eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
1هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
آزادی بیان اروپایی! 🔹دانشجوی ایرانی دانشگاه استکهلم ‎سوئد بنام ‎وحید سعادت طلب در پایان‌ نامه دکتری خود از شهید حاج ‎قاسم سليمانی و ‎شهید مطهری و شهید آوینی تجلیل کرد و حالا دانشگاه قصد برخورد با او را دارد! 🔹او در مصاحبه تلویزیونی گفت: چگونه تجلیل نکنم، اگر آنها نبودند من حالا قادر به دفاع از پایان نامه خود نبودم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط اونجاش که رهبر انقلاب میگن اونایی که خودشون شخصیت شون روی نابودی و ویرانی هست و دوربین میره سمت روحانی😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اقدام جالب توجه خواننده معروف کشور در زمان اجرا کنسرت خیلی راحت با شوخی و خنده به خانم بی‌حجاب هوادارش گفت اینجا آمریکا نیست اول روسری بپوش بعد عکس بگیر! 🔹اونم سریع پوشید... 🔹فرزین، کاری کرد که خیلی از ما مذهبیا، به راحتی ازش شونه خالی میکنیم؛ امر به معروف.
💚 🌸یَا ابْنَ الصِّرَاطِ الْمُسْتَقِیمِ🌸 مهدی جان راهی‌ام کن به راهت که هرچه راه غیر مقصدت بروم بیراهه است❣
عـادت‌‌به‌گـناه مثـل‌خـوابیدن‌‌تو‌تختِ گرم‌‌و‌‌نـرم‌‌میمونـه! خوابیدن‌‌روی‌اون‌‌راحـته ؛ اما‌‌بلند‌شدن‌‌خیلی‌سخته! +حواست‌باشه‌به‌چی‌عادت‌میکنی!
ارواحنافداه‌منتظرشماست؛ قلب‌خودراپاک‌کنیدوهمچنان‌محکم‌و استواربرعقیده‌وایمان‌خودباشیدو زمان‌رابرا؎ظهورحضرتش‌آماده‌ومهیاسازید..! مگرنمیبینۍکه‌ظلم‌سراسرگیتۍرا فراگرفتہ‌ومهد؎فاطمہ‌ ارواحنافداه‌سربازمۍطلبد:)
اگر اراده ڪنۍ ڪہ خودت را حفظ کنـی، پروردگار هم هنگام ارتڪاب گناهان براۍ تو ایجادِ مانع میڪند!✨ _آیت‌الله‌حق‌شناس
؛ بودن‌چیزےنیست‌؛ جزعملۍخـٰالصآنھ،عبـٰادتۍعـٰاشقآنھ، جھـٰادےعـٰارفآنھ، قیـٰامۍمظلومـٰانھ،رزمۍشجـٰاعآنھ، و،وصلۍعـٰاشقآنھ ...♥️ ‌
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 #ساجده #پارت_100 علیرضا انگشتر رو دست کرد .......نگاهی به دست اش انداختم. لبخندی زدم
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 +ساجدهههه با صدایِ تقریبا بلند علیرضا از خواب پریدم. یک چشمم رو باز کردم _اخ علی بزار بخوابم نیشش تا پناگوشش باز شد و گفت" +نخیر نمیشه خانوم ،بلند شو از فرصت ها استفاده کن بریم حرم بعد از ظهر هم بریم طوس و طرقبه شاندیز. چشمامو بستم و محلش ندادم نوچی کرد +حیف شد....می خواستم بریم بستنی هم بخوریم...حالا لغو می کنم عیب ندارع بی تفاوت تویِ خواب و بیداری گفتم _باشه لغو کن فقط بزار بخوابم دوباره اومد رویِ تخت نشست...با انگشت اشاره و شست اش پلک هام رو به زور باز کرد و به شوخی مثلا ترسیده گفت: +ساجده خودتی بستنی ها بستنی _اره همون خندید +تغییر سلیقه دادی!!! توکه انقدر بستنی دوست داشتی! پشت بهش کردم _الان خواب رو بیشتر دوست دارم. با لحن شیطونی گفت: +بله...می دونم منم خیلی دوست داری...باشه پس تنها میرم. سریع سرِ جام نشستم و با اخم نگاه اش کردم. با خنده گفت: +آهااا...حالا شد...پاشو بریم دیر شد..نماز صبح که به حرم نرسیدیم..نماز ظهر و اونجا باشیم. پروعی زیرِ لب گفتم.از جام بلند شدم و رفتم طرف سرویس. همینجور که می رفتیم زیرلب آروم با خودم می گفتم: _خیالِ باطل...تنها بری که چی بشه!؟؟؟🤨 انگار شنیده بود که آروم آروم می خندید. ،،،،،، زیرزمین حرم نشسته بودیم...اونجا زیارت خیلی راحت تر بود. با مامان تصویری صحبت کردیم و بعد از نماز رفتیم تا سوغاتی هارو تکمیل کنیم. فردا شب باید بر می گشتیم قم و این سفر سه روزه هم تموم می شد. ،،،،،، وارد آرامگاه فردوسی شدیم. بعد از فاتحه خوندن به نقش های رویِ دیوار آرامگاه نگاه کردیم. _خیلی قشنگ ان نه!؟ +بله خیلی _به شعر شاعری علاقه داری +بدم نمیاد ابرو انداختم بالا _پس یک شعر از فردوسی بخون صداصاف کرد و با لحن خاصی گفت +ز مهر تو دیریست تا خسته ام به بند هوای تو دل بسته ام لبخندی زدم و گفتم: _به به....آقامون اهل شعر هم بودند. اخم نمایشی کرد +ساجدهه...این همه برات شعرهای عاشقانه برات فرستادم هاااا....الان فهمیدی!؟ _به عین ندیده بودم.. +صحیح ، خب حالا شما با یک شعر مارو مستفیض کنید خانوم. حالا چی میخوندم بلد نبودم که |: _خب.....مثلا. یکم سر گردوندم _میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است همینجور نگام می کرد....فکر کنم حتی نفس ام نمی کشید...عجب شعری خوندم:relieved:انگار می خواست جلویِ خنده اش رو بگیره که گفت +عالیه ماشاالله _اع علییی.!!!!! +نه واقعا همین یک بیت شعر خیلی معنی داره هاا _خب بلد نیستم! +عجبا ، خب بریم دیگه تا به طرقبه هم برسیم و بستنی که بهت قول داده بودم هم بدم.....گرچه گفتی خواب مهم تره _تو هم نزاشتی بخوابم که +چکارت داشتم گفتم بخواب خودم میرم لپ ام رو از داخل گاز گرفتم _بیا بریم دیر میشه اع ،،،،، 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 چمدون هارو تحویل گرفتیم و تا پارکینگ فرودگاه بردیم....گذاشتیم تو ماشین و سمت قم حرکت کردیم. +خوش گذشت ساجده جان؟ لبخندی زدم _اهوم عالی بود...تو چی!؟ +مگه میشه با شما جایی برم و خوش نگذره _نه اص.... اومدم جواب بدم که گوشی اش زنگ خورد....چون پشت فرمون بود گوشی رو داد دست من. جواب دادم و گذاشتم رو بلندگو. حنین با همون لحن قشنگ و بچگونه اش گفت: +الو سلام علیرضا+سلااام عزیزِ داداش چطوری؟ +خوبم داداشی.کِی میایید!؟ +داریم میاییم عزیزم...تو راه قم ایم از پشت تلفن صدایِ زندایی میومد که میگفت بپرس ساجده جون خوبه؟ حنین هم این حرف رو تکرار کرد. نگاهی بهم کرد گفت +اره خوبه آبجی صداتو میشنوه +اع میشنوه بعد با صدا بلند تری گفت +سلااااام ساجده جونی خندیدم و گفتم _سلام به رویِ ماهت عزیز دلم +میگم زود بیایید دلم براتون تنگ شده....مامان میگه شام بیایید اینجا علیرضا لبخندی زد و گفت :........ 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 علیرضا لبخندی زد و گفت : چشم آبجی جان کاری نداری؟ با حنین خداحافظی کردیم. _ویی این حنین خیلی شیرینه خدا نگهش داره +دختر همینه دیگه خیلی شیرینه گوشی علیرضا تو دستم بود و عکس هایی که باهم گرفته بودیم رو نگاه می کردم. دل تو دلم نبود برای اولین بار خونمون رو ببینم. علیرضا وارد یک خیابون شد . جلو یک مجتمع ایستاد ریموت پارکینک رو زد. ماشین توی پارکینگ پارک کرد و دست کرد توی جیب اش‌..دسته کلیدی در اورد کا پلاک "یامهدی" داشت رو بهم داد. لبخند زد گفت : +مبارکه خانوم ، این کلید خونمونه ، دستت باشه _ممنون از توی کیف ام قرآنی که علیرضا به عنوان مهریه بهم داده بود رو درآوردم‌....دوست داشتم با قرآن وارد خونه امون بشیم. علیرضا چمدون هارو در اورد با هم سوار آسانسور شدیم....طبقه دوم وایساد. علیرضا لبخندی زد +برو در باز کن عزیزم واحد سمت چپی. کلید انداختم و در و باز کردم....علیرضا کنارم ایستاد... خونه رو از نظر گذروندم همه چی مرتب و نو....لبخندی روی لب ام اومد علیرضا چمدون هارو گوشه ای گذاشت +مورد پسند هست ؟ ذوق زده گفتم _وایی علیرضا خونه ماست خونه منو تو خیلی خوبه. خندون گفت: +اره ، خداروشکر ، دست مامانت درد نکنه چادرم رو در آوردم و گذاشتم روی دسته مبل های کرم رنگ....رفتم سمت آشپزخونه....کابینت هارو باز می کردم و نگاه می کردم....سمت اتاق ها رفتم دوتا اتاق داشت یکی اش برای من وعلیرضا و اون یکی هم وسایل ضروری بود. علیرضا امد توی اتاق رو بهم گفت +می خواستم برای اون یکی اتاق کتابخونه درست کنم و کتاب هام رو بیارم اینجا...گفتم شلوغ میشه _نه خب...تو همین اتاق خودمون اون قسمت دیوار یدونه درست کن و کتابای قشنگ ات رو بیار تا منم بخونم. نگاهی به گوشه ی اتاق انداخت. +عالی میشه. حالا شما برو یکم استراحت کن تا من هم برم یک سر به فروشگاه بزنم. _منو نبردی فروشگاهت ها با لبخند رفت سمت کمد لباس ها....پیراهن اش رو عوض کرد و روبهم گفت: +چشم میبرمت، کاری نداری خوشگل خانم با لپ های گل انداخته گفتم _مواظب خودت باش +چشم توهم کفشاش رو پوشید و رفت...یکم دیگه کنجکاوی کردم و در آخر لباس هام رو عوض کردم و لباس نَشسته هارو ریختم تو ماشین. شب خونه ی دایی بودیم و لازم نبود شام بزارم....همه چی هم که سر جاش بود و کاری نداشتم. رویِ مبل نشستم و شبکه های تلوزیونی رو پایین بالا می کردم. دلم هوای مامان و بابام رو کرد که سریع بلند شدم و باهاشون تماس گرفتم. بوق سوم مامان برداشت _سلام مامان +سلام عزیزم خوبی؟ رسیدن بخیر زیارت قبول باشه ساجده خانم _ممنون مامان‌...جاتون خالی دعاگوتون بودیم...بقیه کجان بابا! سجاد گلرخ بچه اش خوب ان؟؟ +خوبن مادر ، کِی رسیدید قم؟ _دو سه ساعتی هست. +بسلامتی _مامان دلم خیلی برات تنگ شده +این حرفارو نزن دخترم...منم سختمه که تو نیستی دلمم برات تنگ شده...بالاخره یک روزی باید میرفتی خداروشکر شوهرت هم خوبه ان شاءالله زود به زود هم دیگه رو می بینیم. _مامان یکم از شیراز بگو مامان برام می گفت منم به یاد روزای قشنگم تو شیراز بغض کرده بودم....دست خودم نبود خب زادگاه ام بود گرچه از علیرضا هم نمی تونستم دور باشم. بعد از خداحافظی با مامان زانوهام رو بغل کردم و سرم رو روشون گذاشتم. می خواستم زنگ بزنم به مامان تا حالم بهتر بشه ، بدتر شد. بلند شدم و قرآن ام رو برداشتم‌‌‌...دوباره رویِ مبل نشستم و شروع کردم به خوندن. بهترین حس آرامش....شاید حتی نخوندن و نگاه کردن بهش هم بهم آرامش می داد. قرآن رو بستم و روی رحل گذاشتم. کمی رویِ مبل دراز کشیدم که صدای چرخوندن کلید تویِ در اومد. قامت علیرضا با خوش رویی نمایان شد. از جام بلند شدم و نشستم. علیرضا که من رو دید انگار متوجه حال ام شد اومد سمتم +سلام ساجده چیزی شده _سلام نه +پس چرا ناراحتی اومد کنارم نشست...دستش رو گذاشت پشت کمرم سرش رو به سمتم خم کرد +از چیزی ناراحتی....بگو قربونت برم!چی شده _دلم برای مامانم تنگ شد لبخندی زد...چونه ام رو گرفت و سرم رو بالا آورد +چرا زنگ نزدی بهشون؟ _زنگ زدم...بیشتر حالم گرفته شد! +قربون دلت برم....نبینم ساجده ی من دل اش گرفته باشه هاا خندون گفت +بلند شو ببینم دختر....بسه زانو غم بغل گرفتن....الان باید پاشی از شوهرت استقبال کنی لبخندی زدم _خسته نباشی 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍