🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت68
📚#یازهرا
___________________
-هر چی خدا بخاد
_اون که اره ولی من از پسره خوشم نمیاد..
اتنا بهم پیام داده امروز
-آتنا؟؟
_همین دختره دختر همسایمون اسمش آتناس
-خب چی گفته؟
_گفت یه قرار بزار بیا هم حرف بزنیم
-خب تو چی گفتی؟
_از وقتی که بهم پیام داده انلاین نشدم نمیخوام با هاش چت کنم نامحرمه میدونم چت کنم حسم بیشتر میشه بهش الان سعی میکنم فراموش شه حس چند روزی سخته اما خدا بزرگه..
-اره خدا بزرگه خوب کردی که زود جواب ندادی اینطوری بهتره..
_اره جوابشو ندادم هنوز به نظرت چکار کنم این که از من متنفره
-اشکال نداره یه قرار بزار برو باهاش حرف بزن
_بعد میدونی اگه بابام بفهمه چی میشه
-بفهمه راستشو بگو نمیکشت که 😂
اصلا از کجا میخواد بفهمه
_دوست نرگسه
-ای خدا😂
_خدا کنه تا همین جاشو نگفته باشه
این دختره خیلی زبون درازه
اگه الان یه دفعه مثلا بیاییم اینجا بشینیم حرف بزنیم پس فردا میره به خواهرمم میگه داداشت منو برده بیرون 😂
-عه
خب برو به خواهرت بگو
_نه ولش کن
من دیگه کاری به خواهرم ندارم صبح ازش ناراحت شدم سر این پسره😂
-اقا😂
_بخدا اگه این داماد ما بشه من اصلا نه تو خونه خواهرم میرم اصلا کاری ندارمشون عروسیشم نمیرم...
-منم همین حس و به دامادمون دارم همیشه با من لجه😂اما چیزی نمیتونه بگه به من، چون بابام دعوا میکنه باهاش خودمم جوابشو میدم به خواهرمم گفته بود گفته بود من از نیماتون میترسم😂
گوشیت داره زنگ میخوره..
_الو
سلام بابا خوبی؟
من با نیما دوستم بیرونم چرا؟
بابا ما کار داریم نمیتونم بیام امشب
دیر میام..
چی میشه فکر کنید من نیستم 😂
اشکال نداره به جا خالی من گلنرگس بزارید😂
ارسلان میخره
نمیام بخدا
سعی میکنم
بیرون دیگه
گلزار شهداییم
باشه میام
میام تعریف میکنم
فعلا خدا نگهدار..
-باباته؟
_اره
-چی میگه؟
میگه کجایی مهمونا میان دیگه ها
گفتم بیرونم با دوستم کار دارم نمیتونم بیام
گفت نمیشه جات خالی میمونه
گفتم طوری نیست بجا من گل نرگس بزارید
گفت گل نرگس نداریم گفتم ارسلان میخره
-ارسلان کیه؟داداشت؟
_نه بابا داداشم امیر علیه اسمش
اسم همین خواستگاره ارسلان
گفت کجایی الان
گفتم گلزارشهدا
گفت از صبح کجا بودی
گفتم میام تعریف میکنم
همین
-از صبح بیرون بودی؟
از صبح تاحالا کجا بودی😂
_اومدم همین جا 😂
وای خدای من من ساعت هشت اومدم الان ساعت چهاره 😳😂
-خب اینجا اومدی چرا کلک😂
_اومدم قبر خودم مشخص کنم 😂
-به سلامتی😂
کدومه قبرت کی میای به لطف الهی تو قبرت بخوابی
_اوجا جا خالیه 😂
-تو قدت کوتاهه اونجا برا منه برا قد بلندا😂
_منم بلندم بخدا😂
تو چندی
-صدوهشتاد وهشت
_یا پنج تن😐😂
ماشالا
منم صدوهفتاو نه
-خب توهم بلندی
_خب پس تو قبره جام میشه
-نه😂
_نه خیر اون قبر خودمه دیگه حرف نباشه
-بیا جوفتمون بریم توش بخوابیم دیگه دعوا برا چی
_اصلا هرکی زود تر مرد بره بخوابه که من زود تر میمیرم
-از کجا معلوم
_دیگه
-عزیزم اون قبر برا شهیداس اصلا ما رو را نمیدن اونجا الکی خوشحال نشو
_خب میدونستم😂
-کاش مارو هم اینجا خاک میکردن چیزی نمیشد که
_بیا برو شهید شو خب
-باش بیا بریم
_بریم از یه طرفی ماشین نباشه 😂 بزنه زیرمون کنه
-چقدر حرف میزنی بیا برو
_کجا؟؟
-آدم از توبیخیال تر کجا هست؟؟
خواهرت دارن عروس میکنن تو اینجا نشستی داری با من حرف میزنی
_ن من نمیرم بدرک عروسش کنن شرش کنده شه 😂
-عجب
_مرخصی گرفتی
-اره
برو جدی آرمان
_بدم میاد
-زشته
_خودتم از دامادتون بدت میاد چی میگی
-عه😂
اشکال نداره برو آرمان
💠 رمان #جانَمـ_میرَوَد
💠 #پارت68
روی تخت نشسته بود و به چادر آویزانش خیره مانده بود. نمی دانست چادر را سرش کند یا نه؟!
دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشان چادر سرش کند. اما از
کنایه های بقیه خوشش نمی آمد.
ــــ مهیا بابا! پس کی میری؟ دیرت شد!
ــــ رفتم...
تصمیم اش را گرفت روسری
سبزش را لبنانی بست...
و چادر را سرش کرد!
به خودش در آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود.
کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.
ـــ من رفتم!
مهلا خانم صلواتی فرستاد.
ـــ وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده...!
مهیا کفش هایش را پایش کرد.
ـــ نه دیگه مهلا خانم... دارید شرمندمون میکنید.
ـــ خداحافظ!
ــــ مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟!
ـــ آره...
به طرف در رفت. اما همان قدم های رفته را برگشت.
ـ اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون!
سریع از پله ها پایین آمد. در را باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم را طی کرد...
آیفون را زد.
ــــ کیه؟!
ـــ شهین جونم درو باز کن!
ـــ بیاتو شیطون!
در با صدای تیکی؛ باز شد.
مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی...
دستش را در حوض برد.
ــــ بیا تو دخترم! خودتو خیس نکن سرما می خوری.
ــــ سلام ! محمد آقا خوبید؟!
ـــ سلام دخترم! شکر خدا خوبیم. چه چادر بهت میاد.
مهیا لبخند شرمگینی زد.
ـــ خیلی ممنون!شهین جون کجاند؟!
ـــ اینجام بیا تو...
باهم وارد شدند.
با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکان داد و به نرجس حتی نگاهی ننداخت......
ـ مهیا عزیزم!مریم و سارا بالان...
ـــ باشه پس من هم میرم پیششون...
از پله ها بالا رفت. سارا کنار در بود.
ــــ سلام سارا!
سارا به سمت مهیا برگشت و او را در آغوش گرفت.
ـــ خوبی؟!تو که مارو کشتی دختر!
ــــ اصلا از قیافت معلومه چقدر نگرانی!
ـــ ارزش نداری اصلا!:(
در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دختر ها از هم جدا شدند...
مهیا نمی دانست چرا اینقدر استرس گرفته بود. سرش را پایین انداخت.
ــــ سلام مهیا خانم! خوب هستید؟!
ــــ سلام !خوبم ممنون!
شهاب حرف دیگه ای نزد. شهین خانم از پله ها بالا آمد. با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت:
ــــ چرا سرپایی عزیزم! بفرما برات شربت اوردم بخوری...
ــــ با همینکارات عاشقم کردی...کمتر برا من دلبری کن!
شهاب دستش را جلوی دهنش گذاشت، تا صدای خنده اش بلند نشود و از پله ها پایین رفت.
سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند.
ــــ آخ نگها! چطور قشنگ میخنده!
شهین خانوم بوسه ای روی گونه ی مهیا کاشت.
ــــ قربونت برم!
مهیا در را زد و وارد اتاق شد.
ــــ به به! عروس خانم...
با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست.
مریم سر پا ایستاد.
ــــ به نظرتون لباسام مناسبه؟!
مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت.
سارا گفت:
ـــ عالی شدی!
مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز...
ـــ عروس چقدر قشنگه!
سارا هم آرام همراهی کرد.
ــــ ان شاء الله مبارکش باد!
ــــ ماشاء الله به چشماش!!
ـــ ماشاء الله!!
مریم، با لبخند شرمگینی به دخترها نگاه می کرد.
با صدای در ساکت شدند.
صدای شهاب بود.
ـــ مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند.
سارا هول کرد:
ـــ وای خاک به سرم... حالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خالص میکنه!
دختره ها، همراه مریم پایین رفتند.
محسن با خانواده اش رسیده بودند.
مریم کنار مادرش ایستاد.
سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند...
🌸💜 #حوالـےعطــرِیــاس💜🌸
#پارت67 و #پارت68
سمیرا در حالیکه با گل توی دستش ور میرفت گفت:
_میای باهاش فال بگیریم😅
نگاهم درحالیکه به گل بود گفتم:
_فال؟!!!😕
+آره دیگه، همین که گلبرگاشو بکنیم
_وای از دست تو دختر، اون از کارات تو گلزار شهدا، اینم از فال گرفتنت🙁
خندید و گفت:
_مگه چیه، چیکار کردم خب😄
خندیدم😁 و فقط سری از تاسف تکون دادم، یعنی این دختر آدم نمیشد ..
قرار بود امروز بریم 🎥سینما که من پیشنهاد دادم بریم 🇮🇷گلزار،🇮🇷
گرچه سمیرا اول مخالفت کرد ولی تونستم راضی اش کنم،
البته آخرش پشیمون شدم از دست کارای سمیرا ..😆
انقدر تو گلزار اومد و رفت،
یه بار گل بخره برا خودش،
یه بارم گیر داده بود با شهدا یه بستنی بزنیم،
یه بار هم شروع کرد به سلفی گرفتن که ترجیح دادم دیگه برگردیم خونه
قبل اینکه اوضاع بدتر بشه ..😆😅
نفسمو دادم بیرون که گفت:
_خب شروع میکنم،
کمی فکر کرد و گفت:
_ آهان!
گلبرگ اول رو کند و گفت:
_یه خاستگار خوب میاد برام😄
گلبرگ بعدی:
_یه خاستگار بد میاد😄
و همینجور ادامه میداد،
دیگه واقعا از خنده نمیدونستم چیکار کنم😂
من- سمیرا خیلی دیوونه ای
به صورت خیلی جدی گفت:
_حواسم رو پرت نکن جای حساسشه😐😄
من فقط به کاراش می خندیدم😂
دیگه گلبرگ ها داشت تموم می شد، آخریش رو کند و گفت:
_یه خواستگار خوب میاد😄
بعدم با خوشحالی گفت:
_ آخ جووون😍
خندیدم و گفتم: 😁
_آخرش من دیوونه میشم از دستت دختر
کمی هر دومون خندیدیم😄😁 که پرسیدم:
_حالا خاستگار خوب از نظرت یعنی چی؟؟
- یعنی اینکه خوب باشه دیگه، خوش اخلاق، پولدار، خوش قیافه، با شخصیت، تحصیل کرده…😎😜
- خب حالا اگه همه شرایط رو داشته باشه بجز اینکه خیلی ام پولدار نباشه چی؟!😇
یه کم قیافشو کج و کوله کرد و گفت:
_خب حالا باید ببینم اخلاق و شخصیتش خوب هست یا نه!!😌
- خب اگه یه کمی هم رو حجابت حساس باشه چی؟!!😊
نگاهم کرد و گفت:👀🙁
_وای یعنی یه دیوونه باشه مثل تو
- خواهش میکنم عزیزم، پذیرای توهینات سبزتان هستیم😁✋
- خب راست میگم دیگه، آدم این همه عبادت میکنه که چی، پس خودمون چی، عشق و حالمون چی میشه☹️
- خب سمیرا جان، ما عبادت میکنیم که شاید تو مسیر بندگی قرار بگیریم، اصل عبد شدنه نه عابد شدن!! 😊☝️
- اینا که گفتی یعنی چی؟!!!😟
سرمو تکون دادم و گفتم:
_هیچی ولش کن😊
کمی تو سکوت قدم زدیم تا کوچه مون راهی نمونده بود،
تو این سالها که با سمیرا دوست بودم تمام تلاشمو تو موقعیت های مختلف بکار میبستم که بتونم کمکش کنم تا #تغییر کنه،
ولی نمی خواستم مستقیم وارد بحث بشم،
اما هر بار هم تقریبا با شکست روبرو میشدم،🙁
باید یه چیزی دل سمیرا رو میلرزوند ..💓🙈
#ادامه_دارد...
📚
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💚💛💚💛💚💛💚💛💚