💠 رمان #جانَمـ_میرَوَد
💠 #پارت90
صدای مریم، در گوشش تکرار می شد.
"مهیا خواستگار داره" !!
"قضیه جدیه" !!
نمی توانست همانجا بماند.
کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت. شماره محسن را گرفت.
ـــ سلام محسن! بیا پایگاه!
شهین خانوم در اتاق دخترش را باز کرد.
ـــ جانم مامان؟!
شهین خانوم روی صندلی نشست.
ـــ مادر! فکر نمی کنی یکم تند رفتی؟!
مریم لبخندی زد.
ـــ اتفاقا خوب کردم. بزار به خودشون بیان. دیگه پسرت داره میره تو ۲۹سالگی! اونم ۲۵سالش شده. این بچه بازیا
چیه در میارند... دوتاشون هم ضایعه کع هم رو میخواند.
ـــ اینقدر خوب فیلم بازی کردی، که من باورم شد.
مریم چادرش را آویزون کرد.
ـــ پس چی فکر کردی مامان خانم!
ـــ حالا قضیه خواستگاری هم حقیقت داره!!؟؟
آره! خانوادش پسره رو تایید کردند ولی خودش معلومه ناراضیه...
شهین خانوم لبخندی زد.
ـــ هر چی بخواد. آرزومه مهیا عروس این خونه بشه.
شهاب عصبی دستی در موهایش کشید.
ـــ چی میگی محسن! میگم براش خواستگار اومده! قضیه جدیه! میگی هیچ کاری نکنم؟!
ـــ خب مومن... بهت میگم خواستگاری کن؛ میگی نمیشه...
میگم صبر کن... این جوری میکنی!
پس چی بگم!
ـــ نگاه کن ما از کی کمک خواستیم!
ــــ شهاب جان! این امر خیره!
هیچ تعللی نکن، بسم الله بگو... برو جلو! کاری نکن خدایی نکرده یه عمر پشیمون بشی.
شهاب، چشمانش را برای چند دقیقه بست.
ـــ برام یه استخاره بگیر !
محسن قرآن را باز کرد و شروع به خواندن آیه ها کرد.
ـــ بفرما برادر من... استخاره ات عالی دراومد.
صدای تلفن کلافه اش کرده بود.
کیسه های خرید را جابه جا کرد و موبایلش را جواب داد.
ـــ جانم مامان؟!
ـــ بابا... چقدر عجله داری؟!
ـــ اومدم... اومدم...
ـــ باشه!
گوشی را قطع کرد.
کیسه های خرید را روی زمین گذاشت.
کلید را به در زد.
ـــ سلام!
مهیا به طرف صدا برگشت. با دیدن شهاب تعجب کرد، اما زود اخم هایش در هم جمع شد.
ـــ علیک السلام بفرمایید!
ـــ مهیا خانم من...
مهیا اجازه نداد، ادامه بدهد.
ـــ من چی؟! بازم اومدید حرف بارم کنید؟!
مگه من چیکار کردم؟! من اون روز بهتون گفتم اتفاقی بود؛ چون خودم هم خبر نداشتم، کسی عمدا این کارو کرده!
ولی شما ظاهرا همیشه دوست دارید؛ بقیه رو قضاوت کنید.
اجازه ای به شهاب نداد، که حرفش را بزند.
خریدها را بر داشت و وارد خانه شد. قبل از اینکه در را ببند گفت.
ـــ با اجازه آقای مهدوی! به خانواده سالم برسونید...
در را بست و از پله ها باال رفت. جلوی در کفش های دو خانم بود، در را باز کرد.
با دیدن شهین خانم و مریم لبخندی زد.
ـــ سالم خوبید؟!
بعد سالم و احوالپرسی کنارشون نشست.
ـــ چه خبر مهیا جان! دیگه سر نمیزنی؟!
ـــ چی بگم شهین جون؛ میبینی که چطور ازم کار میکشند...
مهلا خانم، سینی شربت را روی میز گذاشت.
ـــ یه مدت دیگه شوهر میکنی... دیگه نمیتونی یه کمکی به ما بکنی!
ـــ نگران نباش من حالا حالاها کنارت هستم.
مهال خانم، به طرف شهین خانم برگشت.
ـــ دیدید گفتم این خانوم راضی نمیشه...
شهین خانوم، لبخندی به روی مهیا زد.
ـــ مگه الکیه؟! اون قراره عروس من بشه! ما جوابش رو نمی خوایم... برش می داریم میریم!
مریم و مهلا خانم خندیدند
مهیا با تعجب به آن ها نگاه کرد. حرف های شهین خانوم او را گیج کرده بود.
شهین خانوم دستی روی زانوی مهیا گذاشت.
ـــ اینطور نگاه نکن عزیزم. ما اومدیم خواستگاری برا پسرم... شهاب...
16.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدی که بعد از ۱۷ سال زنده شد!
کاملا واقعی و شنیدنی..
برای شادی روح شهدای عزیزمون، یه صلوات بفرستیم✨
تماشایی
‹🕊🍃›
ایگنبدتوعشق
منِخستهدلایڪاش..
چونڪفترپربستهایوانتوبودم..
آقاجان.."!🌼
@hejaaaab
تۅخۅاستےجݪۅيبݪارۅبگیࢪی،
بݪاےبيحیاییۅبݪایِبیعفتے!'
+برادرعزیزم...❤️
اݪحقڪهبخاطراینهدفِپاڪت،
جزۅمَردانِخُدایۍ🌸🍃
+دعاڪُنماهمآسمۅنےبشیم🙃
#شهیدانھ /#شهیدعلیخلیلی
@hejaaaab
✾͜͡💚بِســـمِ الـلّـھِ الـࢪَّحــمـنِ الࢪَّحــیـم✾͜͡💚
«اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ
وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً
وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً
وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً»
『اللّٰھُمَ؏َـجِّـلْ لِّوَلیڪَالفࢪَج...』
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
#امام_زمان هر روز به امید ماها از خواب بیدار میشن
زشته یه سلام نکنیم... :)
..💚
•هـر کـجـا پا میگـذارم از تـو میگــویــم ســخــن•
•عالمی را کردهام دیوانهیذکرحسن(علیهالسلام)•
#امام_حسنی
❮🧡🍁❯
مـآدَرمُـوآجِہِبـآمَـرگ...
رِسـیدنبہ#شهادت
وَبُـزرگۍرااِنتـخـآبڪردهایـم !🖐🏼
•❮🧡🍁❯• #شهیدانه
•❮🧡🍁❯• #حاج_قاسم - #سردار_دلها
#شهیدانه
وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ
و هرگز گمان مبر آنها كه در راه #خدا كشته شدهاند، مردگانند؛ بلكه آنها زندگانى هستند كه نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند.
(سوره آلعمران آیه۱۶۹)
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
خوشابهحال
بندهای #گمنام که
خدا اورابشناسد،
ومردم او رانشناسند :)💚
"#پیامبراڪرمﷺ"
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
💠 رمان #جانَمـ_میرَوَد 💠 #پارت90 صدای مریم، در گوشش تکرار می شد. "مهیا خواستگار داره" !! "قضیه ج
💠 رمان #جانَمـ_میرَوَد
💠 #پارت91
_ متوجه نمیشم، چی دارید میگید؟!
مریم به سمتش آمد. دستش را گرفت.
_ پاشو... بریم تو اتاقت!
مهیا که گیج بود؛ بدون اعتراض همراه مریم بلند شد. مریم، مهیا را در اتاقش هل داد.
_ مریم، اینجا چه خبره؟!
مریم خندید. کنارش نشست.
_ قضیه چیه مریم؟!
مریم گونه مهیا را بوسید.
_ قضیه اینه که، قراره تو بشی زن داداشم!
_ شوخی بی مزه ای بود.
مریم خوشحال خندید.
_ شوخی چیه دیونه!! جدی دارم میگم...
مهیا، روی تاقچه نشسته بود و به اتفاقات دیروز فکر می کرد.
باورش برایش سخت بود؛ که شهاب به خواستگاریش آمده بود.
از خانوادش و خانواده مهدوی دو روز فرصت خواسته بود.
و فردا باید جواب می داد. خیلی آشفته بود.
اصال برایش قابل هضم نبود؛ شهاب از آن طرف با او بداخالقی می کرد؛ و از این طرف خانواده اش را برای خواستگاری
می فرستاد.
فکری که او را خیلی آزار می داد؛ این بود، نکند مریم و شهین خانم او را مجبور به این کار کرده باشند.
_ بفرمایید.
شهاب استکان چایی را برداشت.
_ممنون مریم جان!
محمد آقا کتاب را بست. عینکش را از روی چشمانش برداشت، و روی کتاب گذاشت.
_خب حاج خانم؛ این عروس خانم کی قراره جواب رو به ما بده؟!
شهین خانم، زیر لب قربون صدقه مهیا رفت.
_ان شاء الله فردا دیگه...
شهاب استکان را روی میز گذاشت، و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
_ فردا؟!
همه شروع به خندیدن کردند.
_ پسرم نه به قبلاً، که قبول نمی کردی اسم زنو بیاریم؛ نه به الان که اینقدر عجله داری!!
شهاب با اعتراض گفت:
_بابا!
دوباره صدای خنده در خانه پیچید.
شهاب به اطراف نگاه کرد. کافی شاپ نازنین، دوباره آدرس نگاه انداخت، درست بود.
وارد شد، روی یکی از میز ها نشست.
دیشب برایش پیامی از مهیا آمد؛ که از او خواسته بود، جایی قرار بگذارند، تا قبل از خواستگاری حرف هایشان را
بزنند.
شهاب اول تعجب کرد. اما قبول کرد.
به اطراف نگاه کرد. خبری از مهیا نبود. نگاهی به ساعتش انداخت.
احساس کرد که کسی کنارش نشست. از بوی این عطر متنفر بود.
سرش را بلند کرد، با دیدن کسی که رو به رویش نشسته بود اخم کرد با عصبانیت غرید.
_ بازهم تو...
تکیه اش را به صندلی داد.
_ انتظار مهیا رو داشتی؟!
_ اسمشو به زبون کثیفت نیار
آروم باش! من فقط اومدم کمکت کنم.
شهاب از جایش بلند شد.
_بنشین! کار مهمی باهات دارم. مربوط به مهیاست..
شهاب سرجایش نشست. با نگرانی گفت:
_چی شده؟! برای مهیا خانم، اتفاقی افتاده؟!
تکیه اش را به صندلی داد.
_نه، ولی اگه به حرف های من گوش ندی؛ اتفاقی برای تو میفته!
شهاب گنگ نگاهی به او انداخت.
_ چی می خوای بگی؟!
_ بیخیال مهیا شو! اون ارزش تو و خانوادت رو نداره...
شهاب خندید.
_ می خواستی اینارو بگی؟! من هیچوقت حرفای تو رو باور نمیکنم. اونقدر به مهیا خانم، اعتماد دارم که نشینم به
حرف های دروغ جنابعالی گوش بدم .
شهاب، از جایش بلند شد و از کافی شاپ خارج شد...
💠 رمان #جانَمـ_میرَوَد
💠 #پارت92
در اتاق زده شد.
احمد آقا وارد اتاق شد.
کنار مهیا نشست.
_ مهیا جان، خودت خوب میدونی برای چی اومدم. پس الان به مقدمه چینی نیست.
مهیا سرش را به علامت تایید، تکان داد.
احمد آقا، دست سرد دخترش را، گرفت.
_ ما فقط تو رو داریم، خیلی هم عزیزی؛
پس هیچوقت دوست نداشتم، از ما جدا بشی...حتی برای مدت کم!
من همیشه از ازدواج تو و جدایی تو از ما وحشت داشتم، اما خوشبختیه تو مهمتر از دلتنگی من و مادرته...
احمد آقا، با دستش اشکایی که در چشمانش جمع شده بودند را، پاک کرد. با لحن شوخی گفت:
_ بحث احساساتی شد...
مهیا خنده ی آرامی کرد.
_ دخترم! من همیشه وقتی مادرت اسم خواستگار می آورد؛ اخم و تخم می کردم. اما این دو گزینه خیلی خوب
بودند، که من اجازه دادم بشینی، و جدی بهشون فکر کنی...هم اسماعیل پسر قدرت خان؛ هم شهاب پسر آقای
مهدوی!
این دیگه انتخاب تو هستش میدونم. سخته اما هر دختری باید این مسیر سخت رو تنهایی بره...
_ بابا به نظرتون، من با کدوم میتونم با آرامش زندگی کنم و یک زندگی موفق داشته باشم.
_ دخترم! اینجا نظر من یا مادرت مهم نیست، اینجا حرف این مهمه...
و به قلب مهیا اشاره کرد.
احمد اقا، از جایش بلند شد. بوسه ای بر سر دخترش زد
درست فکرات رو بکن! شب باید جواب رو به محمد آقا بدم.
مهیا سری تکان داد. احمد آقا از اتاق خارج شد.
**
مهیا ار پدرش اجازه گرفته بود، جایی با خودش خلوت کند، تا راحت تر بتواند تصمیم بگیرد و چه جایی بهتر از
اینجا...
به تابلوی طوسی و قرمز معراج شهدا، نگاهی انداخت. وارد معراج شد. مستقیم به سمت مزار شهدای گمنام، رفت.
خوبی این مکان این بود، این موقع خلوت بود
کنار مزار نشست.
گل ها را روی مزار گذاشت.
فاتحه ای خواند. کتاب کوچک دعایش را درآورد.
و شروع به خواندن حدیث کسا شد. عجب این دعا به او آرامش می داد.
بعد از تمام شدن دعا، کتاب را بست.
احساس کرد، کسی بالای سرش ایستاده بود.
با بالا آوردن سرش، از دیدن شهاب تعجب کرد. شهاب سلامی کرد و با فاصله آن طرف مزار نشست.
مهیا سرش را پایین انداخت.
_ شما تعقیبم می کنید؟!
_ نه این چه حرفیه، مهیا خانم! حالم خوب نبود، اومدم معراج! که شما رو دیدم.
_خدایی نکرده اتفاقی افتاده؟!
_نه! چیز خاصی نیست.
سکوت بینشان حکم فرما شد.
مهیا احساس می کرد، الان بهترین فرصت برای پرسیدن سوالش بود؛ اما تردید داشت. ولی با حرفی که شهاب زد،
خوشحال خدا را شکر کرد.
_ مهیا خانم! احساس می کنم سوالی دارید؟!
مهیا سرش را پایین انداخت.
_ بله همینطوره...
_ بپرسید؛ تا جایی که بتونم جواب میدم.
_ در مورد موضوعی که...مم... اون موضوع که مر...
مهیا خجالت می کشید، که حرف از خواستگاری بزند، که شهاب کارش را آسان کرد.
_ بله خواستگاری...
_ می خواستم بدونم، منو شهین خانم و مریم معرفی کردند، یا شما خو...
شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد.
_نه! هیچکس شما رو به من معرفی نکرد. خودم انتخاب کردم.
مهیا، سرش را پایین انداخت. صورتش سرخ شده بود. احساس می کرد، باید از اینجا می رفت. از جایش بلند شد،
شهاب همپایش بلند شد.
_من باید برم خونه، دیر شده!
_ بگذارید برسونمتون...
_نه درست نیست. خودم میرم.
شهاب همراه مهیا بیرون رفت، ماشینی گرفت، مهیا را سوار کرد.
به رفتن ماشین نگاهی کرد، خداراشکر کرد، او را دید. بعد از صحبت هایی که شنید، دیدن مهیا او را آرام کرده بود.
مهیا وارد خانه شد.
پدرش، کنار مادرش، نشسته بود. سلام کرد و به طرف اتاقش رفت.
_ مهیا بابا...
سرجایش نشست.
_ جوابت چی شد؟!
مهیا چشمانش را بست.
_ به آقای مهدوی زنگ بزنید. جوابم مثبته...
مهیا به اتاقش رفت و در را بست. به در تکیه داد و به پنجره اتاق شهاب که رو به رویش بود خیره شد...
💠 رمان #جانَمـ_میرَوَد
💠 #پارت93
با صدای مادرش، چادرش را درست کرد، و سینی چایی را بلند کرد. مطمئن بود، با این استرسی که داشت، چایی را
حتما روی شهاب می ریخت.
بسم الله گفت، و وارد پذیرایی شد.
ـــ سلام!
سرش را پایین انداخت. از همه پذیرایی کرد. به شهاب که رسید، دسش شروع به لرزش کرد. شهاب استکان چایی را
برداشت و تشکری کرد.
سینی را روی گل میز، گذاشت و کنار مادرش نشست.
بحث در مورد اقتصاد و گرانی بود.
شهین خانوم لبخندی زد.
ـــ حاج آقا! فکر کنم یادتون رفت، برای چی مزاحم احمد آقا و مهال جان شدیم!!
محمد آقا خنده ای کرد.
ـــ چشم خانوم! حاجی، شما که در جریان هستید؛ ما اومدیم خواستگاری دخترتون برای پسرم شهاب!
خدا شاهده وقتی حاج خانوم گفتند؛ که مهیا خانوم، بله رو گفتند، نمیدونید چقدر خوشحال شدم. بهتر از مهیا خانم
مطمئنم پیدا نمی کنیم.
مهیا، با خجالت سرش را پایین انداخت.
ـــ این پسرمم که خودت از بچگی، میشناسیش. راستش قابل تحمل نیست؛ اما میشه باهاش زندگی کرد.
همه خندیدند. شهاب سرش را پایین انداخت.
ـــ وقتی مادرش موضوع را با من در میون گذاشت؛ و گفت شهاب دختری رو برای ازدواج انتخاب کرده، اینقدر
تعجب کردم... آخه میدونید؛ هر موقع در مورد ازدواج باش صحبت می کردیم، اخم و تخم می کرد. ولی الان..
موضوع فرق کرده...
شهاب، با خجالت سرش را پایین انداخت.
اآلن هم اگه اجازه بدید، برند حرف های خودشون رو بزنند.
احمد آقا لبخندی زد.
ـــ اختیار دارید. مهیا جان بابا، آقا شهاب رو راهنمایی کن.
مهیا، چشمی زیر لب گفت و از جایش بلند شد. شهاب، با اجازه ای گفت و به طرف مهیا رفت. مهیا در اتاقش را باز
کرد.
ـــ بفرمایید...
شهاب، وارد اتاق شد. مهیا بعد از او وارد شد.
مهیا، روی تخت نشست. شهاب صندلی میز تحریر مهیا را برداشت و روبه روی تخت گذاشت و روی آن نشست. به
اتاق مهیا نگاه می کرد، که نگاهش روی قسمتی از دیوار ثابت ماند.
مهیا که سکوت شهاب را دید سرش را بالا آورد که با دیدن نگاه خیره شهاب رد نگاهش را گرفت.
لبخندی به عکس شهید همت زد.
ــــ این چفیه ایه که من بهتون دادم؟!
ـــ بله...
💠 رمان #جانَمـ_میرَوَد
💠 #پارت94
دوباره سکوت بین آن ها حکم فرما شد.
شهاب سرفه ای کرد.
ــــ من اول شروع کنم یا شما؟!
مهیا آرام گفت:
ـــ شما بفرمایید.
ـــ خب! من شهاب مهدوی، ۲۹سالمه، پاسدارم!
این چیزایی که لازم بود در موردم بدونید. بقیه چیزایی که به خانوادم مربوط میشه رو، خودتون بهتر می دونید.
دیگه لازم به توضیح نیست.
نفس عمیقی کشید.
ـــ واقعیتش، من به ازدواج فکر نمی کردم اما...
سرش را با خجالت پایین انداخت.
ــــ مثل اینکه خدا خواست که ما هم ازدواج کنیم. واقعیتش من انتظار زیادی ندارم، فقط می خوام همسرم
همیشه در همه حال، کنارم باشه؛ تکیه گاهم باشه؛ چیزی از من پنهون نکنه؛ منو محرم اسرارش بدونه...
و موضوع بعدی و مهم تر اینه که من به کارم، خیلی علاقه دارم و برام خیلی مهمه و امیدوارم، همسرم، همیشه در
مورد این موضوع، من رو درک کنند.
ــــ شما صحبتی ندارید؟!
مهیا سرش را پایین انداخت.
ـــ من فقط می خواستم یه سوال بپرسم...
ـــ بفرمایید؟!
ـــ شما می خواید برید سوریه؟!
شهاب سرش را بالا آورد.
ــــ نخیر نمیرم، سعادت نداریم.
احساس آرامشی به مهیا دست داد. سرش را پایین انداخت.
ــــ مهیا خانم جوابتون...
مهیا استرس گرفت. احساس سرما می کرد. دستانش می لرزید.
سکوتتون عالمت رضایته؟!
مهیا سرش را پایین انداخت و بله ای گفت.
شهاب خنده ای کرد و خداروشکری گفت.
**
آیا وکیلم:
ــــ با اجازه بزرگترها، بله!
نفس آسودهی کشید.
صدای صلوات در محضر پیچید.
احساس می کرد، یک بار سنگینی از روی دوشش بلند شد.
اینبار نوبت شهاب بود.
شهاب همان بار اول، بله را گفت. دوباره صدای صلوات در محضر پیچید.
دفتر بزرگی مقابلشان قرار گرفت.
مهیا شروع کرد به امضا کردن... گرچه امضا ها زیادن بودند ولی تک تک آن ها با او ثابت می کردند، که شهاب الان
مرد زندگیش است.
بعد از امضا های شهاب، همه برای تبریک جلو آمدند و کادو های خودشان را دادند. در جمع همه خوشحال بودند؛
شهین خانم لحظه ای از مهیا غافل نمی شد و عروسم عروسم از زبانش نمی افتاد. در آن جمع فقط نگاهای نرجس و
خانواده اش دوستانه نبود...
شهاب، نگاهی به مهیا انداخت.
آرام دستان مهیا را در دستش گرفت.
با قرار گرفتن دستان سردش در دستان بزرگ و گرم شهاب، احساس خوبی به مهیا داد. سرش را پایین انداخت، الان
حرف مادرش را درک می کرد؛ که با خواندن این چند جمله عربی معجزه ای درونت رخ می دهد که...
شهاب دست مهیا را فشرد و با لبخندی زیر گوشش زمزمه کرد.
ـــ ممنونم، مهیا خانوم...
💠 رمان #جانَمـ_میرَوَد
💠 #پارت95
هوای گرم، کلافه اش کرده بود. صدای تلفنش بلند شد. کیفش را باز کرد، دنبال موبایلش گشت. بالا خره پیداش کرد،
با لبخند به صفحه موبایل نگاهی انداخت.
ــ الو شهاب...
ــ سلام خانمی...
ــ سلام عزیزم خوبی؟!
ــ خوبم شکر خدا! کجایی؟!
ــ نزدیک خونمونم.
ــ دانشگاه بودی؟!
مهیا اخمی کرد.
ــ بله... به خاطر زور گفتنای جنابعالی، من تو این گرما باید پاشم برم دانشگاه!
شهاب خندید.
ــ نامردی نکن... من که همیشه میرسوندمت دانشگاه از اونورم میوردمت... فقط امروز نتونستم.
ــ نظرت چیه؟ الآنم دیر نیست! بیا بیخیال دانشگاه بشیم.
شهاب جدی گفت:
ــ مهیا!
مهیابه خانه رسید، موبایل را بین سروشانه اش نگه داشت و کلید را ازکیفش درآورد.
ــ باشه نزنم... شوخی کردم
استغفرا...!
مهیا گفت
ــ خوبه، همیشه استغفار بگو!
شهاب بلند خندید. مهیا از پله ها بالا رفت.
کسی خانه نبود، در را باز کرد و وارد خانه شد. مستقیم به طرف اتاقش رفت.
ــ شهاب اداره ای؟!
ــ آره!
مهیا مغنعه اش را از سرش کشید.
ــ آخیش چقدر گرم بود.
ــ چی شد؟!
ـ هیچی مغنعه ام رو از سرم برداشتم.
شهاب دوباره جدی شد.
ــ اونوقت پرده پنجره رو نکشیدی!
مهیابه پنجره نگاهی انداخت.
ـــ وای شهاب روبه رو اتاقم خب اتاق تو هستش!!
ــ مهیا پرده رو بکش...
مهیا غرزنان پرده رو کشید.
ــ بفرما کشیدمش
مهیا جان، خانمی ساختمونای اطراف هم وقتی پرده رو نمیکشی، به اتاقت دید دارند.
ــ باشه.
ــ راستی امشب مریم برنامه ریخته بریم بیرون!
مهیا فکری به سرش زد.
ــ شرمنده نمیتونم بیام...
شهاب ناراحت گفت:
ــ چرا؟!
ـ درس دارم دانشگاه و درسام مهمتره!
مهیا می خواست شهاب را اذیت کند. ولی نمی دانست نمی شود پاسدار مملکت را به این سادگی گول بزند.
شهاب سعی کرد نخندد و جدی صحبت کند:
ــ آره راست میگی عزیزم؛ درس و دانشگاه مهمتره، من الان زنگ میزنم به مریم کنسلش میکنم.
مهیا عصبانی داد زد.
ــ شهاب!!
شهاب بلند زد زیر خنده:
ــ باشه! آروم باش خانومی...
مهیا هم خنده اش گرفته بود.
ــ خانمی، من دیگه باید برم کاری نداری؟!
ــ نه سلامتی آقا!
ــ یا علی)ع(...
علی یارت...
تلفن را روی تخت انداخت. کتاب هایش را درقفسه گذاشت، دستی روی کتاب ها کشید...
رفیق !!
حواستبہجوونیتباشہ ؛
نکنہپاتبلغزه
قرارهبااینپاهاتوگُردان
صاحبالزمان(عجل الله)باشی:))
#امام_زمان
#تلنگرانه
#اللهمعجللولیڪالفرج_به_حق_حضرت_زینب_علیهالسلام_مَعَ_عافییَتِنا
بانـو❤️
زیباترینپنجرهیدنیاقابچادرتوست . . .💛
آنگاهتومیمانیونورُ علیٰ نور
وچهزیباستانعکاسحیاازپشتِاین
سنگـرِسادهٔسنگینسیاه . . .💛☺️✨
#چادرانه
#چادرانه ♥️🕊
دَرحِصـٰارچـٰادُرخـوددَرامـٰانۍتـٰاابَـد😇🦋
قَـدرِایـنارثیـہرابـٰایَـدبِـدانۍتـٰاابَـد...!
چادرم تاج بهشتیست که بر سر دارم❤️
یادگاریست که از حضرت مادر دارم💛
تیرها بر دل دشمن زده با هر تارش😇
من محال است آنرا ز سرم بردارم . . .❤️🙂!
یادتنرهـبانـو...
هربارکهازخانه پابهبیرونمیگزاریـ!!
گوشهچـادرترادستبگیر؛
وآرامزیرلببگـو:
هـذهامانتڪیافاطمةالزهراء
اینامانـتزهراستـ! :)
#چادرانه
#چادرانه
چادر نه🙂
حریری از بهشت است🌄
آری!
آیینه نور و سوره بیداری🌌
این چادر روشنی که بر سر داری😍
فصلی ز فروغ آفتاب زهراست✨
🌻چـٰادُرمِشڪۍتۅ،بَرایَتاَمنیَتمۍآۅَرَد
خیـٰالَتراحَت
گُرگهـٰاهَمیشہِبہِدُنبـٰالِشِنِلقِرمِزۍهَستَند🌻
#چادرانه