خیره شده ام به همین خاطر سعی کرد حرفی به میان بیاورد و ذهنم را از توجه به آنها منحرف کند ابتدا حواسم پرت شد اما طولی نکشید که دوباره به آنها خیره شدم صورتهای هردو مثل زغال سیاه شده بود انگار که قیر مالیده باشند سعی کردم با دقت بیشتری به حرفهایشان گوش کنم شاید بفهمم که چه می گویند بی فایده بود فقط پراکنده چیزهایی می شنیدم
حمیدرضا سلطانی سوال میکرد و محمدرضا کاظمی برایش توضیح میداد
صحبت هایشان به طور کلی به حرفهای عادی و دنیوی نمیخورد خوب که دقت کردم دیدم مثل این که دارند از برزخ و قیامت حرف میزنند اما با حالتی آنقدر عجیب که گویی حرف نمیزنند بلکه دارند صحنهای را پیش رویشان تماشا میکنند
سایر افرادی که داخل اتاق بودند بی توجه به آن دو همچنان مشغول به کار خودشان بودند
در این فاصله محمدحسین دائم سعی می کرد تا با حرفهایش ذهنم را از توجه به آنها باز دارد اما فایده ای نداشت من آنقدر محو آن دو شده بودم که نمیتوانستم چشم برگردانم
همین موقع هر دو ساکت شدند و گریه میکردند اشک همین طور بی وقفه روی صورتشان جاری بود یعنی قطره قطره از چشمشان نمی چکید بلکه پیوسته و مداوم روی گونه هایشان سُر می خورد و بر لباسشان مینشست
گریه میکردند اما بیصدا فقط از ظاهرشان میشد فهمید
حدود ۲۰ دقیقه قضیه به همین شکل ادامه داشت تا اینکه محمدحسین دست مرا گرفت و گفت
برویم
از اتاق خارج شدیم به محمدحسین گفتم
قضیه چی بود این چه حالتی بود که اینها داشتند من تا به حال چنین چیزی ندیده بودم
گفت
چیز خاصی نبود بعد از دعا بود گریه میکردند
گفتم
معمولاً کسی که گریه میکند یک دقیقه دو دقیقه بعد تمام میشود یا دادی فریادی میزند یا آه و نالهای میکند نه ۲۰ دقیقه به طور مداوم گریه کند اشک بریزد آن هم بی سر و صدا
لبخندی زد و گفت
بی خیال شو
گفتم نمیتوانم بیخیال شوم قضیه چی بود؟
خیلی اصرار کردم سعی کرد طفره برود اما وقتی دید دست بردار نیستم
گفت
ببین فقط یک جمله میگویم دیگر چیزی نپرس اینها آدم شده اند اینها هر دو آدم شدهاند
گفتم
چطور آدم شدهاند؟
چه کار کردهاند؟
این کلمه آدم شدن را یک مقدار بیشتر برای من باز کن من نمیفهمم یعنی چه؟
گفت
این را خودت باید دنبالش بروی و بفهمی
هرچه اصرار کردم چیزی نگفت نیم ساعتی کنار نهر علیشیر قدم زدیم دوباره به ساختمان برگشتیم خیلی عجیب بود هیچ اثری از حال و هوای نیم ساعت قبل دیده نمیشد محمدرضا کاظمی و سلطانی عادیِ عادی بودند
با بچه ها شوخی و بگو بخند می کردند انگار نه انگار همون افرادی بودند که آنگونه گریه میکردند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef