eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
40 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 به ساعتم اشاره کردم و ادامه دادم: «خود فرماندهی هم گفت: تا ساعت یک اگر نشد عمل کنید، حتماً برگردید؛ الان هم که ساعت دوازده و نیم شده. تو این چند دقیقه، ما به هیچ جا نمی رسیم.» این که اسم فرمانده را آوردم، به حساب خودم انگشت گذاشتم رو نقطه حساس. می دانستم تو سخت ترین شرایط و تو بهترین شرایط، از مافوقش اطاعت محض دارد. حتی موردي بود که ما دژ دشمن را شکستیم و تا عمق مواضع رفتیم. در حال مستقر شدن بودیم که از رده هاي بالا بی سیم زدند و گفتند: «باید برگردین.» تو همچنین شرایطی، بدون یک ذره چون و چرا بر می گشت. حالا هم منتظر عکس العملش بودم. گفت: «نظرت همین بود؟» پرسیدم، «مگه شما نظر دیگه اي هم داري؟» چند لحظه اي ساکت ماند.جور خاصی که انگار بخواهد گریه اش بگیرد، گفت: «من هم عقلم به جایی نمی رسه.» دقیقاً یادم هست همان جا صورتش را گذاشت رو خاکهاي نرم کوشک. منتظر بودم نتیجه ي بحث را بدانم.لحظه ها همین طور پشت سر هم می گذشت. دلم حسابی شور افتاده بود. او همین طور ساکت بود و چیزي نمی گفت. پرسیدم: «پس چکار کنیم آقاي برونسی؟» حتی تکانی به خودش نداد. عصبی گفتم:«حاج آقا همه منتظر هستن، بگو می خواي چکار کنی؟!» باز چیزي نشنیدم.چند بار دیگر سؤالم را تکرار کردم.او انگار نه انگار که تو این عالم است. یک آن شک برم داشت که نکند گوشهاش از شنوایی افتاده اند یا طور دیگري شده؟ خواستم باز سؤالم را تکرار کنم، صداي آهسته ي ناله اي مرا به خود آورد. صدا ازعقب می آمد. سریع، سینه خیز رفتم لابلاي ستون... حول و حوش ده دقیقه گذشت. تو این مدت، دو، سه بار دیگر هم آمدم پیش عبدالحسین. اضطراب و نگرانی ام هر لحظه بیشتر می شد. تمام هوش و حواسم پیش بچه ها بود.نمی دانم او چه اش شده بود که جوابم را نمی داد. با غیظ می گفتم: «آخه این چه وضعیه حاجی؟ یک چیزي بگو!» هیچی نمی گفت.بار آخر که آمدم پهلوش، یکدفعه سرش را بلند کرد. به چهره اش زیاد دقت نکردم، یعنی اصلاً دقت نکردم؛ فقط دلم تند و تند می زد که زودتر از آن وضع خلاص شویم.دشمن بیکار ننشسته بود: گاه گاهی منور می زد و گاه گاهی هم خمپاره یا گلوله ي دیگري شلیک می کرد. بالاخره عبدالحسین به حرف آمد. صداش با چند دقیقه پیش فرق می کرد، گرفته بود:درست مثل کسی که شدید گریه کرده باشد. گفت: «سید کاظم!خوب گوش کن ببین چی می گم.» به قول معروف دو تا گوش داشتم، دو تا هم قرض کردم.یقین داشتم می خواهد تکلیفمان را یکسره کند.شش دانگ حواسم رفت به صحبت او. «خودت برو جلو.» با چشمهاي گرد شده ام گفتم: «برم جلو چکار کنم؟» «هرچی که می گم دقیقاً همون کارو بکن؛ خودت می ري سر ستون، یعنی نفر اول.» به سمت راستش اشاره کرد و ادامه داد:«سر ستون که رسیدي»، اون جا درست بر می گردي سمت راستت، بیست و پنج قدم می شماري.» مکث کرد.با تأکید گفت:«دقیق بشماري ها.» مات و مبهوت، فقط نگاهش می کردم. «بیست و پنج قدم که شمردي و تموم شد، همون جا یک علامت بگذار، بعدش بر گرد و بچه ها رو پشت سر خودت ببر اون جا.» یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته!ولی خیلی محکم حرف می زد؛ هم محکم، هم با اطمینان کامل.باز پی صحبتش را گرفت: «وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودي، رسیدي؛ این دفعه رو به عمق دشمن، چهل متر می ري جلو.اون جا دیگه خودم می گم به بچه ها چکار کنن.» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 از جام تکان نخوردم.داشت نگاهم می کرد.حتماً منتظر بود پی دستور بروم. هر کدام از حرفهاش، یک علامت بزرگ سؤال بود تو ذهن من. گفتم: «معلوم هست می خواي چکار کنی حاجی؟» به ناراحتی پرسید:«شنیدي چی گفتم؟» «شنیدن که شنیدم، ولی...» آمد تو حرفم.گفت: «پس سریع انجام بده.» کم مانده بود صدام بلند شود.جلوي خودم را گرفتم. به اعتراض گفتم: «حاج آقا! اصلاً حواست هست چی داري می گی؟» امانش ندادم و دنبال حرفم را گرفتم: «این کار، خودکشیه، خودکشی محض!» «شما به دستور عمل کن.» هر چه مسأله را بالا و پایین می کردم با عقلم جور در نمی آمد.شاید براي همین بود که زدم به آن درش، تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:«این دستور خودکشی رو به یکی دیگه بگو.» «این دستورو به تو دادم، تو هم وظیفه داري اجرا کنی و حرف هم نزنی.» لحنش جدي بود و قاطع.او هم انگار زده بود به آن درش. تا آن لحظه همچین برخوردي ازش ندیده بودم و حتی نشنیده بودم.تو بد شرایطی گیر کرده بودم. چاره اي جز انجام دستور نداشتم. دیگر لام تا کام حرفی نزدم سینه خیز راه افتادم طرف نوك ستون.آن جا بلند شدم و برگشتم سمت راست. شروع کردم به شمردن قدمها:«یک، دو، سه، چهار و...» با وجود مخدوش بودن فکر و ذهنم، سعی کردم دقیق بشمارم.سر بیست و پنج قدم، ایستادم.علامتی گذاشتم و آمدم سراغ گردان. همه را پشت سر خودم آوردم تا پاي همان علامت.به دستور بعدي اش فکر کردم. «رو به عمق دشمن، چهل متري می ري جلو.» با کمک فرمانده گروهانها و فرمانده دسته ها، گران را حدود همان چهل متر، بردم جلو.یکدفعه دیدم خودش آمد.سید و چهار، پنج تا آرپی چی زن دیگر همراهش بودند. رو کرد به سید " 1 ". و پرسید:«حاضري براي شلیک.» «بله حاج آقا.» «به مجردي که من گفتم االله اکبر، شما رد انگشت من رو بگیر و شلیک کن به اون طرف» پیرمرد انگار ماتش برده بود.آهسته و با حیرت گفت: «ما که چیزي نمی بینیم حاج آقا! کجا رو بزنیم؟!» «شما چکار داري که کجا بزنی؟ به همون طرف شلیک کن دیگه.» به چهار، پنج تا آرپی زن دیگر گفت:«شما هم صداي تکبیر روکه شنیدید، پشت سر سید به همون روبرو شلیک کنید.» رو کرد به من و ادامه داد:«شما هم با بقیه بچه ها بلافاصله حمله رو شروع می کنید.» پاورقی -1 پیرمردي بود از خراسان که در شلیک و هدفگیري با آرپی چی، مهارت زیادي داشت] من هنوز کوتاه نیامده بودم.به حالت التماس گفتم:«بیا برگردیم حاجی، همه رو به کشتن می دي ها!» خونسرد گفت: «دیگه از این حرفهاش گذشته.» رو کرد به سید آرپی چی زن. «آماده اي سیدجان.» «آماده ي آماده» «از ضامن خارج کردي؟» «بله حاج آقا.» سرش را بلند کرد رو به آسمان. این طرف و آن طرفش را جور خاصی نگاه کرد. انگار دعایی هم زیر لب خواند.یکهو صداي نعره اش رفت به آسمان. «االله اکبر.» طوري گفت که گویی خواب همه ي زمین را می خواست بریزد به هم. پشت بندش سید فریاد زد:«یا حسین.» و شلیک کرد.گلوله اش خورد به یک نفر بر که منفجر شد و روشنایی اش منطقه را گرفت.بلافاصله چهار، پنج تا گلوله ي دیگر هم زدند و پشت بندش، با صداي تکبیر بچه ها، حمله شد. دشمن قبل از اینکه به خودش بیاید، تار و مار شد.بعضی ها می خواستند دنبال عراقی ها بروند، عبدالحسین داد زد:«بگردید دنبال تانکهاي «72 -T«، ما این همه راه رو فقط به خاطر اونا اومدیم.» بالاخره هم رسیدیم به هدف.وقتی چشمم به آن تانکهاي پولادین افتاد، از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم. بچه ها هم کمی از من نداشتند. تو همان لحظه ها، از حرفهایی که به عبدالحسین زده بودم، احساس پشیمانی می کردم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 افتادیم به جان تانکها.تو آن بحبوحه، عبدالحسین رو کرد به سید و گفت: «نگاه کن سید جان، این همون «72 -T « هست که می گن گلوله به اش اثر نمی کنه.» و یک آرپی چی زد به طرف یکی شان که کمانه کرد.بچه هاي دیگر هم همین مشکل را داشتند. کمی بعد آمدند پیش او.به اعتراض گفتند:«ما می زنیم به این تانکها، ولی همه اش کمانه می کنه، چکار کنیم؟» به شوخی و جدي گفت:«پس خداوند عالم شما روساخته براي چی؟ خوب بپر بالاي تانک و نارنجک بنداز تو برجکش، برو از فاصله ي نزدیک بزن به شنی اش.» خودش یک آرپی چی گرفت و راه افتاد طرف تانکها.همان طورکه می رفت. گفت:«بالاخره اینها رو باید منفجر کنیم، چون علیه اسلام جمعشون کردن این جا.».. آن شب، دو گردان زرهی دشمن را کاملاً منهدم کردیم.وقتی برگشتیم دژ خودمان، اذان صبح بود. نماز را که خواندیم، از فرط خستگی، هرکس گوشه اي خوابید.من هم کنارعبدالحسین دراز کشیدم.در حالی که به راز دستورهاي دیشب او فکر می کردم، خوابم برد. از گرماي آفتاب، از خواب بیدار شدم. دو، سه ساعتی خوابیده بودم. هنوز احساس خستگی می کردم که عبدالحسین صدام زد. زود گفتم: «جانم، کار داري باهام؟» به بغل گردنش اشاره کرد و مثل کسی که دارد می کشد، گفت: «اینو بکّن.» تازه متوجه یک تکه کلوخ شدم، چسبیده بود به گردنش، یعنی توي گوشت و پوست فرو رفته بود! یک آن ماتم برد.با تعجب گفتم:«این دیگه چیه؟» گفت: «ازبس که خسته بودم هواي زیر سرم رو نداشتم، این کلوخه چسبیده به گردنم و منم نفهمیدم، حالا هم به این حال و روز که می بینی در اومده.» به هر زحمتی بود، آن را کندم.دردش هم شدید بود، ولی به روي خودش نیاورد. خواستم بلندشوم، یکدفعه یاد دیشب افتادم؛ گویی برام یک رؤیاي شیرین بود، یک رؤیاي شیرین و بهشتی. عبدالحسین داشت بلند می شد، دستش را گرفتم.صورتش را برگرداند طرفم. تو چشمهاش خیره شدم.من و منی کردم و گفتم:«راستش جریان دیشب برام سؤال شده.» «کدام جریان؟» ناراحت گفتم:«خودت رو به اون راه نزن، این بیست و پنج قدم به راست و چهل متر به جلو، چی بود جریانش؟» از جاش بلند شد. «حالا بریم سید جان که دیر می شه، براي این جور سؤال و جوابها وقت زیادي داریم.» خواه ناخواه من هم بلند شدم، ولی او را نگه داشتم.گفتم:«نه، همین حالا باید بدونم موضوع چی بود.» از علاقه ي زیادش به خودم خبر داشتم، رو همین حساب بود که جرأت می کردم این طور پافشاري کنم.آمد چیزي بگوید که یکدفعه حاج آقاي ظریف " 1 ". پیداش شد.سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت: «دست مریزاد، دیشب هم گل کاشتین!» منتظر تکه، پاره هاي تعارف نماند.رو به من گفت: «بریم سید» طبق معمول تمام عملیاتهاي ایذایی، باید می رفتیم دنبال مجروح یا شهدایی که احتمالاً جا مانده بودند.از طفره رفتن عبدالحسین و جواب ندادنش به سؤالم، حسابی ناراحت شده بودم.دمغ و گرفته گفتم: «آقاي برونسی هست، با خودش برو.» عبدالحسین لبخندي زد و گفت:«اون جاها رو شما بهتر یاد داري سید جان، خوبه که خودت بري.» «نه دیگه حاج آقا!حالا که ما محرم اسرار نیستیم، براي این کار هم بهتره که نریم.» ظریف آمد بین حرفمان.به ام گفت: «حالا من از بگو، مگوي شما بزرگوارها خبر ندارم، ولی آقاي برونسی راست میگه.» تا حرفش بهتر جا بیفتد، ادامه داد:«تو که می دونی وقتی نیرو تو خطر می افته، حاجی خیلی حساس می شه و موقعیت محل تو ذهنش نمی مونه؛ پس بهتره تا دیر نشده، زود راه بیفتی که بریم.» دیگرچیزي نگفتم.ظریف راه افتاد و من هم پشت سرش. خود ظریف نشست پشت «پی ام پی»، من هم کنارش.دو، سه تا «پی ام پی» دیگر هم آماده ي حرکت بودند.سریع راه افتادیم طرف منطقه ي عملیات. رسیدیم جایی که دیشب زمینگیر شده بودیم.به ظریف گفتم:«همین پاورقی -1 روحانی گرانقدري که مسؤول زرهی تیپ بود، و بعدها وجود شریفش به خیل شهیدان پیوست؛ روحش شاد] جا نگهدار.» نگه داشت.پریدم پایین. رو برومان حلقه -حلقه، سیم خاردار و موانع دیگر بود.ناخودآگاه یاد دستور عبدالحسین افتادم. «بیست و پنج قدم می ري به راست.» سریع سمت راستم را نگاه کردم. بر جا خشکم زد! کمی بعد به خودم آمدم. بی اختیار شروع کردم به قدم زدن و شمردن قدمها. شماره ها را بلند و بی پروا می گفتم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 «یک، دو، سه، چهار و...» درست بیست و پنج قدم آن طرفتر، سیم خاردارهاي حلقوي، و موانع دیگر دشمن تمام می شد و می رسید به یک جاده باریکه ي خاکی! فهمیدم این جاده، در واقع معبر عراقی ها بوده براي رفت و آمد خودشان وخودروهاشان. ما هم درست از همین جاده رفته بودیم طرف دشمن. انگشت به دهان گرفتم و زیر لب گفتم: «االله اکبر!» «چرا هاج واج موندي سید؟ طوري شده؟» صداي ظریف بود. ولی انگار صداش را نشنیدم. باز راه افتادم به سمت جلو، به طرف عمق دشمن. چهل، پنجاه قدم آن طرفتر، درست به چند متري یک سنگر رسیدم.رفتم جلوتر. نفربري که دیشب سید به آتش کشیده بود، نفربر فرماندهی، و آن سنگر هم سنگر فرماندهی بود، که بچه ها با چند تا گلوله ي آرپی چی، اول حمله، منهدمش کرده بودند.بعداً فهمیدیم هشت، نه تا از فرماندهان دشمن همان جا و تو همان سنگر، به درك واصل شده بودند! ظریف پا به پام آمده بود. تازه متوجه ي او شدم. با نگاه بزرگ شده اش گفت: «خیلی غیر طبیعی شدي سید، جریان چیه؟!» واقعا هم حال طبیعی نداشتم.همان جا نشستم. نگاه سید لبریز سؤال شده بود.آهسته گفتم: «بچه ها رو بفرست دنبال کارها، خودت بیا تا ماجرا رو برات تعریف کنم.» رفت و زود برگشت.هر طور بود قضیه ي عملیات دیشب را براش گفتم. حال او هم غیرطبیعی شده بود.گاه گاهی، بلند و با تعجب می گفت:«االله اکبر!» وقتی سیر تا پیاز ماجرا را گفتم، ازش پرسیدم:«حالا نظرت چیه؟» عبدالحسین چطوري این چیزها را فهمیده؟» یکدفعه گریه اش گرفت.گفت:«با اون عشق و اخلاصی که این مرد داره، باید بیشتر از اینها ازش انتظار داشته باشیم؛ اون قطعاً از عالم بالا دستور گرفته.»... اگر سر آن دستورها برام فاش نشده بود، این قدر حساس نمی شدم. حالا لحظه شماري می کردم که عبدالحسین را هرچه زودتر ببینم. بین راه به ظریف گفتم:«من تا ته و توي این جریان رو در نیارم، آروم نمی شم.» گفت: «با هم می ریم ازش می پرسیم.» گفتم: «نه، شما نباید بیاي؛ من به خلق و خوي فرمانده ام آشناترم، اگر بفهمه شما هم خبر دار شدي، بعید نیست که دیگه اصلاً رازش رو فاش نکنه.» «راست می گی سید، این طوري بهتره.» مکثی کرد و ادامه داد:«شما جریان رو می پرسی و ان شاءاالله بعداً به من هم می گی.»... همین که رسیدیم پشت دژ خودمان، یکراست رفتم سراغش. تو سنگر فرماندهی گردان، تک و تنها نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید. از نتیجه ي کار پرسید.زود جوابی سر هم کردم و به اش گفتم. جلوش نشستم و مهلت حرف دیگري ندادم.بی مقدمه پرسیدم: «جریان دیشب چی بود؟» طفره رفت. قرص و محکم گفتم:«تا نگی، از جام تکون نمی خورم، یعنی اصلا آروم و قرار نمی گیرم.» می دانستم رو حساب سید بودنم هم که شده، روم را زمین نمی زند.کم کم اصرار من کار خودش را کرد.یکدفعه چشمهاش خیس اشک شد.به ناله گفت: «باشه، برات می گم.» انگار دنیایی را به ام دادند. فکر می کردم یکسري اسرار ازلی و ابدي می خواهد برام فاش شود. حس عجیبی داشتم. وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد، خیره ي صورت نورانی اش شده بودم. حال و هوایش آدم را یاد آسمان، و یاد بهشت می انداخت.می شد معنی از خود بیخود شدن را فهمید. با لحن غمناکی گفت: «موقعی که عملیات لو رفت و تو اون شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم. شما هم که نگفتی برگردیم، ناامیدي ام بیشتر شد و واقعا عقلم به جایی نرسید. تنها راه امیدي که مانده بود، توسل به «واسطه هاي فیض الهی» بود. تو همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم رو خاکها و متوسل شدم به خانم حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیها). چشمهام را بستم و چند دقیقه اي با حضرت راز و نیاز کردم.حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم. حس می کردم که اشکهام تند و تند دارند می ریزند.با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پاي ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه هاي بعدي، که در نتیجه ي شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان دهند. تو همان اوضاع، صداي خانمی به گوش رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمود: «فرمانده!» یعنی آن خانم، به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند: «این طور وقتها که به ما متوسل می شوید، ما هم از شما دستگیري می کنیم، ناراحت نباش.» لرز عجیبی تو صداي عبدالحسین افتاده بود.چشمهاش باز پر اشک شد. «چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان خانم بود.بعد من با التماس گفتم:«یا فاطمه ي زهرا(س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان رانشان نمی دهید؟!» فرمود: «الان وقت این حرفها نیست، واجبتر این است که بروي وظیفه ات را انجام بدهی.» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 عبدالحسین نتوانست جلوي خودش را بگیرد. با صداي بلند زد زیر گریه. بعد که آرام شد، آهی از ته دل کشید و گفت: «اگر اون لحظه زمین رو نگاه می کردي، خاکهاي زیر صورتم گل شده بود، از شدت گریه اي که کرده بودم.»... حالش که طبیعی شد، گفت:«این قضیه رو به هیچ کس نگی.» گفتم: «مرد حسابی من الآن که با ظریف رفته بودم جلو وموقعیت عملیات رو دیدیم، یقین کردیم که شما از هر جا بوده دستور گرفتی، فهمیدم که اون حرفها مال خودت نبوده.» پرسید: «مگه چی دیدین؟» هرچه را دیده بودم، موبه مو براش تعریف کردم. گفت: «من خاطر جمع بودم که از جاي درستی راهنمایی شدم.» خبر آن عملیات مثل توپ توي منطقه صدا کرد.خیلی زود خبرش به پشت جبهه هم رسید. یادم هست همان روز چند تا خبرنگار و چند تا از فرماندهان رده بالا آمدند سراغ عبدالحسین. سؤال همه یکی بود. «آقاي برونسی شما چطور این همه تانک و نیرو رو منهدم کردید، اون هم با کمترین تلفات؟!» خونسرد و راحت جواب داد: «من هیچ کاره بودم، برین از بسیجی ها و از فرمانده ي اصلی اونها" 1 ". سؤال کنید.» گفتند: «ما از بسیجی ها پرسیدیم، گفتند:همه کاره ي عملیات آقاي برونسی بوده.» خندید و گفت: «اونها شکسته نفسی کردن.» اصرارشان به جایی نرسید. عبدالحسین حتی یک کلمه هم نگفت؛ نه آن جا، هیچ جاي دیگر هم راز آن عملیات را فاش نکرد. حتی آقاي غلامپور از قرار گاه کربلا آمد که:«رمز موفقیت شما چی بود؟» تنها جوابی که عبدالحسین داد، این بود: «رمز موفقیت ما،کمک به عنایت اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) بود و امدادهاي غیبی.» خدا رحمتش کند، تو تمام مدتی که توفیق همراهی او را داشتم، عقیده اي داشت که هیچ وقت عوض نشد؛ همیشه درباره ي امدادهاي غیبی می گفت: «به هیچ کس نگو این چیزها رو، چکار داري به این حرفها؟» بعدش می گفت:«اگر هم خواستی این اسرار را فاش کنی و براي کسی پاورقی -1 منظورش ،وجود مقدس حضرت صاحب الامر (عجل االله تعالی فرجه الشریف)بود] بگویی، براي آینده ها بگو، نه حالا.» گویا از شهید نشدن و از زنده ماندن من خبر داشت؛ و خبر داشت که این خاطرات براي عبرت آیندگان، دردل تاریخ ضبط خواهد شد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فرماندهی، بی لطف ابوالحسن برونسی (این خاطره نقل قول است از زبان برادر شهید) یک روز تو منطقه جلسه داشتیم.چند تا از فرماندهان رده بالا هم آمده بودند. بعد از مقدماتی، یکی شان به عبدالحسین گفت: «حاجی برات خوابهایی دیدیم.» عبدالحسین لبخندي زد و آرام گفت:«خیره ان شاءاالله» گفت: «ان شاءاالله.» بعد مکثی کرد و ادامه داد:«با پیشنهاد ما و تأیید مستقیم فرمانده ي لشگر، شما از این به بعد فرمانده ي گردان عبداالله هستید.» یکی دیگرشان گفت:«حکم فرماندهی هم آماده است.» خیره ي عبدالحسین شدم. به خلاف انتظارم، هیچ اثري از خوشحالی تو چهره اش نبود.برگه ي حکم فرماندهی را به طرفش دراز کردند، نگرفت! گفت: «فرماندهی گروهانش از سر من زیاده، چه برسه به گردان!» «این حرفها چیه می زنی حاجی؟!» ناراحت و دمغ گفت: «مگر امام نهم ما چقدر عمر کردند؟» همه ساکت بودند.انگار هیچ کس منظورش را نگرفت. خودش گفت: «حضرت تو سن جوانی شهید شدن، حالا من با این سن چهل و دو سال، تازه بیام فرمانده ي گردان بشم؟» «به هر حال، این حکم از طرف بالا ابلاغ شده و شما هم موظفی به قبول کردن.» از جاش بلند شد. با لحن گلایه داري گفت: «نه بابا جان! دور ما رو خط بکشین، این چیزها، هم ظرفیت می خواد، هم لیاقت که من ندارم.» از جلسه زد بیرون. آن روز، هرچه به اش گفتیم و گفتند که مسؤولیت گردان عبداالله را قبول کند، فایده اي نداشت که نداشت. روز بعد ولی، کاري کرد که همه مات و مبهوت شدند. صبح زود رفته بود مقر تیپ و به فرمانده گفته بود:«چیزي رو که دیروز گفتین، قبول می کنم.» کسی، دیگر حتی فکرش را هم نمی کرد که او این کار را قبول کند. شاید براي همین، فرمانده پرسیده بود: «چی رو؟» «مسؤولیت گردان عبداالله رو.»... جلوي نگاههاي بزرگ شده ي دیگران، عبدالحسین به عنوان فرمانده ي همان گردان معرفی شد. حدس می زدیم باید سري توي کار باشد، و گرنه او به این سادگی زیر بار نمی رفت. بالاخره هم یک روز توي مسجد، بعد از اصرار زیاد ما، پرده از رازش برداشت. گفت: «همون شب خواب دیدم که خدمت امام زمان (سلام االله علیه)رسیدم.حضرت خیلی لطف کردند و فرمایشاتی داشتند؛ بعد دستی به سرم کشیدند و با آن جمال ملکوتی و با لحنی که هوش و دل آدم رو می برد، فرمودند:«شما می توانی فرمانده ي تیپ هم بشوي.»... خدا رحمتش کند، همین اطاعت محضش هم بود که آن عجایب و شگفتیها را در زندگی او رقم زد. یادم هست که آخر وصیتنامه اش نوشته بود:اگر مقامی هم قبول کردم، به خاطر این بود که گفتند: واجب شرعی است؛ وگرنه، فرماندهی براي من لطفی نداشت. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فانوس سید کاظم حسینی قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود.تو منطقه ي دشت عباس، سایت چهار، چادرها را زدیم و تیپ مستقر شد. آن موقع عبدالحسین، فرمانده ي گردان ما بود. با او وچند تا دیگر از بچه ها تو چادر فرماندهی نشسته بودیم. یکدفعه پارچه ي جلوي چادر کنار رفت و مسؤول تدارکات تیپ آمد تو. یک چراغ توري تر و تمیز دستش بود. سلام کرد و گفت:«به هر چادر فرماندهی، یکی از این چراغ توري ها دادیم " 1 "،. این هم سهم شماست.» یکی از بچه ها رفت جلو. تشکر کرد و چراغ را گرفت. او خداحافظی کرد و از چادر زد بیرون.آقاي تُنی، مسؤول تدارکات گردان، سریع بلند شد. گفت: «از این بهتر نمی شد.» چراغ را گرفت. رفت وسط چادر. به خلاف سن بالا و محاسن پاورقی -1 دلیل این که به چادر فرماندهی گردان چراغ توري می دادند، این بود که اگر بخواهند کالکی بکشند، نقشه اي بخوانند، یا جلسه ي بگذارند؛ از لحاظ نور مشکلی نداشته باشند سفیدش، فرز کار می کرد. با زحمت زیاد، یک آویز براي سقف درست کرد. حاجی گوشه ي چادر نشسته بود. داشت چفیه اش را بین دوتا دستش می چرخاند و همین طور میخ آقاي تنی بود. پیرمرد، تور چراغ را باد کرد.جعبه ي کبریت را از جیبش بیرون آورد و چراغ را روشنش کرد. خواست آویزانش کند که عبدالحسین به حرف آمد. «نبند حاجی.» آقاي تنی برگشت رو به او. با تعجب پرسید: «براي چی؟!» عبدالحسین به کنارش اشاره کرد و گفت: «بگذارش این جا.» حاجی تنی زود رفت رو کرسی قضاوت. گفت: «تا اون جا که نورش می رسه حاج آقا، حتماً که نباید کنار دستتون باشه.» حاجی لبخند زد و گفت: «نه، بیار کارش دارم.» چراغ را گذاشت کنار حاجی.او هم خاموشش نکرد. همه مانده بودیم که می خواهد چکار کند. صداي اذان مغرب بلند شد. چراغ را همان طور روشن برداشت و از چادر رفت بیرون، ما هم دنبالش. یکی، دو نفر پرسیدند: «می خواي چکار کنی حاج آقا؟» گفت: «بیاین تا ببینین.» رفتیم تو چادري که براي نماز خانه ي گردان زده بودند. به آقاي تنی گفت: «حالا فانوس این جا رو باز کن و جاش این چراغ توري رو ببند.» تازه فهمیدیم چی به چی است. تنی سریع کار را ردیف کرد. حالا نماز خانه مثل روز، روشن شده بود. حاجی، مسؤول چادر را صدا زد. صورتش را بوسید و گفت: «این چراغ مال بیت الماله، خیلی باید مواظبش باشی، یکوقت کسی بهش دست نزنه که تورش می ریزه.» ظرافتها و طرز کار چراغ را قشنگ، مو به مو براش توضیح داد.بعد هم رو کرد به ما و گفت: این چراغ دیگه مال نماز خونه شد.» بعد از نماز، فانوس را برداشتیم و بردیم چادر فرماندهی. حالا به جاي چراغ توري فانوس داشتیم، مثل بقیه ي چادرهاي گردان. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 لطف امام هشتم، سلام االله علیه مجید اخوان تو عملیات خیبر ترکش خوردم. پام بد جوري مجروح شد.فرستادنم عقب و از آن جا هم منتقل شدم مشهد مقدس. چند روز بعد، از بیمارستان رفتم خانه. همان روز فهمیدم حاجی برونسی، چهار روز آمده مرخصی. یقین داشتم سراغ من هم می آید. تو مرخصی ها کارش همین بود؛ به تمام بچه هاي مجروح، و از خانواده ي شهدا سر می زد. اینها را می دانستم. ولی نمی دانستم هنوز از گرد راه نرسیده، بیاید سراغم. آن وقتها خانه ي ما خیابان ضد بود.وقتی وارد اتاق شد، قیافه اش بشاش بود و خندان. سلام و احوالپرسی کردیم. با خنده گفتم: «حاج آقا، شما چهار روز مرخصی داري، باز دوره افتادي خونه ي بچه هایی که تو عملیات زخمی شدن:» گفت: «من اصلاً به خاطر همین اومدم، کار دیگه اي ندارم این جا.» فکر کردم شاید شوخی می کند. مردد گفتم: «پس خانواده چی؟» «خانواده رو من سپردم به امام هشتم (سلام االله علیه)، عیالمان هم که ماشاءاالله مثل شیر ایستاده.» گفتم: «اگر جسارت نباشه، شما هم تو این زمینه تکلیفی دارین.» تو جاش کمی جابجا شد. صورتش را آورد نزدیکتر. راست تو چشمهام نگاه کرد و گفت: «می دونی اخوان، یک چیزي برام خیلی عجیبه.» «چی؟» «من وقتی که می آم مرخصی، تا پا می گذارم تو خونه، مشکلات شروع می شه؛ یکی مریض می شه، یکی چونه اش می شکنه، اون یکی دستش از بند در می ره...، همین طور دردسر پشت دردسر.ولی از خونه که می آم بیرون، دیگه خبري نیست، همه چی آروم می شه.» لبخند زد. ادامه داد: «طوري شده که همسرم می گه: «عبدالحسین، نمی شه شما هم مرخصی نیاي!» زدیم زیر خنده.آخر حرفش تکه اصلی را گفت: «اصلاً آقا به من ثابت شده که حافظ خانواده ام کس دیگري هست؛ چون وقتی می رم تو خونه، مشکلات شروع می شه، وقتی می آم جبهه، هیچ مشکلی ندارن.»... حالا سالها از آن روز می گذرد.بعد از شهادتش، معنی حرفش را بهتر فهمیدم. همسرش تو یک خانه ي محقر و با حقوقی ناچیز، هشت تا بچه ي قدو نیم قد را بزرگ کرد، خودش داستان مفصلی دارد. بچه ها، یکی از یکی با تربیت تر. دوتا را فرستاد دانشگاه، دو تا از پسرها را هم داماد کرد.بقیه شان هم با درسها و نمره هاي خوب دارند ادامه ي تحصیل می دهند. خدا رحمتش کند، از لطف امام هشتم (سلام االله علیه) به خانواده اش، خاطر جمع بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 هزینه ي سفر حج صادق جلالی رفته بود مکه.وقتی برگشت، با همسرم رفتیم دیدنش. خانه شان آن موقع، درکوي طلاب بود. قبل از این که وارد بشویم، توي راهروچشمم افتاد به یک تلویزیون رنگی، با کارتن و بند و بساط دیگرش. بعد از احوالپرسی و چاق سلامتی، صبحت کشید به سفر حج او، و اینکه چه کارهایی کرده و چه آورده و چه نیاورده.می خواستم از تلویزیون رنگی سؤال کنم، اتفاقاً خودش گفت: «از وسایلی که حق خریدنش رو داشتم، فقط یک تلویزیون رنگی آوردم.» گفتم: «ان شاءاالله که مبارك باشه و سالهاي سال براتون عمر کنه.» خنده ي معنی داري کرد و گفت:«اون رو براي استفاده ي شخصی نیاوردم.» «پس براي چی آوردین؟» «آوردم که بفروشم و فکر می کنم شما هم مشتري خوبی باشی آقا صادق.» «چرا بفروشین حاج آقا؟» گفت: «راستش من براي این زیارت حجی که رفتم، یک حساب دقیقی کردم، دیدم کل خرجی که سپاه براي من کرده شانزده هزار تومان شده.» مکث کرد.ادامه داد: «حالا هم می خوام این تلویزیون رو به همون قیمت بفروشم که پولش رو بدم تا خداي نکرده مدیون بیت المال نباشم.» ساکت شد. انگار به چیزي فکر کرد که باز خودش به حرف آمد و گفت: «از تو بازار هم خبر ندارم که قیمت اینا چند هست.» مانده بودم چه بگویم.بعد از کمی بالا و پایین کردن مطلب، گفتم:«امتحانش کردین حاج آقا؟» «صحیح و سالمه.» گفتم: «من تلویزیون رو می خوام، ولی تو بازار اگر قیمتش بیشتر باشه چی؟» گفت:«اگر بیشتر بود که نوش جان تو،؛ اگر هم کمتر بود که دیگه از ما راضی باش.»... تلویزیون را با هم معامله کردیم به همان قیمت شانزده هزار تومان. پولش را هم دو دستی تقدیم کردم به سپاه، بابت خرج و مخارج سفر حجش. الان سالها از آن جریان می گذرد.هنوز که هنوز است، گاهی همسرم از آن خاطره یاد می کند و از حساسیت زیاد شهید برونسی، نسبت به بیت المال 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 هدیه هاي شخصی سید کاظم حسینی یکی بار با هم آمدیم مرخصی.او رفت دنبال کارش و من هم رفتم خانه. به قول معروف، خستگی راه هنوز تو تنم بود که آمد سروقتم. گفت: «استراحت دیگه بسه.» گفتم: «خیره ان شاءاالله، جایی می خوایم بریم؟» لبخندي زد و گفت: آره، اومدم که هم خودت رو ببرم، هم ماشین رو.» منتظر جواب نماند.زد پشت شانه ام و گفت:«زود حاضر شوکه بریم.» دیدم کم کم قضیه دارد جدي می شود.پرسیدم: «کجا؟» «همین قدر بدون که چند ساعتی کار داریم.» به شوخی گفتم: «بابا ما همه اش چهار روز مرخصی داریم، همینم به مون نمی بینی که یک استراحتی بکنیم؟» بلند شد. دست مرا هم گرفت و بلند کرد.با خنده گفت: «این حرفها رو بگذار کنار، زود باش که دیر می شه.» سریع حاضر شدم و با هم راه افتادیم. بین راه از چند تا فروشگاه سر زدیم.چیزهاي زیادي خرید. همه را هم می داد کادو می کردند.بار آخر که سوار ماشین شدیم و راه افتادیم، گفتم: «بالاخره می گی کجا می خوایم بریم حاجی یا نه؟» لبخندي زد و گفت: «می ریم دیدن شهدا.» «دیدن شهدا؟!» « در اصل می ریم دیدن خانواده هاي شهدا، به هر حال اونا هم بوي شهدا رو می دن، می دونی که روح شهید متوجه ي خانواده اش هست، در حقیقت ما به دیدن خود شهدا می ریم.»... گردان ما چند تا شهید داده بود.آن روز به خانواده ي تک تکشان سر زدیم. تو هر خانه هم می رفتیم، عبدالحسین به یکی از بستگان نزدیک شهید، یکی از آن هدیه ها را می داد. کارمان تا غروب طول کشید و هنوز هم تمام نشده بود.اذان مغرب را که گفتند، تو یکی از محله هاي جنوب شهر مشهد بودیم.رفتیم مسجد همان محل.نماز را به جماعت خواندیم. بعد از نماز و مختصري تعقیبات، داشتم آماده ي رفتن می شدم که یکدفعه عبدالحسین گفت: «الهی به امید تو!» گفت و بلند شد. یکراست رفت پهلوي پیش نماز. چند لحظه اي کنارش نشست. نمی دانم به هم چه گفتند و چه شنیدند.ولی دیدم یکهو بلند شدند. آن روحانی، عبدالحسین را گرم تحویل گرفته بود و احترامش را خیلی داشت. با هم رفتند پاي تریبون. آقاي روحانی رو کرد به جمعیت و بعد از گفتن مقدماتی، ادامه داد:«امشب افتخار این رو داریم که خدمت یکی از فرماندهان عزیز جبهه و جنگ هستیم؛ حاج آقا برونسی که حتماً از دلاور مردیهاي ایشان شنیده اید.» همهمه اي از بین جمعیت بلند شد و بعد هم صلوات فرستادند. عبدالحسین، خونسرد و آرام ایستاده بود. «این افتخار دیگه رو هم داریم که از صحبتهاي این رزمنده ي عزیز استفاده کنیم و ان شائاالله همه مون بهره ببریم.» جمعیت دوباره صلوات فرستادند. عبدالحسین رفت پشت تریبون. بعد از مقدماتی، بنا گذاشت به صحبت. از جبهه و جنگ گفت و از این که نباید جبهه ها را خالی گذاشت. خیلی پر شورحرف می زد و مسلط. بی اختیار یاد لحظه هاي قبل از عملیات افتاده بودم، و یاد حال و هواي عبدالحسین، وقتی که تو نقطه ي رهایی " 1 ".سخنرانی می کرد براي بچه ها. واقعاً نقطه ي رهایی، نقطه ي رهایی می شد از دنیا و از تمام تعلقات دنیایی؛ اثر صحبت او. تو آن لحظه ها وقتی به خودم آمدم، دیدم عبدالحسین رفته تو فازمعنویات و دیدم مسجد یکپارچه شور و هیجان شده. تأثیر صحبتش، تو چهره ي خیلی ها واضح و آشکار بود. خوب یادم هست بعد از سخنرانی، خیلی ها، مخصوصاً جوانها، بلند شدند. همان جا ثبت نام کردند براي رفتن به جبهه ها.بعضی ها شان حتی بعداً جذب سپاه شدند. آخر شب، وقتی برمی گشتیم خانه، به اش گفتم: «حاج آقا شما چرا درخواست ماشین نمی کنید براي این جور کارها؟» خندید و گفت: «می خوام اجري هم به شما برسه.» گفتم: «لااقل هدیه هایی رو که به خانواده ي شهدا می دین، پولش رو که می شه از سپاه گرفت.» پاورقی -1 آخرین محلی که رزمندگان اسلام در آن مستقر می شدند و از آن جا به مواضع دشمن یورش می بردند «ارزش این کارها به همینه که آدم از جیب خودش مایه بگذاره.» وقتی این حرف را می زد به حقوق کم او فکر می کرد م و به افراد تحت تکلفش " 1 ". پاورقی -1 بعدها که بیشتر توفیق همراهی اش را داشتم، حتی به شهرستانهاي دور و نزدیک هم می رفتیم و از خانواده ي شهدا و مفقودین، و از مجروحان خبر می گرفتیم. بعضی وقتها اگر ماشین من خراب می شد، یکی دیگر از رفقا را پیدا می کرد و با وسیله ي شخصی و هدایاي شخصی، به وظیفه اش، به قول خودش، عمل می کرد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 شمع بیت المال سید کاظم حسینی فرمانده ي تیپ که شد، یک ماشین، اجبارا،ً تحویل گرفت. یک راننده هم به اش معرفی کردند و گفتند: «ایشون شبانه روزي، هر جا که شما برین باهاتون هستن.» این یکی را قبول نکرد.به اش گفتم: «شما گواهینامه که نداري حاجی، پس راننده باید باهات باشه دیگه.» گفت: «تو منطقه که شرعاً عیبی نداره من خودم پشت فرمون بشینم؟» گفتم: «نه.» گفت: «پس راننده نمی خوام.» پرسیدم: «تو شهر می خواي چکار کنی؟» کمی فکر کرد و گفت: «خوب حالا این شد یک چیزي، تو شهر چون نمی شه بدون گواهینامه رانندگی کرد، اگر خواستم برم، با راننده می رم.» چند وقت بعد که رفتم مشهد، یک روز آمد پیشم.گفت: «یک فکري براي این گواهینامه ي ما بکن سید.» «به خنده گفتم: «شما که دیگه راننده داري حاج آقا، گواهینامه می خواي چکار؟» «همه ي مشکل همین جاست که یک راننده بند من شده، اونم راننده اي که حقوق بیت المال رو می گیره و مخارج دیگه هم زیاد داره.» خواستم باب مزاح را باز کرده باشم. گفتم: «خوب این بالاخره حق یک فرمانده ي تیپ هست.» گفت: «شوخی نکن سید! همین ماشینش هم که دست منه، برام خیلی سنگینه، می ترسم قیامت نتونم جواب بدم، چه برسه به راننده.» " 1 ". تصمیمش جدي بود و مو، لاي درزش نمی رفت.پرسیدم: «حالا شما چند روز مرخصی داري؟» «هفت، هشت روزي.» کمی فکر کردم و گفتم:«مشکل بشه کاري کرد " 2 ". ولی حالا توکل بر خدا می ریم ببینیم چی می شه.» رفتیم اداره ي راهنمایی و رانندگی. هر طور بود کارها را روبراه کردیم. خدا خیرشان بدهد، دو، سه تا از آن افسرهاي خیر و با حال خیلی کمکمان کردند. عبدالحسین اول امتحان آئین نامه داد و بعد هم تو شهري، و بالاخره به اش گواهینامه را دادند.البته همین هم خودش یک هفته اي طول کشید. وقتی می خواست راهی جبهه بشود، براي خداحافظی آمد. بابت گواهینامه ازم تشکر کرد و گفت: «بالاخره این زحمتی رو که کشیدي بگذار پاي بیت المال، ان شاءاالله خدا خودش اجرت رو بده.» پاورقی -1 این در حالی بودکه وقتی می آمد مشهد، پول بنزین و روغن و خرجهاي دیگر ماشین را از جیب خودش و از حقوق شخصی می داد -2 آن وقتها گرفتن گواهینامه مثل حالا آسان نبود، بر اساس حروف فامیل نوبت بندي می کردند و حداقل، سه ماه طول می کشید تا بشود گواهینامه گرفت به شوخی و جدي گفتم:«شما هم زیاد سخت می گیري حاج آقا.» لبخندي زد و حکایتی برام تعریف کرد؛ حکایت طلحه و زبیر که در زمان خلافت حضرت مولی (سلام االله علیه) رفتند خدمت ایشان که حکومت بگیرند.آن وقت حضرت شمع بیت المال را خاموش، و شمع شخصی خودشان را روشن کردند. طلحه و زبیر هم وقتی موضوع را فهمیدند، دیگر حرفی از گرفتن حکومت نزدند و دست از پا درازتر برگشتند. وقتی اینها را تعریف می کرد، لحنش جور خاصی بود. آخر حرفهاش با گریه گفت: «خداوند روز قیامت از پول و از اموال خصوصی و حلال انسان، که دسترنج خودشه، حساب می کشه که این پول و اموال رو در چه راهی مصرف کردي؛ چه برسه به بیت المال که یک سر سوزنش حساب داره!» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 ماشین لباسشویی سیدکاظم حسینی او جبهه ماند و من آمدم مشهد، مرخصی.صبح روز بعد رفتم ملک آباد، مقر سپاه. یکی از مسؤولین رده بالا گفت: «به هر کدوم از فرماندهان وسیله اي دادیم، یک ماشین لباسشویی هم سهم آقاي برونسی شده.» مکث کرد و ادامه داد: «حالا که ایشون نیست، شما زحمتش رو می کشین که ببرین خونه شون؟» می دانستم حاجی اگر بود، به هیچ عنوان قبول نمی کرد. پیش خودم گفتم: «چی از این بهتر که تا نیست من ترتیب کارو بدم.» این طوري وقتی خبر دار می شد، در مقابل عمل انجام شده قرار می گرفت و دیگر کاري نمی توانست بکند. براي همین گفتم: «با کمال میل قبول می کنم.» ماشین لباسشویی را گذاشتم عقب یک وانت و سریع بردم خانه شان. هرگز آن عصبانیتش یادم نمی رود.همین که از موضوع ماشین لباسشویی خبر دار شده بود و فهمیده بود از کجا آب می خورد، یکراست آمد سروقت من. هیچ وقت آن طور ناراحت و عصبانی ندیده بودمش.با صدایی که می لرزید، گفت: «شما به چه اجازه به خونه ي من ماشین لباسشویی آوردي؟» چون انتظار همچین برخوردي را نداشتم، پاك هول کرده بودم.گفتم: «از طرف بالا به من دستور دادن.» ناراحت از قبل گفت:«عذر بدتر از گناه!» مکث کرد و خشن ادامه داد: «همین حالا می آي بر می داري می بریش.» کم کم اوضاع و احوال دستم می آمد و به خودم مسلط می شدم. گفتم: «حالا مگه چی شده که این جوري داري زمین و آسمون رو به هم می دوزي، حاج آقا؟!» به پرخاش گفت: «مگه من رفتم جنگ که ماشین لباسشویی تو خونه ام بیاد؟» «بابا یک تیکه ي کوچیک حقت بود، به ات دادن.» گفت: «شما می خواین اجر منو از بین ببرین، ما براي چیز دیگه اي می ریم جنگ، داریم به وظیفه ي شرعی و دینی عمل می کنیم؛ همین چیزهاست که ممکنه ما رو از مسیر منحرف کنه.» آهی از ته دل کشید نگاهش را از نگاهم گرفت و خیره ي طرف دیگري شد. «تازه همین حقوقی رو هم که می گیرم، نمی دونم حقم باشه یا نه؛ اصلاً وقتی که می آم مرخصی باید برم کار کنم و خرج زن و بچه رو در بیارم و باز برم جبهه، " 1 ". اون وقت شما به خودتون اجازه ي این کارها رو می دین؟! این کار بعید بود از تو، آقا سید.» آخرش هم زیر بار نرفت. محکم و جدي گفت: «خودت اونو آوردي، خودت هم می آي می بریش.» من هم زدم به در لجبازي و گفتم:«اون ماشین حق زن و بچه ي شما هست و باید تو خونه بمونه.» خداحافظی کرد و در حال رفتن گفت:«ما به اون دست نمی زنیم تا بیاي ببریش.» با خودم گفتم: «هر حرفش رو که گوش کنم، این یکی رو گوش نمی کنم.» پا تو کفش کردم و دیگر نرفتم که ماشین لباسشویی را بیاورم. خدا رحمتش کند، او هم به خانمش گفته بود:«ماشین رو از تو کارتنش در نیاري.» تا زمان شهادتش، همان طور توي کارتن ماند و اصلاً دست نخورد. مدتها بعد از شهادتش، آن را با یک ماشین لباسشویی نوتر عوض کردم و بردم براي زن و بچه اش. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef