eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.4هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
188 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
خَیِّر گرامی سلام امام علی بن موسی الرضا (ع) فرمودند: کسی که در روز عید غدیر مومنی را اطعام دهد مانند کسی است که تمام پیامبران و صدّیقان را اطعام داده است. دوستای عزیزم برای عید غدیر به لطف خدا و دستان مهربون شما ،میخوایم گوسفند قربونی کنیم و فقرا رو اطعام بدیم😌💞 هزینه ی یک گوسفند هم بین دو نیم تا سه میلیون تومانه... ممنون میشم مارو در این کار خیر همراهی کنید😍💚 یادتون نره فقط پنج روز فرصت داریم...💚 شماره کارت : بانک کشاورزی 6037701402791096 ملیکا سلیمی @Miss_salimi
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هفتادُ_پنجم عکس شهید متعلق به یک منطقه ی جنگی
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 چند صفحه از سوره ی مبارکه بقره را خواندم و قرآن را بوسیدم ... مامان همچنان داشت قرآن میخواند. سجاده ام را جمع کردم ، تکیه ام را به دیوار دادم و روبه روی مادر نشستم... صورت مهربانش نور خاصی داشت که مرا محو خود کرده بود... قرآنش تمام شد و نگاهم کرد: -قبول باشه دختر قشنگم... +قبول حق باشه مامان جون... از فرصت استفاده کردم و حرفم را زدم... +راستش مامان میخواستم یه مسئله رو باهاتون در میون بذارم... -خیر باشه...جانم مادر +خیره...از طرف مدرسه میخوان ببرنمون راهیان نور.خیلی دلم‌میخواد برم مامان...زیاد وقت ندارم و جا داره پر میشه ! اجازه میدین برم؟ -ریحانه جان عمو محمد بهم گفته بود ...خیلی فکر کردم ،مخالف نیستم ولی به نظرم سال بعد برو...الان شرایط روحیت بخاطر بابا... حرفش را با لبخند بریدم و گفتم: +الهی قربونت برم من حالم خوبه...خودتون که دارید میبینید.من الان به این سفر احتیاج دارم... -باید فکر کنم دخترم...تا اونجایی که من میدونم با اوتوبوس میبرن...خطرناکه دلم شور میزنه مادر... +مامان خواهش میکنم😔خیلی دلم‌میخواد برم...لطفا! -باشه دخترم تا فردا فرصت بده تا فکر کنم... چشمی گفتم و از اتاق خارج شدم... خدا خدا میکردم جواب مامان مثبت باشد. برنامه ام را جمع کردم داخل کوله پشتی گذاشتم،صبحانه ام را خوردم... قرار بود عمو محمد بیاید دنبالم... مسیر خانه تا مدرسه طولانی نبود اما عمو دوست داشت خودش مرا ببرد و گاهی هم بیاورد. به مدرسه که رسیدم هانیه را جلوی دفتر دیدم... تا مرا دید به سمتم‌دوید! انگار منتظرم بود. انقدر عجله داشت که بدون سلام شروع کرد به صحبت کردن... -ریحانه چیشد میای؟ +سلام...هانیه مامانم گفت فردا بهم میگه...میخواد فکر کنه... -ای وای! امروز آخرین مهلت ثبت نامه دختر خوب! دو روز دیگه حرکته...جا داشت پر میشد با بدبختی و خواهش و التماس گفتم‌یه نفر جا نگه دارن... با حرف های هانیه انگار دنیا روی سرم‌خراب شد... فکری به سرم زد. مریم‌قرار بود امروز ساعت۱۲ به مرز برسد... من هنوز ۴ساعت وقت داشتم تا با او تماس بگیرم و بخواهم مادر را راضی کند... ادامه دارد... ✍نویسنده: 🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛