❣کمال بندگی❣
#حسینپسرِغلامحسین🪴 #قسمتچهلششم🪴 🌿﷽🌿 *اینها آدم شده اند* قبل از عملیات والفجر ۸ بود اطر
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتچهلهشتم🪴
🌿﷽🌿
با اینکه هر دو را میشناختم برای یک لحظه شک کردم که واقعاً این دو نفر همان افراد هستند اشتباه نگرفتم چون محمدرضا محمدرضای نیم ساعت پیش نبود
محمدحسین پاسخ سوالاتم را نداد از طرفی نمی توانستم به خودم اجازه بدهم از کاظمی قضیه را بپرسم به همین خاطر هیچ وقت این معما برایم حل نشد
آن شب بعد از شام حسن یزدانی تعدادی اسکناس ده تومانی نو که عکس شهید مدرس برای اولین بار چاپ شده بود بین بچه ها تقسیم کرد
یادم نیست چه مناسبتی بود دور تا دور اتاق می چرخید و به هر کدام از بچه ها یک ده تومانی میداد
من کنار محمدحسین نشسته بودم وقتی به من رسید چند لحظه مکث کرد مردد بود آیا این هدیه شامل من هم می شود یا نه
اسکناس را دستش گرفته بود نگاهی به من می کرد و نگاهی به محمدحسین
خلاصه تشخیص نداد که تکلیفش چیست آیا این ده تومنی را که ارزشی هم نداشت به ما بدهد یانه؟
بالاخره تصمیم خودش را گرفت و اسکناس را روی زانوی من گذاشت یعنی به دستم هم نداد
محمدحسین بلافاصله ده تومانی را از روی زانوی من برداشت و به دست حسن داد یعنی این که شامل ایشان نمی شود در واقع اول حرفی نزد تا ببیند آیا حسن یزدانی خودش متوجه تکلیفش میشود؟
غرض اینکه در اطلاعات چنین جوی وجود داشت جوی معنوی که بچهها کوچکترین مسائل را از نظر دور نمی داشتند و همه اینها مرهون زحمات و تلاش محمدحسین بود او که خودش بسیار اهل مراقبه بود روی اطرافیانش نیز تاثیر گذاشته بود و نتیجه اش گردآوری افرادی مومن، مخلص و فداکار در واحد اطلاعات بود
*طیران مرغ دیدی تو ز پای بند شهوت*
*به درآی تا ببینی طیران آدمیت*
*نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم*
*هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت*
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلهشتم🪴
🌿﷽🌿
شب بيستم ماه رمضان فرا مى رسد، حال على(ع) لحظه به لحظه بدتر مى شود، همه نگران او هستند. كم كم اثر زهرى كه بر روى شمشير ابن ملجم بوده در بدن او نمايان مى شود، هر دو پاى او در اثر اين زهر سرخ شده اند. او وقتى كه به هوش مى آيد همان طور كه در بستر است، نماز مى خواند و ذكر خدا مى گويد.67
صبح كه فرا مى رسد، حُجْرِ بن عَدىّ با جمعى ديگر از ياران باوفاى امام به عيادت او مى آيند. آنها سلام مى كنند و جواب مى شنوند. على(ع) نگاهى به آنها مى كند و با صداى ضعيف مى گويد: "از من سؤال كنيد، قبل از آن كه مرا از دست بدهيد".
همه با شنيدن اين سخن به گريه مى افتند، آنها هيچ سؤالى از تو نمى كنند، چرا كه با چشم خود مى بينند كه تو، توان سخن گفتن ندارى، امّا تو پيام خود را به گوش همه شيعيانت مى رسانى: در همه جا و هر شرايطى به دنبال كسب آگاهى باشيد. شيعه كسى است كه سؤال مى كند و مى پرسد، شيعه از سؤال نمى ترسد. تو دوست دارى كه شيعيانت اهل سؤال و پرسش باشند.
در اين هنگام، امام رو به حُجْرِ بن عَدىّ مى كند و مى گويد:
ــ اى حُجْرِ بن عَدىّ! روزگارى فرا مى رسد كه از تو مى خواهند از من بيزارى بجويى. در آن روز تو چه خواهى كرد؟
ــ مولاى من! اگر مرا با شمشير قطعه قطعه كنند يا در آتش بسوزانند، هرگز دست از دوستى تو برنمى دارم.
ــ خدا به تو جزاى خير بدهد.
گويا ضعف و تشنگى بر على(ع) غلبه مى كند، او رو به حسن(ع)مى كند و از او مى خواهد تا ظرف شيرى براى او بياورد. على(ع)آن شير را مى آشامد و مى گويد: اين آخرين رزقِ من از اين دنيا بود.
بعد رو به حسن(ع) مى كند: حسن جانم! آيا شير براى ابن ملجم برده اى؟
* * *
عصر امروز خبرى در شهر كوفه مى پيچد كه خيلى ها را نگران مى كند، ديگر هيچ اميدى به بهبودى على(ع) نيست. گروه زيادى از مردم براى عيادت على(ع)پشت در خانه او جمع شده اند. لحظاتى مى گذرد.
حسن(ع) از خانه بيرون مى آيد. رو به مردم مى كند و مى گويد: به خانه هاى خود برويد كه حال پدرم براى ملاقات مناسب نيست.
صداى گريه همه بلند مى شود و آنها به خانه هاى خود باز مى گردند.
ساعتى مى گذرد، هنوز آن پيرمرد بر خانه على(ع) نشسته است، نام او اَصبَغ بن نُباته است. او آرام آرام اشك مى ريزد و گريه مى كند.
ــ اَصبَغ! چرا به خانه خود نمى روى؟
ــ كجا بروم؟ همه هستى من در اينجاست. من كجا بروم؟ مى خواهم يك بار ديگر امام خود را ببينم.
* * *
بعد از مدّتى، حسن(ع) از خانه بيرون مى آيد و مى بيند كه اَصبَغ هنوز آنجاست و دارد گريه مى كند. حسن(ع) از اَصبَغ مى خواهد كه وارد خانه بشود.
اَصبَغ نزد بستر على(ع) مى رود، نگاه مى كند، دستمال زردى به سر مولا بسته اند، امّا زردى چهره او از زردى دستمال بيشتر شده است، خدايا! اين چه حالى است كه من مى بينم؟ ديگر گريه به اَصبَغ امان نمى دهد...
على(ع) چشم باز مى كند، يار قديمى اش، اَصبَغ را مى بيند، به او مى گويد:
ــ اَصبَغ! گريه نكن، به خدا قسم من به زودى به بهشت مى روم. براى چه ناراحت هستى؟
ــ مولاى من! مى دانم كه شما به مهمانى خدا مى رويد، امّا بعد از شما ما چه كنيم؟
ــ آرام باش اَصبَغ!
ــ فدايت شوم! آيا مى شود براى من حديثى از پيامبر نقل كنى؟ من مى ترسم اين آخرين بارى باشد كه شما را مى بينم.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتچهلهشتم🪴
🌿﷽🌿
هزینه ي سفر حج
صادق جلالی
رفته بود مکه.وقتی برگشت، با همسرم رفتیم دیدنش. خانه شان آن موقع، درکوي طلاب بود. قبل از این که وارد
بشویم، توي راهروچشمم افتاد به یک تلویزیون رنگی، با کارتن و بند و بساط دیگرش.
بعد از احوالپرسی و چاق سلامتی، صبحت کشید به سفر حج او، و اینکه چه کارهایی کرده و چه آورده و چه
نیاورده.می خواستم از تلویزیون رنگی سؤال کنم، اتفاقاً خودش گفت: «از وسایلی که حق خریدنش رو داشتم، فقط
یک تلویزیون رنگی آوردم.»
گفتم: «ان شاءاالله که مبارك باشه و سالهاي سال براتون عمر کنه.»
خنده ي معنی داري کرد و گفت:«اون رو براي استفاده ي شخصی نیاوردم.»
«پس براي چی آوردین؟»
«آوردم که بفروشم و فکر می کنم شما هم مشتري خوبی باشی آقا صادق.»
«چرا بفروشین حاج آقا؟»
گفت: «راستش من براي این زیارت حجی که رفتم، یک حساب دقیقی کردم، دیدم کل خرجی که سپاه براي من
کرده شانزده هزار تومان شده.»
مکث کرد.ادامه داد: «حالا هم می خوام این تلویزیون رو به همون قیمت بفروشم که پولش رو بدم تا خداي نکرده
مدیون بیت المال نباشم.»
ساکت شد. انگار به چیزي فکر کرد که باز خودش به حرف آمد و گفت: «از تو بازار هم خبر ندارم که قیمت اینا
چند هست.»
مانده بودم چه بگویم.بعد از کمی بالا و پایین کردن مطلب، گفتم:«امتحانش کردین حاج آقا؟»
«صحیح و سالمه.»
گفتم: «من تلویزیون رو می خوام، ولی تو بازار اگر قیمتش بیشتر باشه چی؟»
گفت:«اگر بیشتر بود که نوش جان تو،؛ اگر هم کمتر بود که دیگه از ما راضی باش.»...
تلویزیون را با هم معامله کردیم به همان قیمت شانزده هزار تومان. پولش را هم دو دستی تقدیم کردم به سپاه،
بابت خرج و مخارج سفر حجش.
الان سالها از آن جریان می گذرد.هنوز که هنوز است، گاهی همسرم از آن خاطره یاد می کند و از حساسیت زیاد
شهید برونسی، نسبت به بیت المال
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهلهشتم🪴
🌿﷽🌿
چادرم را دورم گرفتم و روبرویش چمباتمه زدم. برای اینکه
سکوت را بشکنم، گفتم: خسته نباشید. سری تکان داد. پارچه را از
دستم گرفت و با وجب اندازه کرد. بعد سر پارچه را به من داد و
قیچی کرد
در حین بریدن پارچه از اتاق پشتی صداهایی می شنیدم. کنجکاو
شدم ببینم آنجا چه خبر است. صدای یک زن از همه بلندتر بود.
مرتب با دلسوزی میگفت: آب رو بگیر اینجا، درست بگیر. چرا
این طوری می کنی؟ الان این بنده خدا می افته. شلنگ رو این
طرف بگیر...
وقتی میگفت؛ الان می افته. قلبم می ریخت. چندبار سر را
برگرداندم ببینم آنجا چه اتفاقی دارد می افتد. از بین در نیمه باز،
سر زنی را می دیدم که روی سکو خوابانده اند و آب از میان
موهای آویزانش جاری است و دست های دستکش به دست، با
سطل روی پیکرش آب می ریزند. چنین صحنه ایی را یک سال
پیش هم دیده بودم. ناهید، خواهر زن دایی نادعلی که موقع آماده
کردن منقل کباب، آتش گرفته و سوخته بود. با اینکه درصد
سوختگی اش بالا نبود ولی چون کلیه هایش از کار افتاده بودند به
رحمت خدا رفت. موهای بلند و لخت ناهید هم همین طور روی
سنگ غسالخانه توی آب پخش می شد، موج بر می داشت و می
رقصید. این صحنه تا مدت ها فکرم را مشغول کرده بود و آزارم
میداد. حالا باز شاهد چنین صحنه ای بودم
کار بریدن کفن ها که تمام شد، پیرزن گفت: بذارشون تو کمد
پارچه ها را توی قفسه کمد جا دادم و به سمت اتاق عقبی رفتم. در
دلم غوغایی بود. وقتی فکر میکردم با چه زحمتی خودم را به
داخل غسالخانه رسانده ام و چقدر توی جمعیت جلو و عقب رفته
ام، از همه مهم تر حالا که بدون اجازه دا و بابا اینجا هستم، باید
کاری انجام بدهم تا اگر بازخواست شدم دلیلی داشته باشم. از آن
طرف هم می خواستم همه چیز را تجربه کنم. با این فکر به داخل
اتاق رفتم اگر چه دیدن جنازه ها در آن وضع خیلی برایم سخت
بود. به هر ترتیبی بود پایم را درون اتاق گذاشتم. همین که زمین
آغشته به خونابه را دیدم، چادرم را زیر بغلم جمع کردم. حوض
وسط غسالخانه که جوی کوچک دورش پر از خون بود، زودتر از
هر چیز دیگری توجهم را جلب کرد. بی اختیار سلاخ خانه
کشتارگاه به نظرم آمد. زمانی که خانه مان انتهای خیابان مینا
نزدیک کشتارگاه بود، گاهی همراه دا و زنهای همسایه برای خرید
کله پاچه، سیرابی و... به آنجا می رفتیم. من به خاطر حس
کنجکاوی ام همیشه پشت پنجره سالاخ خانه می رفتم و داخل آنجا
را نگاه می کردم. پاین لاشه های گوسفندهایی که آویزان بود
جویی از خون جاری بود. دلم برای گوسفندها میسوخت. حالا
غسالخانه هم بی شباهت به آنجا نبود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef