🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت67
📚#یازهرا
__________________________
اون طرف بشینیم
(روی یه صندلی نشستیم)
_چرا زود تر نیومدی آرمان پدر همسر و بچه ی شهید اومدن اینجا
قبرش اونجاست
نمیدونی دخترش چقدر ناز بود ارمان
آرمان تو نمیفهمی من چی میگم، دوست داشتم با باباش صحبت کنم. نشد خیلی شلوغ بود اینجا آرمان.😭
آرمان دخترش خیلی ناز بود چادر پوشیده بود مثل فرشته ها شده بود😭
(الان میتونستم حرفاشو درک کنم
_نیمااااا😂
-زهرمار آرمان
إرمان تو نمیفهمی بخدا 😕
_اره من نفهمم 😂
_نیما میشه دیگه من نفهمو آرمان صدا نکنی؟
اسمم امیر محمده..
-چیییی؟؟؟
_من تصمیم دارم آدم شم نیما
حرفات تاثیر گذار بود
از فکر دختره اومدم بیرون
یه جورایی قانع شدم
خودم بودم امروز
اسم دخترش زهرا بود
باباش برام دعا کرد
زندگینامه بچشو برام تعریف کردم تو بیست و سه سالگی شهید شده بود
نمیدونم چم شد یکدفعه
شماره بچه ها رو پاک کردم
اما تصمیمم برا شمال رفتن هنوز سرجاشه
اما نمیخوام باهاشون باشم..
تصمیما من همیشه قطعیه
خیلی خوشحالم که میخواییم بریم مشهد..
-باورم نمیشه آرمان 😂
_همه اینا تقصیر یکی از حرفایی بود ک تو ماشین برام گفتی
تصمیم قطعیه بخدا
-چقدر خوب ولی من اصلا نمیتونم باور کنم
تو هنوز الان میفهمی چه خانواده خوبی داری..
_از چه لحاظ؟!
-حالا خودت میفهمی..
_امشب خواستگاری خواهرمه
-خب؟
_دوست ندارم باشم
از پسره خوشم نمیاد
-مگه پسر عموت نیست؟!
_نه این یکی دیگس
پسرعموم گفت نمیخواد خواهرمو
-چیییی
چطور اومد خواستگاری گفت نمیخوام
_خواهرمم نمیخواستش خب
-خب چیشد
_پسر عموم خیلی وقت بود میخواست خواهرمو، بعد بابام گفت باید بری خدمت بعد، الانم چندوقت برگشت که اومد خواستگاری نرگس دوسش نداشت شب خواستگاریش داشت گریه کرد
تا اینکه به منم گفت بعد فرداش تصادف کرد بعد رفتیم عیادتش حافظش از دست داده گفت من نمیخوام نرگسو،،
بابامم زیاد راضی نبود..
الان این خواستگارش یکی از همکلاسیاشه از دانشگاه
من خوشم نمیاد ازش خیلی بیشعوره
-چرا
_میخواد خواهرمو گول بزنه صبحی زود. زنگ بهش همش زنگ میزنه بخدا بابام بفهمه برخورد میکنه.. نمیگم به بابام چون نرگس اومد فقط به من گفت،، میترسم یه دفعه جور نشه با احساس خواهرم بد جور بازی میشه صبح که داشت حرف میزد گرفتم بلاکش کردم بیشعور نامحرمه هنوز هیچ ربطی به خواهر من نداره زنگ میزنه میگه من تو رو دوست دارم اخ هاین شعورش کجا؟؟؟؟ الان خدایی نکرده یه حسی به وجود بیاد بعد اصلا چمیدونم یه اتفاقی بیافته، خون هاسون به هم نخوره، اصلا نخواست جور شه بعدش خواهر من باید چکار کنه خیلی پروهه این پسره بابامم میگه
-خب زنگ میزنه خواهرت بگو جواب نده
_من که بلاکش کردم
الان اگه خواهرمم دلش سوخته باشه درش آورده از بلاکی این خیلی احساسیه
کلی با نرگس دعوا کردم
گفتم این با چه حقی زنگ میزنه
الان هم خواهرمم از دست من ناراحته هم من از دست اون
بخاطر یه آدم آشغال..
💠 رمان #جانَمـ_میرَوَد
💠 #پارت67
از صبح تا الان در خونه نشسته بودحوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش
نرفتن را ترجیح داد از صبح اینقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلافه شد و به خانه
خواهرش رفت
مهیا بی هدف در اتاقش قدم می زد
با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد
ــــ آخ مامان پامم شکست
آرام از جایش بلند شد
ـــ کیه
ــــ مریمم
ـــ ای بمیری مری بیا بالا
مریم با در حالی که غر می زد از پله ها بالا آمد مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست
ــــ چند بار گفتم بهم نگو مری
ـــ باشه بابا از خدات هم باشه
مریم وارد خانه شد
ـــ سلام
ـــ علیک السلام
مریم کوله مهیارو به سمتش پرت کرد
ــــ بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی
ـــ کوفت یه نگاه به پام بنداز
مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت
ــــ وا پات چرا قرمزه
ـــ اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم
مریم زد زیر خنده
ــــ رو آب بخندی چته
ــــ تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی
ـــ اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلا رو سرم اورد تو هم
پایش را بالا اورد و نشان مریم داد
ـــ این بلا رو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد
ــــ خوبت می کنیم
ـ جم کن ، راستی مهیا پوسترم ؟؟
ــــ سارا گفت گذاشته تو کوله ات
مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید
ــــ پاشو اینو بزن برام تو اتاقم
ــــ عکس چیو
ــــ عکس شهید همتو دیگه
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
ـــ چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که
مریم لبخندی زد
ــــ چشم پاشو
به طرف اتاق رفتن
مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد
مریم با نگرانی به سمتش برگشت
ــــ چی شده
ــــ نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم
مریم محکم بر سرش کوبید
ــــ زهرم ترکید دختر گفتم حالا
چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه
ــــ عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد
ــــ کمتر حرف بزن اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه
مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت
و به یکی اشاره کرد
ــــ اینو بکن
مریم عکس را کند
و عکس شهید همت را زد
ـــ مرسی مری جونم
مریم چسب را به سمتش پرت کرد
مریم کنارش روی تخت نشست
سرش را پایین انداخت
ــــ مهیا فردا خواستگاریمه
مهیا با تعجب سر پا ایستاد
ــــ چی گفتی تو
مریم دستش را کشید
ــــ بشین .فردا شب خواستگاری مه می خوام تو هم باشی
ــــ باکی
مریم سرش را پایین انداخت
ـ حاج آقا مرادی
مهیا با صدای بلند گفت
ــــ محسن
مریم اخم ریزی مرد
ـــ من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی
ـــ جم کن برا من غیرتی میشه
واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی
ــــ تو شلمچه در موردش بهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن
ــــ وای حالا من چی بپوشم
مریم خنده ای کرد
ـــ من برم دیگه کلی کار دارم
ـــ باشه عروس خانم برو
ــــ نمی خواد بلند شی خودم میرم
ــــ میام بابا دو قدمه
بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پالستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت
چند نوع مربا و ترشی بود
دهنش آب افتاده بود نگاهی به عکس شهید همت انداخت
عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به
هم نمیاد متفکر به دیوار نگاه کرد تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت
🌸💜 #حوالـےعطــرِیــاس💜🌸
#پارت67 و #پارت68
سمیرا در حالیکه با گل توی دستش ور میرفت گفت:
_میای باهاش فال بگیریم😅
نگاهم درحالیکه به گل بود گفتم:
_فال؟!!!😕
+آره دیگه، همین که گلبرگاشو بکنیم
_وای از دست تو دختر، اون از کارات تو گلزار شهدا، اینم از فال گرفتنت🙁
خندید و گفت:
_مگه چیه، چیکار کردم خب😄
خندیدم😁 و فقط سری از تاسف تکون دادم، یعنی این دختر آدم نمیشد ..
قرار بود امروز بریم 🎥سینما که من پیشنهاد دادم بریم 🇮🇷گلزار،🇮🇷
گرچه سمیرا اول مخالفت کرد ولی تونستم راضی اش کنم،
البته آخرش پشیمون شدم از دست کارای سمیرا ..😆
انقدر تو گلزار اومد و رفت،
یه بار گل بخره برا خودش،
یه بارم گیر داده بود با شهدا یه بستنی بزنیم،
یه بار هم شروع کرد به سلفی گرفتن که ترجیح دادم دیگه برگردیم خونه
قبل اینکه اوضاع بدتر بشه ..😆😅
نفسمو دادم بیرون که گفت:
_خب شروع میکنم،
کمی فکر کرد و گفت:
_ آهان!
گلبرگ اول رو کند و گفت:
_یه خاستگار خوب میاد برام😄
گلبرگ بعدی:
_یه خاستگار بد میاد😄
و همینجور ادامه میداد،
دیگه واقعا از خنده نمیدونستم چیکار کنم😂
من- سمیرا خیلی دیوونه ای
به صورت خیلی جدی گفت:
_حواسم رو پرت نکن جای حساسشه😐😄
من فقط به کاراش می خندیدم😂
دیگه گلبرگ ها داشت تموم می شد، آخریش رو کند و گفت:
_یه خواستگار خوب میاد😄
بعدم با خوشحالی گفت:
_ آخ جووون😍
خندیدم و گفتم: 😁
_آخرش من دیوونه میشم از دستت دختر
کمی هر دومون خندیدیم😄😁 که پرسیدم:
_حالا خاستگار خوب از نظرت یعنی چی؟؟
- یعنی اینکه خوب باشه دیگه، خوش اخلاق، پولدار، خوش قیافه، با شخصیت، تحصیل کرده…😎😜
- خب حالا اگه همه شرایط رو داشته باشه بجز اینکه خیلی ام پولدار نباشه چی؟!😇
یه کم قیافشو کج و کوله کرد و گفت:
_خب حالا باید ببینم اخلاق و شخصیتش خوب هست یا نه!!😌
- خب اگه یه کمی هم رو حجابت حساس باشه چی؟!!😊
نگاهم کرد و گفت:👀🙁
_وای یعنی یه دیوونه باشه مثل تو
- خواهش میکنم عزیزم، پذیرای توهینات سبزتان هستیم😁✋
- خب راست میگم دیگه، آدم این همه عبادت میکنه که چی، پس خودمون چی، عشق و حالمون چی میشه☹️
- خب سمیرا جان، ما عبادت میکنیم که شاید تو مسیر بندگی قرار بگیریم، اصل عبد شدنه نه عابد شدن!! 😊☝️
- اینا که گفتی یعنی چی؟!!!😟
سرمو تکون دادم و گفتم:
_هیچی ولش کن😊
کمی تو سکوت قدم زدیم تا کوچه مون راهی نمونده بود،
تو این سالها که با سمیرا دوست بودم تمام تلاشمو تو موقعیت های مختلف بکار میبستم که بتونم کمکش کنم تا #تغییر کنه،
ولی نمی خواستم مستقیم وارد بحث بشم،
اما هر بار هم تقریبا با شکست روبرو میشدم،🙁
باید یه چیزی دل سمیرا رو میلرزوند ..💓🙈
#ادامه_دارد...
📚
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💚💛💚💛💚💛💚💛💚