eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همسایه دیوار به دیوارمون ۲ شب اومده زنگمونو زده میگه : احیانا این سوناتا مال شما نیست دمه در ما گذاشته !؟ میگم : نه مال ما نیست ! میگه : آررررره حدس می زدم شما از این فک و فامیلا ندارین !😂😂😂😂😂 ====👇==== https://eitaa.com/hedye110 @hedye110 ====🌷====
❣کمال بندگی❣
🌹🌹❤️❤️🍃🍃 #داستان_هاروت_وماروت...... #تاریخ_انبیاء_ #درقران...... در روزگاران پيش، پس از عصر ح
🌺🌸🌺🌸🌺🌸 @hedye110 ...... ........ ....... ولي پس از وفات سليمان - عليه السلام -، گروهي آن اوراق را بيرون آورده و به اشاعه و تعليم سحر پرداختند، و بار ديگر بازار سحر و جادو رونق گرفت. براي جلوگيري از سحر و جادو، و زيانهاي آن لازم بود اقدامي جدي صورت بگيرد و براي جلوگيري از آن چاره‌اي جز اين نبود كه مردم راه باطل كردن سحر را ياد بگيرند، و چنين كاري مستلزم آن است كه خود سحر را نيز ياد بگيرند، تا بتوانند با فوت و فن دقيق، آن سحرها را باطل نمايند. خداوند دو فرشته «هاروت و ماروت» را به صورت انسان به ميان مردم بابل فرستاد، تا به آنها سحر و جادو ياد بدهند، تا بتوانند از سحر ساحران جلوگيري نمايند. آمدن هاروت و ماروت در ميان مردم بابل فقط به خاطر تعليم سحر براي خنثي سازي سحر بود، از اين رو آنها به خصوص به هر كس كه سحر مي‌آموختند به او اعلام مي‌كردند كه: «إِنَّما نَحْنُ فِتْنَة فَلا تَكْفُرْ؛ ما وسيله آزمايش تو هستيم كافر نشو.» (و از اين تعليمات سوء استفاده نكن). اما آنها از تعليمات هاروت و ماروت، سوء استفاده كردند، تا آن جا كه با سحر و جادوي خود به مردم آسيب مي‌رساندند، و بين مرد و همسرش جدايي مي‌افكندند و مشمول سرزنش شديد الهي شدند. بنابراين فلسفه وجودي هاروت و ماروت همين بود كه به مردم راه‌هاي سحر را براي خنثي سازي سحر بياموزند، و در اين كار توفيقاتي نيز نصيبشان شد گر چه در كنار اين عمل سازنده و مثبت، عده‌اي سوء استفاده نيز نمودند. 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 ====👇==== https://eitaa.com/hedye110 @hedye110 ====🌷====
🌺🌺🌸🌸 کمبود وقت...... در بعضی عملیات ها به دلیل کمبود وقت , یک نفر به حالت دراز کش روی سیم های خاردارقرار می گرفت تا سایر رزمنده ها از روی جسم او بگذرند. گردان تا                                                                                                                             بخواهد ازروی او رد شود، فرد بر اثر جراحات فراوان شهید می شد ... وصيتنامه شهدا سند ايمان آنهاست .. خداوند روح تمامی شهدا را قرین رحمت کند... 💕💕🌺🌺💕💕🌺🌺 کمال بندگی ====👇==== https://eitaa.com/hedye110 @hedye110 ====🌷====
🍃🌿🍃🌿🍃🌿 @hedye110 ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑﯽ ﺁﺑﯿﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺷﮏ ﺩﺍﺭﯼ..؟ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺮﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺑﮕﯿﺮﺩ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺮ ﺳﺮﻡ ﺁﻭﺍﺭ ﺷﻮﺩ.. ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﺪ ﻭ ﭘﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﺑﮑﺸﺪ.. ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩﻩ. ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻦ ﺍﺳﺖ... ﻣﻦ ﺳﻬﻤﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺍﺳﺖ. ﻣﻦ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﻧﯿﺴﺘﻢ... ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ : ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﻼﻟﻪ ﯼ ﺩﺭﺧﺘﺎﻧﻢ ﻭ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭘﺸﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ﻫﺮﮔﺰ... ﻣﻦ ﺳﻬﻤﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ... ﻣﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ؛ ﻣﮕﺮ ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﺰﯾﺪﮔﺎﻧﺶ ، ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺸﺎﻥ ﺟﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﺪ ؟؟ ﻣﮕﺮ ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﮔﺰﯾﺪﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺧﻄﯿﺮ ؟؟ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺑﺪﻭﻥ ﺑﺎﻝ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﮐﻨﻢ.. ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺯﺍﻧﻮ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ، ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻋﺠﺰﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ.. ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ.. ﻣﻌﺠﺰﻩ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﺷﮏ ﻧﮑﻦ 🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 کمال بندگی ====👇==== https://eitaa.com/hedye110 @hedye110 ====🌷====
🌺💕🌺💕🌺💕 @hedye110 ...... ...... خورشيد بىوقفه مى تابد. هوا بسيار گرم شده و صحراى كربلا، غرق تشنگى است. كودكان از سوز تشنگى بى تابى مى كنند و رخساره آنها، دل هر بيننده اى را مى سوزاند. ابن حُصين هَمْدانى، نزد امام مى آيد و مى گويد: "مولاى من! اجازه دهيد بروم و با عمرسعد سخن بگويم. شايد بتوانم او را راضى كنم تا آب را آزاد كند". امام با نظر او موافقت مى كند و او به سوى لشكر كوفه مى رود و به آنها مى گويد: "من مى خواهم با فرمانده شما سخن بگويم". او را به خيمه عمرسعد مى برند و او وارد خيمه مى شود، امّا سلام نمى كند. عمرسعد از اين رفتار او ناراحت مى شود و به او مى گويد: "چرا به من سلام نكردى، مگر مرا مسلمان نمى دانى؟". ابن حُصين هَمْدانى در جواب مى گويد: "اگر تو خودت را مسلمان مى دانى چرا آب فرات را بر خاندان پيامبر بسته اى؟ آيا درست است كه حيوانات اين صحرا از آب فرات بنوشند، امّا فرزندان پيامبر لب تشنه باشند؟ در كدام مذهب است كه آب را بر كودكان ببندند؟". عمرسعد سر خود را پايين مى اندازد و مى گويد: "مى دانم كه تشنه گذاردن خاندان پيامبر، حرام است، امّا چه كنم ابن زياد به من اين دستور را داده است. باور كن كه من در شرايط سختى قرار گرفته ام و خودم هم نمى دانم چه كنم؟ آيا بايد حكومت رى را رها كنم. حكومتى كه در اشتياق آن مى سوزم. دلم اسير رى شده است. به خدا قسم نمى توانم از آن چشم بپوشم". اين جاست كه ابن حُصين هَمْدانى باز مى گردد، در حالى كه مى داند سخن گفتن با عمرسعد كار بيهوده اى است. او چنان عاشق حكومت رى شده كه براى رسيدن به آن حاضر است به هر كارى دست بزند. 🌺💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺 ====👇==== https://eitaa.com/hedye110 @hedye110 ====🌷====
باز شدنِ چشمانم هر روز صبح؛ یعنی خدا دوست داشتنت را تمدید کرده قَدرَش را می دانم… سلام صبحتون دل انگیز 🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞 ====👇==== https://eitaa.com/hedye110 @hedye110 ====🌷====
امام حسن مجتبى عليه السلام أَنَا الضَّامِنُ لِمَنْ لَمْ يَهْجُسْ فِي قَلْبِهِ إِلَّا الرِّضَا أَنْ يَدْعُوَ اللَّهَ فَيُسْتَجَابَ لَهُ. كسى كه در دلش هوايى جز خشنودى خدا خطور نكند، من ضمانت مى كنم كه خداوند دعايش را مستجاب كند. كافى(ط-الاسلامیه) ج 2 ، ص 62، ح 11 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ====👇==== https://eitaa.com/hedye110 @hedye110 ====🌷====
💕🌺💕🌺💕🌺 @hedye110 حکایت زن و خدا...... روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی می کرد. این زن همیشه با خداوند صحبت می کرد وبا او به راز ونیاز می پرداخت. روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار اوبیاید.زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست ودرانتظار آمدن خدا نشست ! چند ساعت بعد در کلبه اوبه صدا در آمد! زن با شادمانی به استقبال رفت امابه جز گدایی مفلوک که با لباس های مندرس و پاره اش پشت در ایستاده بود،کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب آلود به مرد گدا انداخت وبا عصبانیت دررا به روی او بست. دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست . ساعتی بعدباز هم کسی به دیدار زن آمد . زن با امید واری بیشتری در را باز کرد. اما این بارهم فقط پسر بچه ای پشت در بود.پسرک لباس کهنه ای به تن داست، بدن نحیفش از سرما می لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی سفید شده بود. صورتس سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به زن نگاه می کرد! زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید. ودوباره منتظر خداوند شد. خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پیش رفت و در را باز کرد! پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود . پاهای پیرزن تحمل نگه داشتن بدن نحیفش را نداشت. و دستانش از فرط پیری به لرزش درآمده بود. زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به روی پیرزن بست . شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است!؟ آنگاه خداوند پاسخ گفت: من سه با در خانه تو آمدم ، اما تو مرا به خانه ات راه ندادی! 🌺💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺 ====👇==== https://eitaa.com/hedye110 @hedye110 ====🌷====
یک دنیا حرف که حبس شده در قفسه سینه و قلبم حرفهایی که مردم برایشان غریبه اند و به نقل هایی با خودت دفن میشوند وهیچکس هم خبردار دلت نمیشود به جزخدا ... ❤️💕❤️💕❤️💕❤️💕 ====👇==== https://eitaa.com/hedye110 @hedye110 ====🌷====
💕🌻💕🌻💕 @hedye110 به آسمان می نگرم میجویم تورا و دوست دارم لحظه های خوش زندگیم را با تو سیر کنم و از اعماق وجودم با تو کیف دنیا را ببرم تویی که همیشه با منی حتی لحظه ای از لحظه ها مرا ترک نمیکنی و تا ابد با من خواهی ماند و این است که مرا عاشق تو کرده تو مثل بعضی از زمینی ها نیستی که یارشان را ترک میکنند تو معشوق همیشگی من هستی در تمام لحظه ها همه حرفهایم را که حتی به زبان نمیآورم را با تمام وجودت گوش میدهی و من وقتی با خدایی مثل تو هستم کیف دنیا را میبرم چون تو هستی که فقط برایم میمانی چون تو بودی که قبل از به دنیا آمدنم با من بودی حالا که در دنیا هستم با منی و بعد از اینجا هم هستی. بودی،هستی،خواهی بود و خواهی ماند کاش مردم زمین درک میکردند و میفهمیدند که واقعا تو ک هستی ... 💕🌻💕🌻💕🌻💕🌻💕 ====👇==== https://eitaa.com/hedye110 @hedye110 ====🌷====