eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 همین که ما راه افتادیم، گفت: هیی، کجا می رید صبر کنید الان میان گفتیم: خودت بمون. ما میرویم. محاکمه رو هم خودت کن. به ما ربطی نداره راه افتادیم، رفتیم مسجد جامع، آقای فرخی و آقای مصباح را پیدا کردیم و جریان را برای آنها تعریف کردیم و گفتیم: یک فکری بکنید. مثل دفعه قبل محمود فرخی، آقای مصباح گفت: ما متوجه این مساله شده ایم. شما بدون اینکه حساسیتی به خرج بدهید و او را متوجه کنید، به کارهای خودتون ادامه بدهید و خیلی مراقب باشید به مطلب که آمدیم، به یک یک دخترها سپردم حواسشان را جمع کنند، از آن به بعد ما خیلی سرسنگین تر از قبل با او برخورد می کردیم، خودش هم فهمیده بود همه با بدبینی به او نگاه می کنند، آدم خیلی تیزی بود. دیگر کمتر آفتابی می شد. بعد از چند وقت غیبش زد. **** فصل بیست و دوم محدوده کوی آریا بودیم. توی وانت چند تا مجروح داشتیم. می خواستیم آنها را به بیمارستان طالقانی برسانیم که یک نفر کنار جاده دست تکان داد. راننده نگه داشت. مرد جلو آمد. او را کم و بیش می شناختم. توی مسجد و جنت آباد کمک می کرد، گفت: ما اینجا یه جنازه پیدا کردیم. داشتیم کار می کردیم که توی بیل بلدوزر بالا اومده گفتم: ما مجروح داریم. اینا رو برسونیم طالقانی، برمی گردیم رفتیم مجروح ها را تحویل دادیم و برگشتیم. آن مرد همراه یکی، دو نفر دیگر با بلدوزر خاک برداری می کردند و توی کیسه ها، خاک و شن میریختند. می گفتند این کیسه ها را برای استشار بیمارستان طالقانی می خواهند کنار بلدور رفتم. توی بیلی آن جنازه یک نظامی را دیدم. سر و نیم تنه یک جسد آویزان بود. انگار مومیایی اش کرده بودند. تمام چربی تنش خشک شده، هیچ گوشت به تنش نبود. پوستش کبود و سوخته شده، معلوم بود چند روزی هست آنجا مانده. با اینکه تمام تنش ترکش خورده بود، ولی چون خشک شده بود، اصلا خونریزی نداشت. جسد بو می داد ولی به آن قدر شدید که آدم را فراری بدهد. خیلی برایم عجیب بود که چرا متالشی نشده است. حدس زدم از نیروهای نفوذی عراقی ها است که از طریق آب از سمت جزیزه مینو به این طرف آمده، بعد زیر آتش خمپاره های خودشان قرار گرفته، خودش را تا این تل خاک کشانده تا پناه بگیرد ولی از شدت ضعف و گرسنگی جان داده است پرسیدم: جیب هاش رو نگشتید؟ گفتند: ما جرات نکردیم، دست بزنیم. با اکراه به جیب های جنازه دست بردم و یک کارت شناسایی، یک عکس خانوادگی با چند نخ سیگار مچاله از جیب پیراهنش در آوردم. توی کارت شناسایی اش آب رفته و خیس شده بود. نوشته های روی کارت به خاطر پخش شدن جوهر ناخوانا بودند. فقط كلمة النقیب توانستم بخوانم که به نظرم درجه سروانی اشی بود. به عکس نگاه کردم. چند تا زن، بچه و در کنار هم ایستاده بودند. از نوع لباس و قیافه هایشان معلوم بود که عرب و عراقی هستند جسد را روی وانت گذاشتند. با راننده ماشینی که با آن آمده بودم، جسد را ببرد و برگردد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 ، کمی در زمین های اطراف گشت زدیم. به دنبال بی سیم و تجهیزات نظامی كشتیم. آن طرف جاده رفتیم. تقریبا صد و پنجاه متر بالاتر یک بشکه توجهم را جلب کرد. رفتم: بیایید توی این بشکه رو هم ببینیم. شاید توش چیزی گذاشته باشند با کمال تعجب توی بشکه سوراخ سوراخ که یکوری افتاده بود، جسد یک نظامی دیگر واقعی پیدا کردیم. از روی خون تازه ایی که روی زمین ریخته و توی بشکه جمع شده بود حدس زدیم این یکی همین امروز مرده است. مردها به زحمت جنازه را که توی بشکه مچاله شده بود، بیرون کشیدند، با بیرون آوردن جسد خون زیادی هم روی زمین ریخت و بویش حالم را به هم زد نمی دانم این دو جسد با هم ارتباطی داشتند یانه، برای جاسوسی آمده بودند یا ميخواستند خودشان را تسلیم کند. توی جیب های این یکی را هم گشتم. شاید چیزی پیدا کنم. خیلی وضعیت اسفناکی داشت. ترکش های زیادی توی کمر و نشیمنگاهش خورده و به کلیه هایش را به کلی داغان کرده بود بیچاره راننده، وقتی دوباره به ما رسید با یک جناره دیگر روبه رو شد آن را هم توی وانت گذاشتند. من هم سوار شدم جنازه را به سردخانه بیمارستان طالقانی بردیم و تحویل دادیم جلوی بیمارستان در حال سوار شدن به ماشین دیدم آمبولانسی که آرم شرکت نفت ش است، می خواهند مجروح پیاده کنند. راننده به پرستارها می گفت: مصدوم سوختگی، تو بیمارستان شرکت نفت زیاد داریم، دیگه جا نبود، این ها رو آوردیم اینجا رفتم طرف در آمبولانس. شنیده بودم روز اولی که پالايشگاه آبادان را بمباران کرده اند صد نقر شهید و حدود صد و بیست تا صد و چهل نفر مجروح شده اند. بعد از آن هم نشان هایی که قصد کنترل آتشي و خاموش کردنش را داشتند، طعمه حریق می شدند. هرروز یک خبر از آنجا داشتیم. یک بار گفتند هفت آتش نشان سوخته اند و یک نفر توی گودالی از آتش افتاده، طوری که نتوانسته اند حتی جسدش را بیرون بکشند در آمبولانس را باز کردند. دو تا مجروح داخلش بودند. با کنجکاوی نگاهشان کردم. یکی از آنها خیلی ناجور سوخته بود یک تکه سیاه شده بود. آدم نمی توانست تشخیص بدهد این سیاهی تنگی است با پوست بدنش ذغال شده. سالم ترین قسمت بدنش صورتش بود که پوست آن هم کنده شده بود. از زخم های صورت و دستانش خون می آمد. وقتی او را روی برانکارد گذاشتند، هیچ آه و ناله ایی نکرد. رویشی ملحفه کشیدند و او را سریع بردند. مجروح دوم به نظر وضعیت بهتری داشت. دست، پا و پشتش سوخته بود و پوست هایشی آویزان شده بودند. موهای سوخته سر و التهاب پوست صورتش چهره وحشتناکی برایش درست کرده بود. با همه این ها حالش خیلی بدتر بود او را به خاطر سوختگی کمرش روی برانکارد نشاندند و بردند... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 بعد از این همه مدت هنوز آتش مخزن های بزرگ پالایشگاه مهار نشده بود. رفتن به جاده ایی که به شرکت نفت منتهی می شد، ممنوع بود. به آبادان که می آمدیم، حرارت آتش سوزی را حس می کردیم و نزدیکی های شرکت نفت شعله های آتش را که تا ارتفاع چند متری زبانه می کشیده می دیدیم، هوای آبادان گرم تر از حد معمول شده، یک قسمت هایی از شهر که دود بیشتر می شد، نمی توانستیم نفس بکشیم من جسد جزغاله شده هم دیده بودم، یک بار با دو، سه نفر از پسرها پیکر شهیدی را به سردخانه بردیم. دیگر هوا تاریک شده بود. هن جلوتر از بقیه حرکت می کردم تا در سردخانه را باز کنم. همین که دستگیره را چرخاندم و در باز شد، چشمم به مردی افتاد که جلوی در چمباتمه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود. چون سر تا پایش را سیاه دیدم، با خودم گفتم حتما این آدم بالای سر شهیدش نشسته و توی حس و حال خودش است. چون هوا تاریک شده بود و برق هم نبود، چشمانم خوب نمی دید. سلام کردم ولی جوابی نشنیدم. به خودم گفتم این قدر تو غم و غصه هایش غرق شده که متوجه من نشد پیکر شهید را که آوردند، من دو لنگه در را باز کردم و چون این آدم عزادار سر راه نشسته بود، گفتم: ببخشید اگه ممکه بلند بشید شما سر راه نشستید. باز هیچ عکس العملی ندیدم چراغ قوه را روشن کردم و رویش انداختم یکدفعه جد جزغاله شده ایی را جلوی رویم دیدم. تمام تنم لرزید و قلبم از جا کنده شد. خیلی ترسیدم. دویدم بیرون پسرها گفتند این احتمالا جز خدمة تانک است که در حالت نشسته سوخته و چون ما تانک نداریم، حتما جنازة بعثی هاست..... یکبار یکی از اسرای عراقی را هم دیدم. روزهای اولی بود که ما از مسجد به مطب شیبانی رفته بودیم. تعدادی از مردم را از مسجد بیرون برده بودند و آنجا خیلی خلوت شده بود، درهای شبستان را بسته بودند و بیشتر نظامی ها آنجا رفت و آمد می کردند صبح آن روز بچه های توی مطب گفتند: از توی خطوط درگیری امیر گرفته ایم جنت آباد هم که رفتم همین را گفتند و اضافه کردند بین اسراء انگلیسی، آلمانی، عراقی خلاصه همه جور پیدا می شده تعجب کردم و گفتم: خیره، اینها دیگه از کجا سرو و کله شون پیدا شده نمی دانستیم دنیا پشت عراق ایستاده و نیرو و تجهیزاتش را تامین می کند... باز توی مسیر برگشت به مسجد شنیدم یک ماشین پر از خبرنگار خارجی گرفته اند تعداد زیادی عراقی را هم اسیر کرده اند. توی سنگرهای بعثی ها کلی زن بوده و با این همه خبر خیلی کنجکاو شدم اسرا را ببینم. می خواستم با چشم خودم ببینم، خارجی باهاشان بوده یا نه. طرفهای عصر که پسرها می گفتند: اسرا را دارند به مسجد می آورند، رفتم مسجد خیلی ها هم که مثل من می خواستند اسرا را بیننده به مسجد آمده بودند و توی خیاط ازدحام و هیاهو شده بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 یک ربعی گذشت، چند تا جوان کم سن و سال مردی نسبتا قد بلند که به نظر سی و پنج سال سن داشته را آوردند. آدم خوش قیافه ایی بود که شباهتی به عراقی ها نداشت. رنگ روشن چشم ها، موهای خرمایی و پوست سفیدش که از شدت گرما یا ترس قرمز شده بود، نشان می داد از کشور دیگری غیر عراقی است. لباسي نظامی تر و تمیزی تنش بود ولي درجه ای روی شانه هایش نداشت. برخلاف تصورم دست ها و چشم هایش را نبسته بودند. مرد اسیر از راه نرسیده گوشه دیوار حیاط نشست پاهایش را دراز کرد و دستانش را پشت سرش گذاشت. بدجور می لرزید. تند تند می گفت: دخیلکم، دخیلکم. من تسلیم شمایم مردمی که دورش جمع شده بودند هر کدام چیزی می گفتند، بعضی ها فحش می دادند و می خواستند او را بزنند. بقیه مانع می شدند. یکی از پسرها گفت: پدر سوخته اینجا رسیده دخیلک دخیلک میکنه. توی خط پدر ما رو در آورده اونقدر که شلیک کرد بعد درجه های اسیر را نشان داد و گفت: سروانه درجه هاش رو کنده. ببینید من درجه هاش رو همون جا که گرفتیمش پیدا کردم. مردم با شنیدن این حرف بیشتر عصبانی شدند. مرد اسیر که حالت مردم را می دید با حال عجیبی می گفت: اینجا امن است اینجا خانه خداست، من شیعه ام، من شیعه ام. به من آب بدهید. من تشنه ام پسرها سر به سرش می گذاشتند که: نترس، نترس ما مثل شما آدم خوار نیستیم. ما بعثی نیستیم. شماید که وحشی گری می کنید من که منتظر بودم اسرا را بیاورند تا عقده هایم را سر آنها خالی کنم، با دیدن قیافه این مرد اسیر که خوار و ذلیل شده بود و احساس مرگ می کرد، خشمم فروکش کرد. دلم به حالش سوخت. جلو رفتم و به عربی گفتم: نترس. ما کاری به تو نداریم نگاهم کرد و پرسید: انتی ایرانیه؟ تو ایرانی هستی؟ گفتم: آره من ایرانی ام. تو کجایی هستی، اهل بغدادی یا بصره؟ گفت: من عراقی نیستم. من از اردن هستم. گفتم: تو اگر اردنی هستی، پس اینجا چه کار میکنی؟ برای چی اومدی با ما داری می جنگی؟ گفت: من نمی خواستم بیام جنگ، من را به زور آوردند گفتم: شما همه تون همین رو میگید. تا آخرین گلوله ایی که دارید با ما می جنگید. وقتی فشنگ هائون تموم شد و چاره ای جز تسلیم شدن نداشتید، میگید ما رو به زور آوردند، اگر تو رو به زور آوردند، چرا تا آخرین فشنگ جنگیدی؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 سرش را پایین انداخت، ادامه دادم: بین طرف مقابل شما چه کسانی اند، یه مشت زن و بچه بی دفاع، نیروهای ما رو دیدی این ها جای بچه های تواند. این ها جلوی شما ایستادند بغض گلویم را گرفته بود. با این حال باز حرف زدم: شما از جون ما چی می خواهید؟ مگه ما چه بدی در حق شما کردیم؟ چرا نمیذارید ما زندگی مون رو بکنیم؟ مرد باز تند تند گفت: العفو، العفو گفتم: نترس ما پیرو سنت رسول لله هیم. با اسرا بدرفتاری نمی کنیم. هر چی می خواهی بگو، برایت می یاریم. اینجا کسی کاری بهت نداره. تو یک اسیر هستی و طبق قوانین اسلام با تو برخورد می شه. نه حتی طبق قوانین صلیب سرخ، کمی آرام شد و گفت: آب میخوام به پسرها گفتم: براش آب بیارید. بعد پرسیدم: سیگار می خوای؟ از خدا خواسته گفت: آره، یک نخ سیگار هم دستش دادند. او که به سیگار پک می زد، یک لحظه قلبم گرفت، بهش گفتم؛ بین الان که من اینجا موندم و می خوام جلوی شماها رو بگیرم، پدر و برادرم رو خودم دفن کردم. شما اونا رو کشتید. شما دارید با ما می جنگید درحالیکه که ما هیچی از جنگیدن بلد نیستیم. هیچ تجهیزاتی هم نداریم. ولی خدا را داریم. ما با نیروی ایمان مون با شما می جنگیم. وقتی گفتم پدر و برادرم را شما کشتید، سیگار توی دست مرد خشک شد. تا حرفم تمام شد بر و بر مرا نگاه می کرد، دوباره عذرخواهی کرد، کنار آمدم، منتظر شدم بقیه اسرا را اورند اما خبری نشد، گفتند: آنها را مستقیم به آبادان انتقال داده اند فصل بیست و سوم چندین روز از رفتن دا و بچه ها می گذشت و من هیچ خبری از آنها نداشتم. نمی دانستم کجا هستند و چه کار می کنند خیلی نگران آنها بودم. همه اش می ترسیدم ماجرای شهادت علی را فهمیده باشد، به خاطر همین، ذهنم مشغول بود. به خودم می گفتم: اگر فهمیده باشد حتما سکته کرده یا دیوانه شده و به کوه و صحرا زده اگر دا به این حال و روز بیفتد، بچه ها چه می شوند. آواره و سرگردان چه کسی از آنها مراقبت می کند؟ این دلهره و اضطراب دست از سرم برنمی داشت. از وقتی دا و بچه ها از شهر رفته بودند، تصمیم داشتم سراغ شان بروم ولی موقعیتش پیش نمی آمد. فكرم این بود که بروم و به محض اینکه آنها را دیدم، پیش شان نمانم و برگردم. فقط آنقدر که خیالم از بابت سلامتی شان راحت شود به خاطر اینکه اتاق جنگ به ماهشهر منتقل شده بود، نیروها به آنجا زیاد رفت و آمد می کردند. سربندر و ماهشهر فاصله کمی با هم داشتند. به هر کسی که می دانستم آن طرفها می رود، می سپردم از دا سراغی بگیرد و به او بگوید که حال من و لیلا خوب است و نگران ما نباشد، دو، سه نفر که رفتند و آمدند، گفتند: جنگ زده ها خیلی پراکنده اند. مادرت را پیدا نکردیم. این حرفها بیشتر نگرانم می کرد. بیشتری ها فکرشان به سراغم می آمد. از خودم میپرسیدم: الان کجا هستند؟ چه کار می کنند؟ چیزی برای خوردن دارند یا نه؟ گاه از اینکه موضوع شهادت علی را از شان پنهان کرده بودم، احساس گناه می کردم. با خودم کلنجار می رفتم و میگفتم: تو چطور توانستی این فرصت را از این زن داغدار بگیری. حالا تا قیام قیامت در حسرت دیدن علی می سوزد. اگر جنازة علی را می دید، مطمئن می شد که پسرش رفته؛ ولی حالا دیگر دلش راضی نمی شود چنین حرفی را بپذیرد. اشک می ریختم و خودم سرزنش می کردم. آرام که میشدم خودم را دلداری می دادم می گفتم کارت اشتباه نبوده نمی توانست داغ علی را بیند و طاقت بیاورد. او که این قدر به على علاقه داشت چطور شهادت بابا می خواست این فشار را هم تحمل کند و دوام بیاورد. اگر می فهمید و از شهر بیرون نمی رفت چه؟ اگر دا می ماند و با بچه ها اسیر می شدند یا زیر آتش جان می دادند چه کار میکردی؟ پس این کارت بهترین راه ممکن بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 یک روز که توی مسجد بودم، خانواده رعنا تجار را دیدم. روزهای اول که رعنا توی مسجد بود با خانواده اش آشنا شده بودم. سلام و علیک کردیم و من سراغ رعنا را گرفتم. قد سربندره. اونجا خونه گرفتیم تا این آتیش بخواید الان هم آمدیم خرمشهر خونه مون و سرکشی کردیم و داریم برمی گردیم سریندر و پرسیدم: ماشین تون جا داره، منم با شما بیام؟ می خوام برم دنبال مادرم، پنج، شش روزه ازشون خبری ندارم با روی باز گفتند: آره جا داریم، بیا بریم. به دخترهای مطب خبر داده و سریع برگشتم جلوی مسجد. درست یادم نمی آید ماشین تویوتا سواری بود یا چیز دیگه، من و دوتا از خواهرهای رعنا عقب ماشین شدیم و راه افتادیم، هنوز بودند مردمی که پیاده و سواره نوی جاده می رفتند ولی نسبت به روزی که شهدا را به ماهشهر می بردیم، جاده خلوت تر شده بود. توی سکوت به بیابانهای برای جاده نگاه می کردم. دفعه قبل که از این راه می گذاشتم هنوز از شهادت بابا خبر نداشتم. آن روز تمام حواسم به شهدای توی وانت و مردم آواره بود اصلا متوجه آب های ناشی از بارندگی که در قسمت های پست بیابان جمع شده بوده نشده بودم. پایه های قطوری که نفت خام را به طرف پتروشیمی ماهشهر می برده در بعضی جاها بسته به پستی و بلندی زمین در آب فرو رفته بودند. مرغ های دریایی بر فراز آب ها پرواز می کردند و گرم بود و از سطح جاده لف بلند می شد. هر چه به ماهشهر نزدیک تر می شدیم، منطقه تر خشک و لم یزرع می شد. نزدیکی های ماهشهر جاده سربندر جدا شد و ساعت ده و ، یازده به سربندر رسیدیم. شهر عجیبی بود. به نظرم بیشتر به شهرک یا دهکده شباهت است تا به شهر، خانه هایی با خانه های خرمشهر فرق داشتند، اکثرشان سازمانی بودند خانه های ویلایی کوچک با سقف و دیوارهای کوتاه. أتش صدام به اینجا هم رسیده بود. خانه های سمت بازار تخریب شده بود سر یک خیابان از ماشین پیاده شدم. خواهرهای رعنا هر چه اصرار کردند خانه شان بروم قبول نکردم. می گفتند بیا بریم یه غذایی بخور. یه دوش بگیر بعدا برو. أصلا ما هم می آییم دنبال مادرت می گردیم. گفتم: نه باید هرچه زودتر پیداشون کنم و تا بعدازظهر برگردم تشکر کردم و ازشان جدا شدم. توی خیابان راه افتادم ، گل شهر یک بازارچه بود با چند سری خانه، چند دور که زدم شهر تمام شد، از چند نفر پرسیدم: اینجا جنگ زده ها کجا گفتند: توی سربندر جای مشخصی ندارند. همه جا پراکنده اند، بیشتر توی ماهشهرند دلم از سربندر گرفت. همه جا خشک و گرم، همه جا شوره زار و تفنیده، آدم هایش برایم نا آشنا بودند. خیلی احساس غربت می کردم. دلم برای دا سوخت، از هر کس سراغ می گرفتم، می گفتند؟ نمی دانیم، همه جا پراکنده اند از پیدا کردن دا و بچه ها در مسیر بندر ناامید شدم. با خودم گفتم شاید به ماهشهر رفته اند پرسان پرسان خودم را به سر جاهایی رساندم که مینی بوس ها از آنجا به طرف ماهشهر می رفتند،.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 دست تکان دادم. مینی بوسی ایستاد و سوار شدم. امیدوار بودم خانه آقای بهرام زاده که قوم و خویشمان بودند را آنجا پیدا کنم. او در پتروشیمی ماهشهر کار می کرد و ارادت زیادی به دایی حسینی داشت. مطمئن بودم او کمکم می کند. توی ماهشهر هم کلی خیابان ها را بالا و پایین کردم و از آدم های مختلف سراغ آقای حمید بهرام زاده را گرفتم آدرس می دادم شکل و قیافه اش این طوری است. اخلاق و رفتارش آن طوری است، توی پتروشیمی کار می کنند اما هیچ کس او را نمی شناخت. حتی از زنهایی که جلوی خانه های شان نشسته بودند می پرسیدم: چنین خانواده ای را سراغ ندارید؟ اظهار بی اطلاعی می کردند و می پرسیدند: برای چی دنبال همچین آدمی میگردی؟ وقتی می گفتم: از خرمشهر آمدم و دنبال مادرم میگردم، با خوشرویی تعارفم می کردند به خانه شان بروم. می گفتند: بیا خستگی راه از تنت بره، به استراحتی کن، دوباره دنبالشون بگرد میگفتم: نه. باید برگردم خرمشهر. بعد همه از اوضاع خرمشهر می پرسیدند. نگران وضعیت جنگ بودند، پیرزنی خرمشهری که به خانه دخترش پناه آورده بود، ازم پرسید: مادر یعنی ما برمی گردیم شهرمون؟ درحالی که خودم هم جواب این سؤال را نمی دانستم، گفتم: آره مادر جون، نگران نباشی... توی ماهشهر هم نتیجه ای نگرفتم. خسته و بی حال راه می رفتم. زمین شوره زار آنجا نور آفتاب را منعکس می کرد و چشمم را می زد. پوستم از آفتاب شدید میسوخت، احساس می کردم مغزم در حال جوشیدن است. از گرسنگی داشتم تلف می شدم و هیچ پولی نداشتم. با این فشار گرما، گرسنگی و غریبی، احساس یأس و بی پناهی هم به سراغم آمد. چند بار بغض کردم ولی اجازه ندادم بغضم سر باز کند و اشک هایم بریزند سر جادهایی که به سربندر می رفت برگشتم. مینی بوسی جلوی پایم ایستاد و در باز شد مانده بودم به راننده چه بگویم. با جیب خالی سوار بشوم یا نه. همان لحظه دیدم مسافری که در حال پیاده شدن است به راننده پول داد اما راننده گفت: کرایه ایی نیست. صلوات بفرست خوشحال شدم و با خیال راحت بالا رفتم و روی صندلی نشستم از سربندر هم وارد شرکت نفت شدم و اولش دو نفری که کنار راننده بودند، گفتند: خواهر ما میریم عقب شما بیا جلو بشین تشکر کردم و گفتم: من همین جا، عقب وانت راحت ترم و گفتند: هوا گرمه اذیت میشی و گفتم: نه. ممنونم ماشین راه افتاد، پشت به کابین نشستم، کف وانت داغ بود. باد گرم به صورتم می خورد و تمام تنم می سوخت کمی جلوتر یک عده دیگر سوار شدند و تا آبادان رفتیم. از آنجا هم با وانت دیگری خودم را به خرمشهر رساندم پایم که به خرمشهر رسید هوای دیدن زینب خانم به سرم زد، زینب مثل یک مادر واقعی برایم بود، حتی خودش از من و لیلا خواسته بود او را مامان صدا بزنیم،.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 وقتی رفتم جنت آباد مثل همیشه غسال ها پرسیدند خبر چی داری؟ عراقی ها تا کجا اومدن؟ ما نمی دانیم چه کار کنیم، برویم یا بمانیم؟ بندگان خدا خسته شده بودند و دلشان می خواست تکلیفشان روشن شود ولی از نظر اداری هنوز بهشان حکمی ابلاغ نشده بود. تا شهید بود باید می ماندند. گاهی فکر میکردم غسال ها و آتش نشان ها تنها نیروهای اداری هستند که توی این شرایط با قبول تمام خطرات مانده اند و کار می کنند..‌‌ مریم خانم میرفت به خانه اش سر می زد و می آمد، ولي دو زن و پیرمرد انگار کاری به کار خانه شان نداشتند و جنت آباد برایشان امن تر و راحت تر بود. سراغ زیب خانم را گرفتم، گفتند نیست. گفت میره تو سطح شهر دنبال شهید و مجروح بگرده چند روزی بود زینب هم دیگر جنت آباد نمی ماند سختش بود توی جنت آباد که دیگر خیلی کمتر جنازه به آنجا می بردند بماند. او هم در سطح شهر به دنبال شهید و مجروح میگشت. گه گداری بعد از اینکه جایی را می گویند و من و بچه ها خودمان را به آنجا می رساندیم، می دیدم زینب هم آمده اولین باری که او را در سطح شهر دیدم، خیابان نقدی را زده بودند. به آنجا رفتیم توپ درست وسط، خانه ایی را صد در صد تخریب کرده بود خوشبختانه خانه خالی بود و تلفات نداشتیم. من و یکی، دو تا از دخترهای مطب شیبانی آنجا بودیم که دیدم زینب سوار بر یک وانت سر رسید، همدیگر را که دیدیم، بغل کردیم و بوسیدیم، گفتم: ها مامان اینجا اومدی؟ گفت: اومدم ببینم چه کاری از دستم برمی یاد. بعد ادامه داد: چند ساعت که نمی بینمت دلم برات تنگ میشه. اگه جنگ تموم بشه و از شما جدا بشم، یا اگه هم ادامه پیدا کنه و هر کدوممون یه طرف بریم چطور همدیگر رو ببینیم؟ من خیلی به تو و لیلا انس گرفتم. شماها مثل دخترم، مریم شدید....خندیدم و گفتم: خدا بزرگه. خجالت کشیدم من هم حرف دلم را بزنم. من هم زینب را طور دیگری دوست داشتم خیلی از وقت ها به عشق دیدن او به جنت آباد می رفتم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef