🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_107
روبه روی تلوزیون... روی مبل چهار زانو کنار علیرضا نشسته بودم و پاپ کورن میخوردم....باهم فیلم می دیدیم.
گوشیم زنگ خورد و اسم کوثر رو روش دیدم....علیرضا فیلم رو وقف زد.
تماس رو وصل کردم.
+سلام چطوری خانوم خونه
_وایی سلام کوثر جونم چطوری رفیق دلم برات یه ذره شده
+فداتشم منم خوبم حالت خوبه اقاتون خوبه ؟
_خوبیم تو چخبرا
-خبر که ما درحالت تجرد به سر می بریم.
بعد حالت نمایشی زد زیر گریه
خندیدم بهش گفتم
_چرا مگه چی شده
+دیگه چی میخوایی بشه ، شما که اول از همه پریدی خونه بخت فاطمه خانومم که آقادار شدن
انقدر ذوق کرده بودم که تنها عکس العمل ام جیغ بلندی بود که با صدام علیرضا که توی اتاق رفته بود...سریع خودش رو رسوند تو حال
رو بهم گفت
+چیشده ساجده چرا جیغ کشیدی کیه پشت خط ؟😳
بیچاره رنگ از روش رفته بود خندم گرفته بود از قیاف اش
بدون توجه بهش به کوثر گفتم
_وییییی داشتی میگفتی خب تعریف کن
+فکر کنم شوهرت از جیغ ات ترسیدااا....برو بهش بگو چی شده بیا بگم
نگاهی به علیرضا کردم که هاج و واج با چشم های گشاد شده نگاهم میکرد
_بگو تا زودتر برم...خیلی خوشحال شدم
+منم نمی دونم...اسم اش حیدرِ دوست برادرش بوده....آخر هفته عقد کردن
_اوخی خوشبخت بشن ان شاءالله.....کِی بیان تورو بگیرن من از خوشحالی غش کنم خداااا
+خُبه خُبه ، برو به اون شوهرت بگو هیچی نی....اینجوری که تو جیغ زدی..حتم دارم الان هاج و واج مونده
از حرف کوثر زدم زیر خنده همونجور گفتم
_چشم...کاری نداری؟
+نه عزیزم شما هم یک زنگ به ما بزن...مارو یادت نره
_نگو اینجوری...از کم سعادتیه😬
+خداااحااافظ
_خدایار و نگه دارت
گوشی رو قطع کردم...با نیش باز به علیرضا نگاه کردم زل زدم تو چشم هاش و گفتم
_دوستم ازدواج کرده 😄
علیرضا نفسش رو بیرون داد و دست به سینه شد
+سااجده
_ببخشید خیلی هیجان زده شدم
زدم زیر خنده
_قیافت خیییلی خوب بود
ابروهاش رو داد بالا
+یکی طلبت
اومد نشست کنارم تا ادامه ی فیلم رو ببینیم....ظرف پاپ کورن من رو برداشت..آروم زدم رو دست اش
_برا خودت کو ؟
+خوردم تموم شد
یدونه برداشتم و خودم دهن اش گذاشتم ....
_بیا این جایزه ات خیلی ترسیدی بخور فشارت نیوفته.
خندیدم که زیر لب مسخره ای گفت.
+راستی ساجده...مامان گفت عاطفه تاسوعا عاشورا میاد قم.
_محرم داره میاااد؟
چه زود گذشت
+آره دیگه...آخر هفته هم باید برم کارایِ هیئت رو راست و ریست کنم
_چه خوب...دلم خیلی هوایِ امام حسین (ع) و هیئت هاش رو کرده بود.
ده شبِ اول مراسم دارید؟
+ان شاءالله
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_108
" علیرضا "
امسال دلم میخواست جلویِ هیئت یک ایستگاه صلواتی بزنیم....چایی با خرما هر شب تقسیم کنیم. رسول با چند تا از بچه ها رفته بود تا داربست هارو بیاره
با نیسان توی کوچه پیچیدن رسول پشت نیسان با موتور سنگین میومد .
از چهره اش مشخص بود خیلی بشاشه نیسان رو پارک کرد رفتم جلو تا به بچه ها کمک کنم و داربست هارو بیاریم.
رسول هم از موتورش پیاده شد و اومد طرفمون رو بهش گفتم
_سلام آقا رسول چیه کبکت خروس میخونه رفیق
رسول لبخندی زد
+سید بزار کارها تموم شه چشم میگم
داربست هارو که گذاشتیم پول نیسان رو حساب کردم....لباسم حسابی خاکی شده بود....دستی بهشون کشیدم و رفتم
کنار رسول
_خب می فرمودی آقا رسول
+علی امام حسین (ع) حاجتم رو داد ،شدم خادم خواهرش
دلم لریزید....چی می گفت.؟؟؟
خیلی وقت بود دنبال کارهای سپاه و آموزشی های قبل سوریه بود.
+چند وقت دیگه عازمم به امید خدا
لبخندی روی لبم اومد...انگاری یکم هم دلم گرفت
_خوش به سعادتت دستی هم به سر ما بکش چی از این بهتر
لبخندی زد
+نزن این حرف رو.... دست پرورده خودت ام. ان شاءالله قسمتت
_خدا از دهنت بشنوه ، ان شاءالله دعا کن برام
+ان شاءالله
خندیدم گفتم
_فوتبال بعد از ظهر یادت نره ، سری قبل خوب باختین...عجیب چسبید...خوش گذشت
+دیگه از این خوشی ها نداریم سید
ابرویی بالا انداختم
_میبینم
،،،،،،
"ساجده"
پهلو به پهلو شدم که چشمم خورد به علیرضا...
سجاده همیشگی اش که بوی گل محمدی میداد رو پهن کرده بود...رو به قبله.
نگاهی به ساعت کردم...سه نصفِ شب.
حتما نمازِ شب می خونه.
دستم رو زیر سرم گذاشتم و بهش نگاه می کردم....چقدر قشنگ نماز می خوند.
شونه هاش آروم تکون می خورد.
داشت گریه می کرد....
نمی خواستم متوجه بشه من بیدارم....منتظر موندم تا نمازش تموم بشه....مثل همیشه با آرامش...با حضور قلب نمازش رو خوند.
پتو رو کنار زدم و رفتم سمت اش...با تسبیح تربت اش ذکر می گفت.
چشم اش که به من خورد لبخندی زد
+بیدارت کردم ؟
_نوچ خودم بیدار شدم
موهای تویِ صورت ام رو کنار زد....تسبیح اش رو کنار گذاشت و با سر انگشت های من ذکر می گفت.
_میگم علیرضا چجور انقدر حضور قلب داری تو نماز هات
+من؟ اتفاقا خیلی با خلوص نماز نمیخونم....
_نهه....اون حالتی که من از تو تویِ نماز می بینم نشون از حضور قلب اته
سرم رو پایین انداختم
_من اینجور نیستم.
لبخندی زد
+نخیر نماز شما خیلی هم درسته. ان شاءالله خدا ازت قبول کنه
_بهم بگو چجوری تو نمازم فقط فقط حواسم به خدا باشه
+ببین حاج آقا بهجت میگه هروقت تو نماز حواست پرت شد فقط برش گردون....انقدر برش گردون تا روش کم بشه....فکر کن خدا فقط داره به نماز خوندن تویه بنده اش نگاه می کنه.
نماز اول وقت هم خیلی مهمه...این نشون میده خدایا تو اولویت زندگیِ منی
تند تند نماز نخون هرکاری قراره بعد و قبل نماز انجام بدی به همونی که رو به روش ایستادی بستگی داره.
نماز یک قرار عاشقانه بین تو و خداست
عطر داخل سجاده اش رو برداشت و کمی به دستم زد
+امام علی (ع) میفرمایند : شما را به نماز و مراقبت از آن سفارش میکنم چون که نماز عمل و ستون دین شماست.
ساجده با نماز خوندن حالِ دلمونو خوب می کنیم..
تو وقتی کسی رو دوست داری چطوری باهاش حرف می زنی؟؟
_یجوری که به دل اش بشینه
+می دونی ساجده...باید با عشق نمازت رو بخونی...با عشق کلمه هاش رو ادا کنی.
خیلی قشنگ حرف می زد... یک حال خوبی بهم دست داد.
+ساجده جان توصیه میکنم حتما نمازتو اول وقت بخون خیلی مهمه...
لبخندی زدم
_خیلی قشنگ حرف میزنی
+لطف داری بانو
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_109
من و علیرضا از صبح رفته بودیم خونه دایی و علی از اونجا به فروشگاه رفته بود.
عاطفه و امیر هم رسیده بودند.
روی مبل کنارِ عاطفه نشسته بودم.
+خب ساجده خانوم چه خبرا ؟
لبخندی زدم
_سلامتی...شیراز چه خبر؟ درس و دانشگاه خوبه!
+خوبه خداروشکر.....چرا نمیایید شیراز؟
_دلم می خواد بیام....یک سری بزنم
+آره حتما بیا چرا به علی نمیگی
_فعلا درگیر کارایِ محرم و هیئتِ!
دست اش رو گذاشت رویِ پاهام و لبخندی زد
+ان شاءالله جور کنید بیایید....منم ی تعطیلی گیر میارم به امیر میگم بدو بریم قم
_خوب کاریی می کنی...خیلی دلم برات تنگ میشه
حنین با دفتر نقاشی اش اومد سمت امون....رو به عاطفه سادات گفت:
+آبجی ببین نقاشی ام رو
عاطفه سادات حنین رو بوسید و رویِ پاهاش گذاشت.
+ببینم عزیز خواهر
حنین با ذوق دفترش رو باز کرد...
+ببین آبجی این که رو ویلچره باباجونه....این مامانه....مو خرگوشیِ منم.
داداش و ساجده جونی اینم نی نی شون....
از این حرف اش خندم گرفت.
+اینم تو و عمو امیر و نی نی تون.
عاطفه که تا اون لحظه لبخند میزد....لبخندش جمع شد و تو فکر رفت.
حواس ام به عاطفه رفت و متوجه حرف های حنین نشدم.
رو به حنین گفتم:
_خیلی قشنگه آبجی....باریکلا
حنین منتظر حرفی از عاطفه بود...اما عاطفه انگار تو حال و هوای خودش رفته بود.
حنین بلند شد و به سمت اتاقِ دایی رفت. تا نقاشی هاش رو به دایی هم نشون بده.
نگاهی به عاطفه انداختم
_خوبی عاطفه
دستم رو رویِ شونه هاش گذاشتم
لبخندی مصنوعی زد
+آره عزیزم...چطور؟
_انگار که ناراحت شدی....چیزی شده آبجی؟
به چشم هام نگاه کرد....برق اشک رو توی چشم هاش می دیدم.
انگار بغض نمی زاشت درست حرف بزنه.
_بگو آبجی...قول می دم رازنگه دار خوبی باشم.
+یک...چند وقتیِ....پیگیر درمان هستیم.
لحن صداش دلم رو لرزوند....یعنی چی!؟
+نمی خوام ناراحتت کنم عزیزم.
بعد هم دستی به صورت اش کشید
+حالم خوبه بیا بریم حیاط پیش مردها.
زندایی از آشپزخونه بیرون اومد.
+عاطفه....بیا کمک مادر!
+الهیی من قربونت برم مامانم...ببخشید
الان میام
زندایی+چه حرف ها میزنی عاطفه ها
با عاطفه به آشپزخونه رفتیم....یعنی عاطفه به زندایی هم حرفی نزده!
زندایی+خب دخترهاا...کی سالاد درست می کنه
عاطفه خندون گفت:
+اوستا ساجده
کمری صاف کردم...عاطفه رو بهم کرد
+اما چون بنده خواهرشوهر نمونه ای هستم فداکاری می کنم و سالاد رو درست می کنم.
رویِ صندلی نشستم
_نه درست میکنم
+شما قرص های سیدعباس رو میبری براش! خودش می دونه کدوم رو بخوره
قرص هارو از زندایی گرفتم و به سمت اتاق دایی رفتم.
تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_110
تقه ای به در زدم و وارد شدم.
حنین با دفتر نقاشی اش کنار دایی نشسته بود.
دایی من رو که دید سرفه ای کرد
+یااَلله ساجده خانم...بیا بشین دخترم
لبخندی زدم و نزدیک رفتم.
_دایی وقت قرص تونه
+دستت درد نکنه بابا
قرص رو از آلومینیم درآوردم و با لیوان آب به دست شون دادم.
دایی روی قرص یک لیوان آب رو با بسم الله سرکشید
+همه چی دستِ خودشه...به امید خدا
صدایِ زنگ در اومد...علیرضا و امیر اومده بودند.
حنین از جا بلند شد و بدو بدو سمت بیرون رفت.
انقدر بانمک دویید که دایی سری تکون داد.
+پدر صلواتی نگاه چجوری راه میره
خنده ای کردم
_خدا حفظ اش کنه
+ساجده جان اکسیژن رو جدا کن بریم بیرون
_چشم دایی
دستگاه اکسیژن رو باز کردم و کمک کردم تا رویِ ویلچر بشینن.... با دایی به سمت حیاط رفتیم.
علیرضا و امیر تو حیاط بودن...عاطفه یا سینی چای و پولکی اومد تو حیاط.
رفتم جلو
علیرضا لباس اش حسابی خاکی شده بود.
_سلام خسته نباشید
لبخندی زدم و رو به علیرضا گفتم:
_علیرضا با خاک کشتی گرفتی یا غلت خوردی تو خاک
+علیکم السلام
نگاهی به خودش کرد
+هیچکدوم...اصلا نفهمیدم چجور این شکلی شدم
برای امام حسین هرکاری باشه می کنم.
لبخندی زدم
_بیا با لباس هایی که اینجا داری عوض کن
عاطفه و امیر روی تخت نشسته بودند.
عاطفه+زود بیا چاییت سرد نشه داداش
"عاطفه"
نگاهی به لباس های خاک گرفته ی امیر انداختم
_نچ نچ نچ...چه کردی با خودت
امیر درحالی که چایی اش رو می نوشید زیر چشمی نگاهی بهم کرد.
+فکر نکن نفهمیدم هاا
_چیو!؟؟؟
+امیر نیستم اگر غم چشمات و نبینم.
لبخندی زدم
_برای هیئت ها می مونیم قم؟
+می خوای بمونیم؟
_خب....دلم هست باشیم...دلم برای هیئت هامون تنگ شده
دست اش رو رویِ چشم هاش گذاشت
+به چشم....می خوای بریم جمکران؟
لبخندم عمیق تر شد...چقدر خوبه که حالمو می فهمی...می دونی با چی حالم خوب میشه!
علیرضا و ساجده هم اومدن کنارمون.
بلند شدم و به سمت اتاق رفتم تا آماده بشم.
"ساجده"
مشغول دعایِ بعد از سینه زنی بودیم...
دست هامون رو بالا گرفته بودیم.
اللهمعجلالولیکالفرج
الهییی آمیین.
اون شب برای عاطفه خیلی دعا کردم.
مشغول دعا بودم که صدایِ پیامک گوشیم اومد.
"سلام...مجلس تموم شد جلویِ ماشین منتظرتم...می خوام ببرمت همونجا که گفتم...دعا برای من یادت نره بانو"
فهمیدم که من رو کجا می خواد ببره..
همون رازی که به هیچکس نگفته بود.
قصه ی غذاهای هیئت
خیلی پافشاری کردم تا بهم بگه....هربار می گفت به وقت اش میگم.
،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
9.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«فتنه بعدی چیست؟» 👇
🔹رهبری: گره های ۴۰ ساله در حال باز شدن هست.
🎙حجت الاسلام راجی : رسانه ها نمی گذارند خبرهای خوب به گوش حتی ما برسد.
✍مراقب باشیم در پازل فتنه ها بازی نکنیم.
#نه_به_خرید_دلار
14010813 لزوم معرفی شخصیت آقا.mp3
17.4M
📝 موضوع: لزوم معرفی شخصیت مقام معظم رهبری
⛔️ توصیۀ ما این است که گوش دادن به این سخنرانی را به تأخیر نیندازید.⛔️
✅ در این فایل نگاه شخصیتها دربارۀ مقام معظم رهبری را میشنوید:
🔵 امام خمینی (ره) فرمود: شما اگر گمان بکنید که در تمام دنیا، رئیس جمهورها و سلاطین و امثال اینها، یک نفر را مثل آقای خامنهای پیدا بکنید که متعهد به اسلام باشد و خدمتگزار، و بنای قلبیاش بر این باشد که به این ملت خدمت کند، پیدا نمیکنید. ایشان را من سالهای طولانی میشناسم. (صحیفۀ امام، ج 17، ص 272)
#جهاد_تبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#نهضت_معرفی_مقام_معظم_رهبری
میدونیتنهاگناهشهداچیبوده؟!
ترڪنمازشبودیرشدننمازاولوقت!
فڪرکن
اماگناهماچیہ؟!
اصلایکبارمنمازشبخوندیم؟
اصلاغصهخوردیمکهنمازمون
دیرشده!
بهترهباخودمونیکمصادقباشیم
دیگرانومسخرهمیکنیمغیبت
میکنیمدروغمیگیم!
آخرشماسمخودمونومیزاریم
مذهبی!💔
کاشگناهماهممثلگناهشهداباشہ!
سادهنگذرازاینجملہیکمبشین
فڪرکنشایدتغییرکردی
امامزمان(عج)برایاومدن
بهتغییرهایمانیازدارهها!
#تلنگر
#تلنگر
ازمادرشهیدحسنباقریپرسیدند:
چیشدکهپسریمثلآقاحسنتربیتکردی؟!
جملهخیلیقشنگیگفتند:
نگذاشتمامامزمان(عج)درزندگیمانگم شود.
#امام_زمان
شھیدھزینبکَمایـےمۍگفت:
من دوست دارم مثلِ حضرتزهراۜ در جوانـے بمیرم . . ؛
دوست ندارم پیـر بشوم و بمیرم ، یا آنقدر زندھ بمانم و گناھ کنم!
وَ منافقین در سن ۱۴ سالگۍ با چـٰادر خفھاش کردند . . !💔
#شهیدانہ