eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.5هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *پتوی خاکی* یادم است که تازه با محمدحسین آشنا شده بودم شناخت زیادی از ایشان نداشتم فقط می دانستم که در اطلاعات عملیات معاون برادر راجی است یک شب تازه از راه رسیدم وقتی وارد سنگرشدم دیدم خیلی خسته است موقع خواب بود اولین برخوردم با ایشان بود با خودم فکر کردم چون ایشان معاون واحد هستند باید امکانات بیشتری برایشان فراهم کنم برای همین رفتم یکی از بهترین پتوهایمان را بردم اما در کمال تعجب دیدم دو تا پتوی خاکی را از کنار سنگر برداشت آنها را خوب تکاند و بعد یکی را زیر سر گذاشت و دیگری را روی خود کشید و خوابید با دیدن این صحنه حالم دگرگون شد خیلی ناراحت شدم با خودم گفتم ببین چه کسانی در جنگ زحمت می کشند من لااقل یتوی ساده توی خانه‌ام دارم اما این بنده خدا از رفتارش مشخص است که خانواده‌اش حتی همین پتوی ساده کهنه را هم ندارند این فکر تاچند وقت ذهنم را مشغول کرده بود تا اینکه بعد از مدتی به مرخصی رفتم فرصت خوبی بود تا در مورد خانواده ایشان تحقیقاتی بکنم و در صورت لزوم اگر کمکی از دستم بر آمد انجام بدهم با پرس و جوی زیاد بالاخره منزلشان را پیدا کردم اما باورم نمی‌شد خانه بزرگی که من در مقابل خودم می‌دیدم با آنچه در ذهنم تصور کرده بودم خیلی فرق داشت یادم هست یک ماشین هم داخل خانه پارک شده بود که رویش را کشیده بودند وقتی برگشتم با بعضی از دوستان مسئله را در میان گذاشتم تازه فهمیدم که وضع مالی‌شان نه تنها بد نیست بلکه خیلی هم خوب است آنجا بود که متوجه شدم رفتار آقا محمد حسین نشانه چیست؟ در واقع بی اعتنائی او به دنیا کاملا در رفتارش مشخص بود *عشق بازی کار بازی نیست ای دل سر بباز* *ز آنکه گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس* *محمدحسین* به روایت محمدعلی کارآموزیان *ارتفاعات کنگرک* بعد از عملیات والفجر ۴ وقتی از ارتفاعات کنگرک برمی گشتیم و با محمدحسین تنها داخل ماشین بودیم همه بچه‌ها باروبنه را جمع کرده و رفته بودند ما آخرین نفرها بودیم توی ماشین صحبت می‌کردیم و می‌آمدیم محمدحسین گفت رادیو را روشن کن به محض اینکه رادیو را روشن کردم سرود *کجایید ای شهیدان خدایی* شروع شد با شنیدن سرود یک مرتبه محمد حسین ساکت شد مستقیم به جاده نگاه می‌کرد یک دستش روی فرمان و دست دیگرش روی شیشه ماشین بود چنان محو سرود شده بود که دیگر توجهی به اطرافش نداشت احساس می‌کردم که فقط جسمش اینجاست گویا یاد رفقای شهیدش افتاده بود حال و هوایی که در آن لحظه داشت ناخودآگاه مرا هم دنبال خود می‌کشید وقتی سرود تمام شد باز هم در حال و هوای خودش بود و تا رسیدن به مقصد حرفی نزد *کجایید ای شهیدان خدایی* *بلاجویان دشت کربلایی* *کجایید ای سبکبالان عاشق* *پرنده تر ز مرغان هوایی* *کجایید ای شهان آسمانی* *بدانسته فلک را در گشایی* *کجایید ای ز جان و جا رمیده* *کسی مرعقل را گوید کجایی* *کجایید ای در زندان شکسته* *بداده وامداران را رهایی* 🎗⚘ هدیه به روح بلند شهدا صلوات 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 ــ بيا! اين سه هزار سكّه سرخ كه از من خواسته بودى. اين سكّه هاى اضافه را هم آورده ام تا با آن خدمتكار برايت بخرم. ــ نه! نزديك نيا. تو بايد شرط سوّم را هم انجام بدهى. ــ به خدا قسم اين كار را مى كنم. اگر بخواهى حسن و حسين را هم مى كشم. تو فقط به من نه نگو! ــ نه! نمى شود، بايد اوّل على را بكشى، بعداً من از آنِ تو هستم. ــ من كنار كعبه قسم خورده ام كه در شب نوزدهم على را بكشم. ــ خوب! پس تا آن موقع صبر كن! قُطام خيلى زيرك است، مى داند اگر ابن ملجم به كام خود برسد، شايد انگيزه او براى قتل على(ع) كم شود، براى همين تلاش مى كند تا همواره آتش شهوت ابن ملجم شعلهور باشد، قُطام از ابن ملجم مى خواهد تا هرشب به خانه او بيايد و فقط او را ببيند، نقشه قُطام اين است كه بعد از كشتن على(ع)، مراسم عروسى و زفاف برگزار شود. قُطام خيلى خوشحال است، او براى رسيدن شب نوزدهم لحظه شمارى مى كند، در اين مدّت او مى خواهد چند نفر را پيدا كند تا ابن ملجم را در اين مأموريّت مهمّ يارى كنند. او براى اشعث بن قيس پيغام مى فرستد. اشعث يكى از بزرگان كوفه و پدر زنِ حسن(ع) است. در جنگ صفّين يكى از فرماندهان سپاه على(ع) بود، وقتى كه معاويه در جنگ صفين آب را بر روى لشكر على(ع) بست، على(ع) اشعث را با سپاهى فرستاد و او توانست آب را آزاد كند. متأسّفانه او به تازگى با معاويه همدست شده است، او به قُطام قول مى دهد كه ابن ملجم را در اجراى نقشه اش يارى كند. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 نسخه ي الهی مجید اخوان قاسم از بچه هاي خوب و با معرفت بود. آن وقتها حاجی برونسی فرمانده ي گردان بود و قاسم هم دستیارش. یک روز آمد پیش حاجی و بی مقدمه گفت:«من دیگه نمی تونم کار کنم!» «چرا؟» نشست. سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. انگار بخواهد گریه کند، با ناراحتی گفت:«این قدر ذهنم مشغول شده که داره به کارم لطمه می خوره. می ترسم اون جوري که باید، نتونم کار کنم. از من ناراحت نشی حاجی، از من دلگیر نشی ها!» شاید فقط من و حاجی می دانستیم؛ مشکلات شدید خانوادگی گریبانش را گرفته بود. باز شروع کرد به حرف زدن. معلوم بود دل پردردي دارد. حاجی برونسی همه ي هوش و حواسش به حرفهاي او بود. از این موردها تو منطقه زیاد داشتیم. حاجی حکم یک پدر را پیدا کرده بود. همیشه بسیجی ها، حتی آنها که سنشان از حاجی بالاتر بود، می آمدند پیش او و مشکلاتشان را می گفتند. حاجی هم هر کاري از دستش بر می آمد، دریغ نمی کرد. حتی مسؤولین که می آمدند از منطقه خبر بگیرند، مشکلات بعضی ها را واگذار می کرد به آنها که وقتی بر گشتند دنبالش را بگیرند. حرفهاي قاسم هم که تمام شد، حاجی از آیه هاي قرآن و احادیث استفاده کرد و چند تا «راه کار»پیش پاش گذاشت.همیشه تو این طور موارد به بچه ها می گفت: «اولاً من کی هستم که بخوام شما رو راهنمایی کنم؟ دوماً من سوادي ندارم.» رو همین حساب، نسخه هاش همیشه از قرآن و نهج البلاغه و احادیث بود. آن روز هم وقتی صحبتش تمام شد، قاسم آرامش خاصی پیدا کرده بود.مثل غنچه اي که شکفته باشد از پیش ما رفت. فردا تو مراسم صبحگاه گردان، حاجی براي بچه ها سخنرانی کرد. تو صحبتش گریزي زد به قضیه ي دیروز. از قاسم تعریف کرد و با کنایه گفت: «بعضی ها باید از او یاد بگیرن، وقتی که مشکلات داره، نمی آد بگه منو ترخیص کن؛ ناراحتی اش از اینه که مبادا به کارش لطمه بخوره.»... بعد از آن چند بار دیگر هم قاسم آمد پیش حاجی به درد و دل کردن. هر بار هم نسخه ي تازه اي می گرفت و می رفت. قاسم که شهید شد، رفتیم مشهد خانه اش.پدر، مادر، برادر و همسرش تو همان خانه زندگی می کردند.وقتی صحبت از اخلاق قاسم شد، همسرش گفت: «من با قاسم مشکلات شدیدي داشتیم، این آخري ها که ایشون می اومد مرخصی، یک حرفهایی می زد که اصلاً اون مشکلات ما همه اش حل شد.یعنی آب ریخت رو آتیش اختلافهایی که ما داشتیم.» شش دنگ حواسم رفته بود به حرفهاي او.ادامه داد:«قاسم این جوري نبود که از این حرفها بلد باشه، از این هنرها نداشت، اگر می داشت قبلاً بر طرف می کرد مشکلات ما رو؛ بالاخره نمی دونم تو جبهه چی به اش یاد دادن، فقط می دونم این که می گن جبهه دانشگاست، واقعاً حرف درستی هست، چون من خودم به عینه دیدم.» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 روزهای عجیبی بود. انگار همه مردم توی خیابان ها بودند. سربازان رژیم در بیشتر خیابان ها خصوصا چهل متری، فردوسی، اطراف مسجد جامع و سمت کشتارگاه که می دانستند شلوغ می شود، بانک مسافر می کردند. می خواست به این شکل مردم را متفرق کنند، سردسته این راهپیمایی ها، جوانان شهر و روحانیونی افرادی مثل حاج اقا محمدی و نوری بودند که فعالانه کارها را پیش می بردند. کم کم به مغازه های مشروب فروشی که بیشتر لب شط بودند، حمله بردند و آنها را آتش زدند. مجسمه شاه را هم از فلکه فرمانداری پایین کشیدند. ساواک خیلی از این جوان ها را دستگیر کرده بود. ما هر آن منتظر بودیم علی هم در دام آنها بیفتد. همپایه خودش می گفت: باید خیلی چالاک و زرنگ باشی تا جان سالم به در بری من هم در جریان راهپیمایی ها با خانم هایی آشنا شدم که در مکتب قرآن فعالیت می کردند. از طریق آنها در کلاس های تفسیرشان که در دبیرستان هشترودی برگزار می شد ، شرکت کردم. رفته رفته ارتباطم با مکتب بیشتر می شد. مسئول آنجا، خانمی به نام خدیجه عابدی بود. همسر خانم عابدی، مهدی آلبوغین را هم به خاطر فعالیت های انقلابی اشی میشناختم. او در کنار عده ای دیگر، بیشتر راهپیمایی ها را برنامه ریزی و هدایت می کردند. از دیگر برنامه های مکتب برگزاری مراسم دعای کمیل و ندبه بود. برنامه سخنرانی اساتیدی هم که از قم دعوت می شدند، خیلی مورد استقبال قرار می گرفت توی یکی از روزهای شلوغ تظاهرات خبر آوردند پاپا در برگشت از مسجد زمین خورده و حالش خوب نیست، سراسیمه به دیدنش رفتیم. می گفت: وقتي از نماز برمیگشته با تظاهرات مواجه می شود، مأموران شهربانی هم به روی مردم تیراندازی می کردند و گاز اشک آور زدند، از قضا یکی از گلوله های اشک آور نزدیک پای پاپا می افتد و او در میان مردمی که در حال فرار و درگیری با سربازان بودند، زمین می خورد و زیر دست و پا می ماند او دچار تنگی نفسی شدیدی می شود. بالأخره مردم کمک می کنند و او را از صحنه درگیری بیرون می کشند. خدا خیلی به پاپا رحم کرده بود سرانجام هم تلاش مردم به ثمر نشست، عصر یکی از روزها که از تظاهرات برمی گشته در خیابان فرمی که فلکه دروازه را به فلکه اردیبهشت وصل میکرده کنار دکه روزنامه فروشی ایستادم و تیتر روزنامه ها را نگاه کردم. تیتر بزرگ روزنامه ایی این بود فردا أمام می آید در یک لحظه تمام وجودم پر از شادی و شعف شد، یقین کردم که پیروزی حتمی است همان روزها که دیگر خبر آمدن امام به ایران در همه جا پیچیده بود، بابا برایمان تلویزیون خرید از این کارش خیلی تعجب کردیم، او ارادت خانی به نوارهای سخنرانی مرحوم کافی و قرآن عبدالباسط داشت و نوارهای آن ها را گوش می کرد و برای ما هم می گذاشت. هر وقت می گفتم: تلویزیون بحر، نوار مرحوم کافی را توی ضبط میگذاشت که می گفت: آی اونهایی که توی خونه هاتون تلویزیون دارید، مراقب باشید. این ها با این برنامه هایی که از بمب گذاری می کردند و مردم بی گناه را به خاک و خون می کشیدند. مسجد جامع، بازار سیف، استادیوم ورزشی و خیلی جاهای دیگر که مناطق حساسی بود و جمعیت بیشتری داشت، مورد حمله قرار می گرفت. یک بار هم توی مسجد جامع برنامه سخنرانی بود و جمعیت زیادی برای شرکت در مراسم آمده بودند. نارنجکی بین مردم پرت کردند که باعث کشته و زخمی شدن چندین نفر شد. با حمایت هایی که از این گروه می شد، کم کم گستره فعالیت شان هم بیشتر شد بچه های فعال و انقلابی شهر را شناسایی می کردند و توی خانه هایشان بمب و نارنجک می انداختند. نامتی که آنها می خواستند، به وجود آمده بود ولی در واقع هدف اصلی آنها جدایی خوزستان از خاک ایران و الحاق آن به عراق بود. توی نقشه هایی که طراحی کرده بودند، آسم خرمشهر را محمره، اهواز را ناصریه و آبادان را عبادان نوشته بودند. نیروهای انقلابی هم سرسختانه مقاومت می کردند تا جلوی این جریان و را بگیرند در حالی که مهمات و تجهیزات کافی نداشتند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef