📚#حکایت
استادی با شاگردش از باغى میگذشت.
چشمشان به یک کفش کهنه افتاد شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم!
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین...
قدرى پول درون آن قرار بده .....
شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را دید با گریه ،
فریاد زد خدایا شکرت ....
خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى ....
میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همینطور اشک میریخت....
استاد به شاگردش گفت همیشه سعى کن
براى خوشحالیت ببخشى نه بستانی
📚 داستان کوتاه
#قدرت_عشق
گویند که ...
در زمان کریمخان زند مرد سیه چرده و قوی هیکلی در شیراز زندگی میکرد که در میان
مردم به سیاه خان شهرت داشت
وقتی که کریمخان میخواست بازار وکیل شیراز را بسازد
او جزئ یکی از بهترین کارگران آن دوران بود
در آن زمان چرخ نقاله و وسایل مدرن امروزی برای بالا بردن مصالح ساختمانی به طبقات فوقانی وجود نداشت
بنابرین استادان معماری به کارگران
تنومند و قوی و با استقامت نیاز
داشتند تا مصالح را به دوش بکشند
و بالا ببرند
وقتی کار ساخت بازار وکیل شروع شد
و نوبت به چیدن آجرهای سقف رسید
سیاه خان تنها کسی بود که میتوانست
آجر را به ارتفاع ده متری پرت کند
و استاد معمار و ور دستانش آجرها
را در هوا می قاپیدند و سقف را تکمیل میکردند
روزی کریمخان برای بازدید از پیشرفت کار سری به بازار زد و متوجه شد که از هر ده آجری که سیاه خان به بالا پرت
میکند شش یا هفت آجر به دست معمار نمی رسید و می افتد و می شکند
کریمخان از سیاه پرسید
چه شده نکنه نون نخوردی؟؟!!
قبلا حتی یک آجر هم به هدر نمی رفت
و همه به بالا میرسید!
سیاه خان ساکت ماند و چیزی نگفت
اما استاد معمار پایین آمد و یواشکی
بیخ گوش کریمخان گفت
قربان تمام زور و قدرت سیاه خان و دلگرمی او زنش بود
چند روزست که زن سیاه خان قهر کرده
و به خانه ی پدرش رفته
سیاه خان هم دست و دل کار کردن ندارد
اگر چاره ای نیاندیشید کار ساخت بازار
یک سال عقب می افتد
او تنها کسی است که میتواند آجر را تا ارتفاع ده متری پرت کند
کریمخان فورا به خانه پدر زن او رفت
و زنش را به خانه آورد
بعد فرستاد دنبال سیاه خان و وقتی او به خانه رسید با دیدن همسرش از شدت خوشحالی مثل بچه ها شروع به گریه کرد
کریمخان مقدار پول به آنها داد و گفت
امروز که گذشت اما فردا میخواهم همان سیاه خان همیشگی باشی
این را گفت و زن و شوهر را تنها گذاشت
فردا کریمخان مجددا به بازار رفت
و دید سیاه خان طوری آجر را به بالا
پرت میکند که از سر معمار هم رد میشود
بعد رو به همراهان کرد و گفت
ببینید عشق چه قدرتی دارد
آنکه آجرها را پرت میکرد عشق بود نه سیاه خان
آدم برای هرچیزی باید انگیزه داشته باشه.
📚 داستان کوتاه
#قدرت_عشق
گویند که ...
در زمان کریمخان زند مرد سیه چرده و قوی هیکلی در شیراز زندگی میکرد که در میان
مردم به سیاه خان شهرت داشت
وقتی که کریمخان میخواست بازار وکیل شیراز را بسازد
او جزئ یکی از بهترین کارگران آن دوران بود
در آن زمان چرخ نقاله و وسایل مدرن امروزی برای بالا بردن مصالح ساختمانی به طبقات فوقانی وجود نداشت
بنابرین استادان معماری به کارگران
تنومند و قوی و با استقامت نیاز
داشتند تا مصالح را به دوش بکشند
و بالا ببرند
وقتی کار ساخت بازار وکیل شروع شد
و نوبت به چیدن آجرهای سقف رسید
سیاه خان تنها کسی بود که میتوانست
آجر را به ارتفاع ده متری پرت کند
و استاد معمار و ور دستانش آجرها
را در هوا می قاپیدند و سقف را تکمیل میکردند
روزی کریمخان برای بازدید از پیشرفت کار سری به بازار زد و متوجه شد که از هر ده آجری که سیاه خان به بالا پرت
میکند شش یا هفت آجر به دست معمار نمی رسید و می افتد و می شکند
کریمخان از سیاه پرسید
چه شده نکنه نون نخوردی؟؟!!
قبلا حتی یک آجر هم به هدر نمی رفت
و همه به بالا میرسید!
سیاه خان ساکت ماند و چیزی نگفت
اما استاد معمار پایین آمد و یواشکی
بیخ گوش کریمخان گفت
قربان تمام زور و قدرت سیاه خان و دلگرمی او زنش بود
چند روزست که زن سیاه خان قهر کرده
و به خانه ی پدرش رفته
سیاه خان هم دست و دل کار کردن ندارد
اگر چاره ای نیاندیشید کار ساخت بازار
یک سال عقب می افتد
او تنها کسی است که میتواند آجر را تا ارتفاع ده متری پرت کند
کریمخان فورا به خانه پدر زن او رفت
و زنش را به خانه آورد
بعد فرستاد دنبال سیاه خان و وقتی او به خانه رسید با دیدن همسرش از شدت خوشحالی مثل بچه ها شروع به گریه کرد
کریمخان مقدار پول به آنها داد و گفت
امروز که گذشت اما فردا میخواهم همان سیاه خان همیشگی باشی
این را گفت و زن و شوهر را تنها گذاشت
فردا کریمخان مجددا به بازار رفت
و دید سیاه خان طوری آجر را به بالا
پرت میکند که از سر معمار هم رد میشود
بعد رو به همراهان کرد و گفت
ببینید عشق چه قدرتی دارد
آنکه آجرها را پرت میکرد عشق بود نه سیاه خان
آدم برای هرچیزی باید انگیزه داشته باشه.
اپیزود اول- بنویس تا اتفاق بیفتد.mp3
26.42M
پادکست کتاب جیبی: 👆👆👆
کتاب : بنویس تا اتفاق بیوفتد.
نویسنده: دکتر هنریت کلاوسر
با گوش دادن این ویس، یک کتاب گوش داده اید و به اهمیت نوشتن اهداف و آرزوها برای محقق شدنشان پی می برید.
❣یادت نره تو میتونی
چون اشرف مخلوقاتی
چون قوی هستی
نگاه کن به گذشته ات .
کی مثل تو میتونست از پس همه ی اون مشکلات بربیاد ؟
فقط تو
تو قوی هستی
مهم نیست که دیگران الان با چه چشمی به تو نگاه میکنن.
مطلقه، تنها، بی پول، بیکار، ضعیف، بی عرضه، ...
مهم اینه که تو با چه چشمی به خودت نگاه کنی.
تو به خودت به چشم قوی تـرین و بهترین نگاه کن
چون هستی و فقط کافیه اراده کنی
نگو نه نمیتونم.
نگو نه نمیشه.
نگو خسته شدم.
بگو اینبار میشه
یعنی باید بشه ،
کافیه تو بخواهی همین
خواستن از ته دلت باشه
قدماتو محکم بـردار.
برای اینکه راحتر باشی خودتو بزن به ناشنوایی. اینطور بهتر راه میری و واسه رسیدن به هدفت تلاش میکنی .
یادت نره آینده مال توست دوست من
فقط خودتی که اونو میسازی
پس مصم باش. محکم باش. قوی باش و بسازش
همینهایی که الان به تو میگن نمیتونی و با تحقیر به تو نگاه میکنن یه روز با حسرت میگن کاش ما جای اون بودیم.
یه روز با حسرت میگن این دوست ما بوده... .
بجنگ جلو برو
قوی باش بهترینها نصیبت میشه🍃🍃
🌸نیایش شبانگاهی🌸
خـــدای عــزیز و مـهربان ، مهربانیت همانند امواج دریا پی در پی ساحل وجودم را در بر میگیرد و به دستِ قدرت تو ، تمام تیرهای بلا شکسته میشود. تو هر زمان با من و در کنار من بودهایی من در گهوارهی محبتت چه آسوده آرام گرفتهام... پس ای خـــــداے مهربانم به ذکر نام زیبایی و نیایش لحظههایت،وجود زمینیَم را ملکوتی گردان تا آنچه تو میخواهی باشم و از آنچه من هستم رها شوم ، که تو بی نیاز و من "غرق" نیازم.خدایا عزیزانمان را در پناهت حفظ بفرما.الهی آمین🙏
⭐شبتون در پناه پروردگار مهربان🌙
4_5979040426781311860.mp3
22.19M
قرارعاشقی امشب:
قرارعاشی عشق بازی با خدا_ شکایت از خدا
این فایل را گوش دهید و برای عزیزانتان ارسال کنید.
✨ورودی های ذهن ات را کنترل کن
شاید خودمان متوجه نشویم اما ما همیشه داریم چیزهایی را وارد ذهن مان می کنیم. از طریق چیزهایی که می بینیم، گوش می کنیم، مردم اطرافمان و افکاری که روی آنها تمرکز می کنیم.
این ورودی ها روی روح ما تأثیرگذار می باشند. اگر با دوستی برای ناهار بیرون بروید که در مورد رئیس اش بد صحبت می کند، همکارش را مسخره می کند یا پشت سر رفیق اش حرف می زند، او دارد بدگویی، حسادت و بی احترامی را وارد ذهن شما می کند.
قانون این است که هر کاری را ادامه دهید، رشد می کند. ممکن است از ورودی هایی که آنها به شما می دهند، خوشتان نیاید. شما آدم خوبی هستید، اما اگر یک مدت ارتباط خود را با آنها ادامه دهید می بینید که شما هم در حال بدگویی و انتقاد و حسادت نسبت به دیگران هستید. چرا؟
چون شما ورودی های اشتباهی را وارد ذهن خود کرده اید. اگر شما همیشه افکار منفی را وارد ذهن خود کنید، مثلا فکر کنید که من هیچوقت خوب نمی شوم، من هیچوقت شخص مناسب ام را پیدا نمی کنم. با این افکار باعث می شوید احساس شک، متوسط بودن و ترس وارد ذهن تان شود.
مردی به من گفت که چگونه سال های زیادی از عمرش را با نوشیدن دارو و الکل گذراند و باعث شد ازدواج اش خراب شود و نمی توانست پیش فرزندانش باشد. اما الان خیلی از دست خودش ناراحت بود و ناامید شده بود. او داشت چه کار می کرد؟
داشت مدام احساس گناه، پشیمانی و سرزنش را به ذهن اش وارد می کرد. اگر مدام به احساس گناه فکر کنید آن را پرورش می دهید. اگر مدام به احساس ترس فکر کنید باعث بیشتر شدن آن می شوید.
چرا همین انرژی را صرف تقویت ایمان، امید و رؤیاهای خود نمی کنید؟ شما به چه چیزی اجازه می دهید وارد روح شما شود؟
افرادی که وقت تان را با آنها می گذرانید و افکاری که در تمام طول روز در ذهن تان قرار دارند آیا آنها الهام بخش شما هستند؟ آیا باعث تقویت ایمان شما می شوند؟
آیا شما را به سمت رؤیاهایتان هل می دهند؟
یا مثل یک غذای آشغال هستند و باعث می شوند احساس گناه، متوسط بودن، منفی بودن و سازگاری با شرایط، در شما تقویت شود؟
یکی از دوستانم مبتلا به یک بیماری خطرناک شده بود. دکتر به او گفت که باید رژیم سختی بگیرد. او نباید هیچ قند و گوشتی مصرف می کرد و فقط باید سبزیجات و آجیل و غلات آن هم به مقدار خیلی کم مصرف می کرد.
از او پرسیدم که آیا می خواهی این کار را انجام دهی؟ او گفت منظورت چیست که من می خواهم این کار را انجام دهم؟ من چاره ای دیگر ندارم، زندگی من به این بستگی دارد.
امروز می خواهم به شما رژیم جدیدی بدهم. نه رژیم فیزیکی، بلکه یک رژیم روحی برای شما دارم.✔ دیگر غذاهای آشغال مصرف نکنید.✔ افکار نگرانی، ترس و نداشتن امکانات لازم را به ذهنتان راه ندهید✔ رابطه تان را با افرادی که چیزهای منفی را وارد ذهن تان می کنند و باعث سازگاری شما با شرایط می شوند، قطع کنید.
✔ احساس گناه، سرزنش و دلسردی نداشته باشید.
در نسخه شما «تقویت ایمان» تجویز شده است، همچنین «تقویت امید»، «تقویت رؤیاها»، «تقویت اعتماد به نفس» و «تقویت سرنوشت آینده تان»، تجویز شده است.
#تلنگری_زیبا👌
روزی یک معلم در کلاس ریاضی شروع به نوشتن بر روی تختهسیاه کرد:
9*1=7
9*2=18
9*3=27
9*4=36
9*5=45
9*6=54
وقتی کارش تمام شد به دانشآموزان نگاه کرد، آنها دیگر نتوانستند جلوی خود را بگیرند و شروع به خنده کردند. وقتی او پرسید چرا میخندید، یکی از دانشآموزان اشاره کرد که معادله اولی اشتباه است.
معلم پاسخ داد: "من معادله اول را عمدا اشتباه نوشتم، تا درسی بسیار مهم به شما دهم. دنیا با شما همینگونه رفتار خواهد کرد. همانطور که میبینید من 5 معادله را درست نوشتم، اما شما به آنها هیچ اهمیتی ندادید! همهی شما فقط به خاطر آن یک اشتباه به من خندیدید و من را قضاوت کردید.
دنیا همیشه به خاطر موفقیتها و کارهای خوبتان از شما قدردانی نمیکند، اما در مقابل یک اشتباه سریع با شما برخورد خواهد کرد. پس قویتر از قضاوتهایی که همیشه وجود خواهند داشت باشید!"