دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_شصتُ_سوم گشتن توی اینترنت و سایت های مختلف درب
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_شصتُ_چهارم
برای استقبال از هانیه از پله ها دوان دوان پایین رفتم...
همان لحظه هانیه از در ورودی وارد شد...
+سلاام عزیز دلم خوش اومدی...
-سلام ریحانه جان...مرسی گلم...
هانیه را در آغوش کشیدم و گونه اش را بوسیدم...
دست گل را سمتم گرفت و گفت:
- منو ببخش که نتونستم بیامبرای مراسم پدر عزیزت...تسلیت میگم غم آخرت باشه...
+مرسی عزیزم...این چه حرفیه !خیلی لطف کردی...ممنون بابت گل ...
دستش را گرفتم و به سمت اتاق هدایتش کردم...
از پله ها بالا رفتیم.
هانیه لبه ی تخت نشست و من هم کنارش...
-چه خبر ؟یادی از ما کردی...
+راستش هانیه خیلی دلم میخواد با یکی حرف بزنم... فکر کردم تو بهترین کسی هستی که میتونم بدون نگرانی باهاش درد و دل کنم...
-اتفاقا از بچه ها شنیدم که خیلی ازشون فاصله گرفتی؟ میتونم بدونم چه دلیلی داره؟
+نمیدونم راستش...اما حس میکنم دارم از دنیای دوستای قبلم فاصله میگیرم...ینی ...ینی اینکه دارم وارد دنیای جدیدی میشم که اگر بفهمن ممکنه منو دیگه هیچوقت قبول نکنن...
-متوجه نمیشم! منظورت از دنیای جدید چیه؟
+داستانش طولانیه...اول باید ازت پذیرایی کنم که موقع تعریف یه وقت ضعف نکنی!
از آشپزخانه چایی و شیرینی و میوه را به اتاقم بردم...
از هانیه پذیرایی کردم و سیر تا پیاز قضیه را برایش گفتم...
هانیه اشکش را پاک کرد و گفت:
-چیکار کردی که خدا اینطوری بهت عنایت کرده؟
دستش را در دستانم گرفتم ...
+نمیدونم چی بگم هانیه... تو کمکم میکنی از این امتحان سر بلند بیرون بیام؟ واقعا بلاتکلیفم! به کمکت احتیاج دارم...
هانیه دستانم را فشرد و با لبخند سرش را به نشانه ی تایید تکان داد...
+هانیه تو از اول چادری بودی؟! سخت نیست برات؟
-از اوله اول که نه...ولی وقتی عقلم رسید و به سن تکلیف رسیدم اوهوم...ریحانه نمیگمسخت نیست! ولی ارزششو داره...انقدر بهت احساس خوب میده که اصلا سختیاشو حس نمیکنی...
+منظورت از حس خوب چیه؟ توی گرما سخت نیست؟دست و پا گیر نیست؟تیکه نمیندازن بهت؟
-دختر تو چقدر سوال داریا!!! چرا همه ی اینا هست...ولی خیلی چیزای خوبی ام هست که اینارو خنثی میکنه!...
هانیه برایم حرف میزد و من با تمام وجودم گوش میکردم.
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_شصتُ_چهارم برای استقبال از هانیه از پله ها دو
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_شصتُ_پنجم
-ببین ریحانه...مسئله ی حجاب خیلی گسترده اس! تو اگر میخوای چادری بشی به نظر من باید همه جوره آمادگیشو داشته باشی.راجع بهش تحقیق کنی و علاوه بر علاقه ی قلبی اون رو با عقلت هم قبول کنی...چون اگر فقط با احساس پیش بری کم میاری.
+متوجه ام چی میگی هانیه ...دارم همین کارو میکنم!
-ولی یه چیزی رو بهت بگم که دنیایی که پیش رو داری دنیای خیلی قشنگیه...قدرشو بدون!
با تک تک کلماتی که از زبان هانیه میشنیدم روحم آرام و آرام تر میشد...
انگار خدا او را برای همین روز ها به من داده بود!
هانیه دو ساعت بعد عزم رفتن کرد و من هم تا دم در همراهی اش کردم...
دستی برایش تکان دادم که انگار یادش افتاد چیزی باید بگوید...
-راستی ریحانه از طرف مدرسه میخوان ببرن راهیان نور ...شلمچه ،فکر کنم خیلی بتونه بهت کمک کنه ها...
+واقعا؟! اتفاقا همیشه دوست داشتم برم...ولی نمیدونم مامانم اجازه بده یا نه! حالا کی میبرن؟
-دوهفته دیگه....
+اون موقع ممکنه مریم بره کربلا...فکر کنم مامان اجازه نده... دعا کن بتونم بیام!
-انشالله قسمت باشه میای ...نگران نباش عزیزم. فعلا خداحافظ
هانیه رفت و من ماندم با یک عالمه سوال که چگونه موضوع راهیان نور را با مادر در میان بگذارم...
شاید عمو محمد یا مریم بتوانند راضی اش کنند...
مریمچند روز دیگر راهی سفر پیاده روی اربعین بود و سرش حسابی شلوغ بود.
استرس و هیجان باعث شده بود کمتر در جمع خانوادگی باشد!
خوشحال بود که بالاخره به آرزویش میرسد و کربلا را این بار از نزدیک میبیند...
نه فقط در خواب و رویا!
ساعت عدد ۹ را نشان میداد و من روی تخت نشسته بودم و کتاب میخواندم.
عمو تقه ای به در زد و گفت:
-الان که در زدم میتونم بیام تو؟
+بفرمایید عمو جون...
-چطوری؟ خوش گذشت با دوستت؟
+بعله خیلی خوش گذشت...عمو جون میخوام یه موضوعی رو بهتون بگم...راستش از طرف مدرسه میخوان ببرنمون اردو ،اردوی راهیان نور...مطمئنم که مامان راضی نمیشه! نمیدونم چیکار کنم...
-چقدر خوب! به نظرم اگر بری خیلی خوبه...ولی میدونی که مامان الان استرس مریم و داره...سفرش طولانیه و میخواد بره کشور دیگه.اونم تنها و بدون اعضای خانواده! صبر کن ببینم یه فرصت خوب پیش میاد باهاش حرف بزنم یا نه... الان هم پاشو بیا شام بخوریم...
چشمی گفتم و کتاب را بستم...
چراغ اتاق را خاموش کردم و از پله ها رفتم پایین.
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_شصتُ_پنجم -ببین ریحانه...مسئله ی حجاب خیلی گست
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_شصتُ_ششم
مریم در تب و تاب سفر بود...
سفری به دنیای دیگر.
به قول خودش سرزمین عشق!
کربلا...
نشستم کنار مامان زهرا...
+خوبی مامان قشنگم؟
-خوبم دخترم...این دوستت رو تا حالا ندیده بودم...چه دختر خوبی بود... خیلی خوشم اومد ازش. خوشحالم که دوستای خوبی مثل خودت داری...
اصلا مامانزهرا که صحبت میکرد دلم غنج میرفت...
گونه اش را بوسیدم و محکم بغلش کردم.
+الهی من قربونت برم مامانم...فدای این صورت مهربونت برم...
صدای مریم مانع ادامه قربون صدقه هایم شد...
-مادر دختر چه نوشابه ای برای هم باز میکنن! چشمم روشن...حالا من مسافرم شما دارین قربون هممیرین...؟!
+حسود نشو دیگه...حالا یکمم قربون تو میرم ...
شام را با شوخی و خنده خوردیم ،من سفره را جمع کردم و مریم ظرف هارا شست .
به اتاقم رفتم تا کمی مطالعه کنم...
وارد اتاق که شدم جو بدی را حس کردم...
همه چیز بوی غممیداد...
اتاق بهم ریخته بود...
گل های تراس پژمرده شده بود ...
زمین را خاک گرفته بود...
دلم آب و هوای تازه میخواست.
رنگ و لعاب تازه...
تصمیم گرفتم دستی به سر و روی اتاق و تراس بکشم...
از عمو همباید خواهش کنم تا برای خرید گلدان همراهی ام کند...
برای شروع کتاب های کتابخانه ام را بیرون آوردم...
گرد گیری کردم و جاروبرقی کشیدم...
ساعت ۱۲شب گذشته بود و خسته بودم...
ترجیح دادم بقیه کارها را بگذارم برای بعد.
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_شصتُ_ششم مریم در تب و تاب سفر بود... سفری به
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_شصتُ_هفتم
صبح شد و من هم با طلوع آفتاب بیدار شدم...
روی تخت نشستم و به کتابخانه ام نگاه کردم...
چقدر حس خوبی داشت.
مرتب و تمیز...
من از دوران کودکی هم دختر منظمی بودم اما وقتی حال روحی ام جالب نبود دل و دماغ هیچ چیز را نداشتم...
معمولا از نامرتب بودن خودم و اتاقم پی به حالم میبرند...
دلم میخواست ورزش کنم...
بلند شدم، دست وصورتم را شستم ...
حدود یک ساعت در اتاق ورزش کردم.
دلم میخواست به حیاط بروم و کمی پیاده روی کنم اما از آنجایی که هوا سرد بود نمیشد.
باز هم یاد ترمیل خرابِ گوشه ی اتاقم افتادم و اعصابم خورد شد...
بابا علی چون میدانست من عاشق ورزش هستم برایم دستگاه های ورزشی را خریده بود، اما از آنجایی که نمیشود به بچه های فامیل چیزی گفت همه ی بچه ها آزادانه به اتاق من میرفتند و مشغول بازی با تردمیل میشدند...
دست آخر هم من ماندم و یک تردمیل خراب ...
داشتمبا خودم غر غر میکردم که در حیاط باز شد و عمو با نان بربری داخل شد...
از همان بالای تراس داد زدم:
+سلام عمو صبح بخیر... شما کلا کار و زندگی نداری دیگه؟ بیست و چهارساعت اینجایی...
عمو دستی تکان داد و به نان اشاره کرد.
خندیدم و پله ها را پایین رفتم...
-علیک سلام. بچه باز تو بیدار شدی؟ خونه زندگی من شما سه تا وروجکید...یه روز نبینمتون روزم شب نمیشه...
+اوووووو بابا ایولللل عمو...نوکرتم شوخی کردم به دل نگیر..
-زهرمار...صد دفعه نگفتم مثل یه خانم با شخصیت حرف بزن! این چه وضعشه ؟
+اوه خدای من...عذرخواهی من را پذیرا باشید سرورم... بسیار ایولا دارید عموجان...کوچک شما هستم و مزاح کردم ! لطفا به دل نگیرید...
عمو خنده اش گرفته بود و نمیدانست چه بگوید...
جعبه ی دستمال کاغذی را از روی کابینت برداشت و سمت من پرت کرد.
من هم بلند میخندیدم و از فرط خنده دستم را روی شکمم گذاشته بودم...
انگار صدایمان خیلی بلند بود.
چون مامان زهرا و مریم دست به سینه و با اخم به منو عمو خیره شده بودند و مشخص بود که قادر هستند در یک لحظه دخل هر دوی مارا بیاورند...
من و عمو به یکدیگر نگاه کردیم و زدیم زیر خنده...
عمو دو دستش را بلند کرد و گفت:
-زن داداش من تسلیمم...اما به جان خودم تقصیر این دخترت بود...معلوم نیس اول صبحی چی خورده بهش نساخته داره چرت و پرت میگه...
یک تای اَبرویم را بالا دادم و با چشمانی که داشت از کاسه در میآمد عمو را نگاه کردم که لبخند خبیثانه ای تحویلم داد...
مامان زهرا گفت:
-حالا فعلا برای هر دوتاتون دارم...پاشید صبحانه رو آماده کنید تا منبرمنمازمو بخونم...خواب موندم نمازم قضا شد...
طبق دستور فرمانده کل قوا که مامان زهرا باشد هر سه نفر، یعنی من و مریم به همراه عمو مشغول درست کردن صبحانه شدیم...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_شصتُ_هفتم صبح شد و من هم با طلوع آفتاب بیدار ش
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_شصتُ_هشتم
بالاخره بساط صبحانه را چیدیم و مسئولیت صدا کردن مامان را به من دادند...
اتاق مامان زهرا طبقه ی پایین بود و اتاق ما طبقه ی بالا...
اول به اتاق مامان زهرا رفتم و دیدم که هنوز مشغول قرآن خواندن است.
مزاحمش نشدم و تصمیم گرفتم مهدی را از خواب بیدار کنم و بعد مادرم را صدا بزنم.
از پله ها بالا رفتم و در اتاق مهدی را باز کردم...
تخته تخت خوابیده بود!
+مهدی...مهدی جان. داداشی بلند شو عشق خواهر...بلند شو بریم صبحانه بخوریم...
چشمان درشت و زیبایش را گشود و با اخم به من نگاه کرد...
با شیرین زبانی گفت:
-آجی خوابم میاد بزار بخوابم...
گونه اش را محکم بوسیدم و انقدر قلقلکش دادم که بلند شد و نشست روی تخت...
او را درآغوشمگرفتم و آرام از پله ها پایین آمدیم...
انگار خیال پایین آمدن از بغلم را نداشت!
+مهدی بیا پایین برو صورتتو بشور تا من بیام.
-نمیخوام خودت بشور...
خلاصه به هر سختی ای که بود راضی اش کردم برود پی کارش تا من مادر را صدا کنم.
مامان زهرا هر وقت که نماز میخواند خیلی نورانی میشد.
دلم میخواست فقط بنشینم و نگاهش کنم...
دستانش را رو به آسمان بلند کرده بود و چشمانش بسته بود...
داشت برای ما دعا میکرد.
رو به رویش نشستم و تماشایش کردم...
نگاهم کرد و لبخند زد...
+مامان چرا انقدر خوشگل میشی وقتی نماز میخونی ؟
-خوشگل چیه مادر؟ نماز یه رابطه ی معنوی با خداست...هر کسی که به خدا وصل بشه یه نورانیتی نصیبش میشه که هیچ آرایشی مثل اون آدمو زیبا نمیکنه... البته من هنوز به اون درجه نرسیدم اما حداقل حالم خوب میشه با نماز...
نمیدانم چرا!
اما خیلی دلم خواست که دوباره حتی برای یک بار هم که شده نمار بخوانم...
مریم وارد اتاق شد و گفت:
-ریحانه ما به تو گفتیم چیکار کنی؟
+اوا ببخشید یادم رفت اصلا...مامان پاشو بریم صبحانه...
قرار بر این شد عصر با عمو محمد و مریم برویم بازار گل...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_شصتُ_هشتم بالاخره بساط صبحانه را چیدیم و مسئو
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_شصتُ_نهم
بلافاصله بعد از صبحانه به اتاقم رفتم...
بعد از ۲ ساعت که تمیزکاری اتاق تمام شد به بالکن رفتم...
گل هایی که کاملا خشک شده بود را به حیاط بردم و گلدانشان را خالی کردم.
بالکن را شستم و مقدمات آمدن گل های جدید را کاملا فراهم کردم.
حال خوبی داشتم، خوشحال بودم که توانستم دستی به سر و روی اتاق بکشم و باز حس خوب زندگی را مهمان خانه کنم...
همه ی اعضای خانواده از حال خوب من خوشحال بودند و مامانزهرا هر لحظه خدا را شکر میکرد.
ساعت ۴ بعد از ظهر همه ی ما راهی بازار گل شدیم...
من از بچگی عاشق گل و گیاه بودم، چون تمام کودکی من در باغ پدربزرگ گذشت ...
لا به لای درخت های سر به فلک کشیده و شمعدانی و رز هایی بویشان باعث سرخوشی ات میشد...
یادش بخیر، خان بابا، با عشق و علاقه باغبانی میکرد و از رشدشان لذت میبرد...
انتخاب خیلی سختی بود که بین آن همه گل و گیاه چند گلدان بخرم...
اما بخاطر هوای سرد زمستان که زودتر موعد آمده بود مجبور شدم به چند گلدان اکتفا کنم تا بهار شود...
مامان زهرا تصمیمداشت که چند نهال همبخرد تا در حیاط بکاریم اما او ام مجبور بود صبر کند...
دلم میخواست به بالکن اتاقم رنگ و لعابی بدهم...
دیوار های بالکن سفید بود گلدان های رنگی، نمای قشنگی به آن میداد، پس گلدان های گلم را رنگی رنگی انتخاب کردم...
مشغول نگاه کردن اطرافم بودم که عمو صدایم زد:
-ریحانه خانوم یه دیقه بیا!
+جانم عمو...
عمو اشاره ای به گل رز های طبیعی و رنگی رنگی داخل گلدان آب که بویشان فضا را پر کرده بود کرد و گفت:
-کدومشو دوست داری؟
+اگه میخواین برامبخرین همشوووو🙈😂
عمو انگار جدی گرفته بود، مرا فرستاد پیش مامانزهرا و خودش ماند تا گل برایم بخرد...
با دیدن آن همه گل در دست عمو هم شوکه شدم هم کلی ذوق کردم...
چهار رنگ گل رز بود ...
عمو از هر رنگبرایم ۱۰ شاخه خرید.
گل ها را دستم داد و من از ذوق فقط میخندیدم
مامان زهرا که دید با تعجب گفت:
-آقا محمد این کارا چیه؟حیفه پول نیست...چند روز دیگه اینا خشک میشه باید بریزه دور...
عمو گفت:
-همین که حالش چند روز با این گلا خوبه خودش یه دنیاست...
از عمو تشکر کردم و سوار ماشین شدیم...
بوی گل ها فضای ماشین را دلنشین کرده بود و حتی مامان زهرا داشت لذت میبرد.
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_شصتُ_نهم بلافاصله بعد از صبحانه به اتاقم رفتم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هفتادم
تقریبا ساعت ۷ به خانه رسیدیم...
هوا تاریک شده بود و گل و گلدان ها را با مامان جا به جا کردیم.
خاک گلدان های قدیمی را تازه کردیم...
گلدان گل های جدید را هم عوض کردیم...
با اشتیاق گل هارا چیدم و ذوق زده از آن همه زیبایی و تازگی بالا و پایین پریدم و مثل بچه ها دست زدم...
انگار بعد از مدت ها کودک درونم دوباره فعال شده بود!
قبلا به کمک بابا علی خدابیامرز یک ریسه ی رویایی زیبا دور گلدان های نصب شده به دیوار بالکن کشیده بودم...
شب که میشد آنجا مینشستم و از هوای دلچسب و زیبایی گلدان ها و ریسه ام لذت میبردم...
گاهی وقت ها هم درس و کارم را همانجا انجام میدادم...
بالکن اتاق من از اتاق مریم بزرگتر بود و یک میز و دو صندلی در آن جا میشد که در فصل پاییز و زمستان داخل اتاق میگذاشتم...
از مامان یکگلدان بزرگ گرفتم و گل هایی که عمو برایمگرفته بود را کنج اتاق روی میز گذاشتم...
صدای اذان از مسجد سر کوچه به گوشم میرسید...
رفتم وضو گرفتم و به اتاقم آمدم.
چادر نماز و سجاده ی گلگلی ام را برداشتم و مشغول نماز خواندن شدم...
حس سبکی و آرامشی که از نمازم گرفته بودم قابل وصف نبود!
دلم میخواست پرواز کنم...
انگار روحم آزاد شده بود.
-به به ...الهی من فداتبشم که توی این چادر نماز مثل فرشته ها شدی...
+مامان جان شما از کی اینجایی؟!
-خیلی وقت نیست ،رکعت آخر نمازت اومدم...میخواستم صدات کنم بیای شام...
+قربونت برم من...شما چرا زحمت کشیدی تا بالا اومدی؟ چشم میام...
مامان خیلی خوشحال شده بود.
این را از چهره اش متوجه شدم، از خوشحالی اش خوشحال شدم...
چندتا از گلبرگ های رز صورتی را کندم و لای سجاده ام گذاشتم.
سجاده را جمع کردم و چادرم را تا زدم...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هفتادم تقریبا ساعت ۷ به خانه رسیدیم... هوا تا
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هفتادُ_یکم
امشب مریم پر از شور و هیجان بود...
آخر قرار بود فردا به سمت مرز مهران حرکت کند...
دلمگرفته بود.
من بیش از اندازه وابسته ی مریمهستم...
شام از گلویمپایین نمیرفت!
با غذا بازی میکردم که صدای مامان زهرا در گوشم طنین انداز شد...
-ریحانه جان غذاتو بخور دخترم...چیزی شده؟ناراحتی چرا؟
+یکم خوردم مامان...سیر شدم آخه ! چیزی نشده فقط از الان دلم برای آبجی مریم تنگ شد...
مریم از روی صندلی بلند شد آمد کنارم...
سرم را در آغوش گرفت و بوسید.
-قربونت برم خواهر کوچیکه، انشاالله قسمتت بشه سال آینده باهم بریم...
بعد از شام با مریم وسیله هایش را جمع کردیم و خوابیدیم...
صبح زود با عمو محمد رفتیم خرید تنقلات برای سفر مریم...
خانه که رسیدم رفتم آشپزخانه تا برای دو وعده ی غذایی اش که در مسیر مهران هستند چیزی درست کنم.
ساندویچ کتلت برایش درست کردم و آجیل و میوه را داخل ساک دستی گذاشتم...
ساعت ۵ بعد از ظهر حرکت کردیم ...
مسیر ترمینال ترافیک بود.
انگار جمعیت زیادی مسافر دیار عشق بودند.
خیلی دلم میخواست من هم طعم این سفر را بچشم...
بالاخره ساعت ۷ رسیدیم ترمینال.
کمی تاخیر داشتیم اما الحمدالله سر موقع رسیدیم ...
مریم با تک تکمان روبوسی کرد و خداحافظی کرد...
سوار اتوبوس که شد مامان زهرا اشک چشمانش سرازیر شد.
من هم بغض داشتم اما خودم را نگه داشتم که گریه نکنم ،بخاطر مادرم و مریم...
نگران بودم ، وضعیت عراق نابسامان بود ،اما مسافرمان را به خدا سپردیم و برگشتیم.
مهدی بی قراری میکرد و بهانه مریمرا میگرفت...
انقدر غر زد که روی پایم خوابش برد.
از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه میکردم و به فکر فرو رفته بودم...
نمیدانستم چگونه مسئله ی راهیان نور را مطرح کنم که مامان اجازه دهد.
فکر کنم باید به عمو یادآوری کنم که با مامان صحبت کند...
از فردا همباید میرفتم مدرسه...
چند هفته ای شد که مدرسه نرفته ام.
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هفتادُ_یکم امشب مریم پر از شور و هیجان بود...
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هفتادُ_دوم
اشتهای شام نداشتم...
در اتاقم ماندم و کمی درس هایی که نبودم را مرور کردم.
دیر وقت بود خوابیدم.
صدای اذان از گوشی به صدا درآمد.
به سختی از رخت خواب بلند شدم و دست و صورتم را شستم و وضو گرفتم...
نمازم را خواندم و قرآن را باز کردم تا مثل مامان زهرا چند آیه بخوانم.
خواب آلود بودم،گوشی را برای ساعت ۶:۳۰ دقیقه کوک کردم تا اگر خوابم برد بیدار شوم.
قرآنکه خواندم سر حال شدم و اصلا خوابم نبرد...
کم کم بلند شدم و صبحانه را درست کردم...
یونیفرم مدرسه ام را پوشیدم و مامان را بیدار کردم...
انگار بعد از نماز خوابش برده بود.
دور هم صبحانه را خوردیم و به مدرسه رفتم.
دم در مدرسه نفس عمیقی کشیدم و با سختی وارد شدم.
بچه ها نگاهشان مملو از تعجب بود.
هانیه و شقایق و زهرا با سمتم دویدند و یکی یکی مرا در آغوش گرفتند....
هانیه لبخند رضایتی بر لب داشت و شقایق و زهرا از تعجب چشم هایشان گرد شده بود.
اول فکر کردم تعجبشان بخاطر تاخیرم در رفتن به مدرسه بود ، هرچه باشد نزدیک چند هفته بود مدرسه نرفته بودم!
اما لبخند رضایت هانیه از چیز دیگری خبر میداد...
اینکه نوع پوشش من مثل قبل نبود.
تار مویی بیرون نبود.
آرایشی نبود...
یونیفرم جذبی تنم نبود...
آخرین مورد را مدیون لطف مامان زهرا بودم که شب قبل به درخواست من درز های دوخته شده ی مانتو شلوار مدرسه ام را باز کرد و از حالت جذب درآورد...
حس میکردم بچه ها فکر میکردند من افسرده شده ام و به همین دلیل مثل قبل تیپ نزده ام...
اما هنوز یک نفر بود که کاملا از اینتغییر من آگاه بود و آن شخص هم کسی نبود جز هانیه.
مهربانترین و صادق ترین دوست و همراه من...
بعد از دیدن بچه ها با همراه هانیه راهی دفتر مدرسه شدم...
یکی یکی با مدیر و ناظم و معلم هایم احوال پرسی کردم و عذرخواهی کردم بابت غیبت های متعدد...
هر ۴ زنگمعلم ها لطف کردند و درس هایی که نبودم را مرور کردند.
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هفتادُ_دوم اشتهای شام نداشتم... در اتاقم ماندم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هفتادُ_سوم
زنگ که خورد با هانیه به سمت خانه روانه شدیم...
خیلی خوشحال بودم از دوستی نزدیکمان با او!
واقعا دختر خیلی خوبی بود...
از قدیم میشناختیم همدیگر را ،اما فقط در حد سلام و احوال پرسی.
حالا که صمیمی تر شده بودیم خیلی حس خوبی داشتم.
دم در از همدیگر خداحافظی کردیم و هانیه رفت...
کلید را انداختم و در حیاط را باز کردم.
مهدی و عمو محمد مشغول فوتبال بازی بودند.
با دیدن من مهدی به سمتم دوید و خودش را پرت کرد در آغوشم...
محکم بغلش کردم و گونه اش را بوسیدم .
-سلام دخترِ عمو، حالت خوبه؟ خسته نباشی...
+سلام عمو جون ممنونم...خوبم شما چطوری؟
-الحمدالله...مدرسه چطور بود؟
+خیلی خوب بود خداروشکر...من برم لباسمو عوض کنم که دارم میمیرم از گشنگی...
به سمت در ورودی خانه روانه شدم که عمو صدایم کرد...
-راستی ریحانه!
+جانم عمو؟
-خیلی خوشحالم از این تغییرات مثبتی که توی رفتار و پوششت دارم میبینم...
لبخند زدم و با لحن شیطنت آمیزی گفتم:
+نوکرتم به مولا
عمو خندید و توپی که دستش بود را به سمتم پرتاب کرد...
من هم فرار کردم.
مامان زهرا در آشپزخانه مشغول آشپزی بود که با صدای وحشتناکِ سلام دادن من دو متر پرید هوا...
+سلللاااااااام بر اهل خانه
-وای دختر سکته کردم! چه خبرته ؟ یواش تر مادر...علیک سلام! خسته نباشی...
خنده ام گرفته بود اما گردنم را کج کردم قیافه لوسی به خودم گرفتم:
+الهی قربونت برم...نمیخواستم بترسی مامان...ببخشیندم
-خودتو لوس نکن برو لباساتو عوض کن بیا گرسنه ایم...
بوی قرمه سبزی در فضای خانه پیچیده بود و هر ثانیه مرا گرسنه تر میکرد...
موقع ناهار به اندازه سه نفر غذا خوردم...
مامان خوشحال بود که بالاخره من یک وعده غذا کامل توانستم بخورم...
عمو خنده اش گرفته بود، تند تند برای من دوغ میریخت و پشتم میزد که به قول خودش خدایی نکرده خفه نشوم...
طفلک مهدی هم طوری با تعجب نگاه میکرد که انگار یک قحطی زده را روبه رویش میبیند
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هفتادُ_سوم زنگ که خورد با هانیه به سمت خانه رو
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هفتادُ_چهارم
ظرف های ناهار را شستم و نمازم را خواندم...
روی میز یک جعبه ی کادویی بود.
یعنی برای من است؟!
قبل اینکه درش را باز کنم از پله ها پایین آمدم...
+مامانی؟
-جانم عزیزم؟
+این جعبه کادویی برای منه؟ آخه روی میزم بود...
-آره عزیزدلم برای توعه...از طرف من
با لبخند در جعبه را باز کردم، از ذوق دلم میخواست گریه کنم!
تا به حال از کسی چنین هدیه با ارزشی نگرفته بودم...
یک قرآن صورتی زیبا 😍 ...
همانطور که اشک غلطیده روی گونه ام را پاک میکردم به سمت مامان زهرا رفتم و دستانش را گرفتم...
بوسه ای روی دست مهربانش نشاندم و تشکر کردم.
-خواهش میکنم عزیزم، هر وقت که خوندیش برای من و پدرت هم دعا کن...سعی کن حداقل روزی یک صفحه بخونی دخترم...
+چشم حتما مامان جون...واقعا ممنونم
به اتاقم رفتم و قرآن را بوسیدم...در یکی از طبقه های کتابخانه ام سجاده ام را گذاشته بودم، قرآن را کنار سجاده گذاشتم.
کتاب هایم را باز کردم و کمی درس خواندم...
خیلی زود خسته شدم،دلیلش فاصله ی طولانی مدتم از درس و مدرسه میتواند باشد...
کتاب را برای مدت کوتاه بستم ،گوشی تلفنمرا باز کردم و در اینترنت خاطرات شهید دهقان را دوره کردم...
شیرین ترین کاری بود که این روزها میتوانستم انجامدهم.
عکسی از شهید نظرمرا جلب کرد...
چهره ای پر نور و معنوی!
هر کسی این عکس را ببیند میفهمد که اهل زمین نیست!
هر وقت نگاهش میکنم ،یاد خدا می افتم...
و چه چیزی بهتر از این!
فکر میکردم دیگر بتوانم سنگینیِ مسئولیت چادر را گردن بگیرم...
اما شدیدا از مورد تمسخر قرار گرفتن از جانب دوستان و اقوام میترسیدم!
مریم که از ابتدا چادری بود ،همیشه در جمع خانوادگی به اعتراض بعضی از اقوام با این پوشش برمیخورد...
اما واقعا هر دفعه با صبوری و متانت خاصی برخورد میکرد، که فکر میکنم من هرگز نتوانم ساکت بمانم در برابر این صحبت ها!
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هفتادُ_چهارم ظرف های ناهار را شستم و نمازم را
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هفتادُ_پنجم
عکس شهید متعلق به یک منطقه ی جنگی در سوریه بود...
در گوشی ام ذخیره اش کردم و گذاشتمش تصویر زمینه موبایل ،تا هر وقت گوشی را دستممیگیرم چشمم نورانی شود.
گوشی را بالای سرم گذاشتم و چشمانم رابستم...
ذهنم پر از سوال بود!
سوال های عجیب و غریب که هر کدامشان جوابی به اندازه صدها جلد کتاب داشتند...
صدای پیامک باعث شد چشمانم را باز کنم از عالم فکر و خیال بیرون بیایم!
شماره ناشناس بود!
سلام و احوال پرسی کرده بود...
+سلام ...ممنون شما؟
-نشناختی ؟هانیه ام...
با دیدن اسم هانیه چشمانم برق زد!
با ذوق و شوق شروع به تایپ کردن کردم...
+عهههه تویی هانیه! خوبی قربونت برم؟
منتظر جوابش بودم...با تاخیر جواب نمیداد ،اما من زیادی عجول بودم.
-خوبم ریحانه جان... چه خبر؟ ثبت نام کردی برای راهیان نور؟
+نه هنوز هانیه! 😔به مادرم نتونستم بگم...اخه خواهرم رفته پیاده روی اربعین کربلا...تنها تر میشه اگر منم بیام اردو. ولی خیلی دلم میخواد.
-نگران نباش عزیزم...داداشت هست دیگه! راهیان نور فقط ۵روزه... و اینکه خیلی کم وقت داریم ،جا داره پر میشه...
+پس حتما اقدام میکنم و اجازه اردو رو میگیرم...
-خبرشو بهم بده عزیزم...شبت بخیر
هانیه خداحافظی کرد و من ماندم با یکمسئولیت خطیر ...
تصمیمگرفتم فعلا چشمانم را ببندم و بخوابم تا صبح خواب نمانم.
فردا صبح زود با مادرمصحبت میکنم...
***
طبق قرار ،اذان صبح از گوشی پخش شد و آرام چشمانم را گشودم...
وضو گرفتم و چادرمرا سر کردم...
سجاده و قرآنم را برداشتم به اتاق مامان زهرا رفتم.
چراغ اتاقش روشن بود...
در زدم...
مامان داشت سجاده اش را پهن میکرد
+سلام صبح بخیر ،اومدم که با مامانم نماز بخونم ☺️میشه؟
-سلام دخترم...صبح تو ام بخیر! چرا نشه عزیزم،با کمال میل...
پشت سرش ایستادم و شروع کردیم...
لذت بخش ترین نمازی که خواندم قطعا همین بود...
بعد از نماز مثل مادر قرآن را باز کردم و مشغول خواندن شدم...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هفتادُ_پنجم عکس شهید متعلق به یک منطقه ی جنگی
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هفتادُ_ششم
چند صفحه از سوره ی مبارکه بقره را خواندم و قرآن را بوسیدم ...
مامان همچنان داشت قرآن میخواند.
سجاده ام را جمع کردم ، تکیه ام را به دیوار دادم و روبه روی مادر نشستم...
صورت مهربانش نور خاصی داشت که مرا محو خود کرده بود...
قرآنش تمام شد و نگاهم کرد:
-قبول باشه دختر قشنگم...
+قبول حق باشه مامان جون...
از فرصت استفاده کردم و حرفم را زدم...
+راستش مامان میخواستم یه مسئله رو باهاتون در میون بذارم...
-خیر باشه...جانم مادر
+خیره...از طرف مدرسه میخوان ببرنمون راهیان نور.خیلی دلممیخواد برم مامان...زیاد وقت ندارم و جا داره پر میشه ! اجازه میدین برم؟
-ریحانه جان عمو محمد بهم گفته بود ...خیلی فکر کردم ،مخالف نیستم ولی به نظرم سال بعد برو...الان شرایط روحیت بخاطر بابا...
حرفش را با لبخند بریدم و گفتم:
+الهی قربونت برم من حالم خوبه...خودتون که دارید میبینید.من الان به این سفر احتیاج دارم...
-باید فکر کنم دخترم...تا اونجایی که من میدونم با اوتوبوس میبرن...خطرناکه دلم شور میزنه مادر...
+مامان خواهش میکنم😔خیلی دلممیخواد برم...لطفا!
-باشه دخترم تا فردا فرصت بده تا فکر کنم...
چشمی گفتم و از اتاق خارج شدم...
خدا خدا میکردم جواب مامان مثبت باشد.
برنامه ام را جمع کردم داخل کوله پشتی گذاشتم،صبحانه ام را خوردم...
قرار بود عمو محمد بیاید دنبالم...
مسیر خانه تا مدرسه طولانی نبود اما عمو دوست داشت خودش مرا ببرد و گاهی هم بیاورد.
به مدرسه که رسیدم هانیه را جلوی دفتر دیدم...
تا مرا دید به سمتمدوید!
انگار منتظرم بود.
انقدر عجله داشت که بدون سلام شروع کرد به صحبت کردن...
-ریحانه چیشد میای؟
+سلام...هانیه مامانم گفت فردا بهم میگه...میخواد فکر کنه...
-ای وای! امروز آخرین مهلت ثبت نامه دختر خوب! دو روز دیگه حرکته...جا داشت پر میشد با بدبختی و خواهش و التماس گفتمیه نفر جا نگه دارن...
با حرف های هانیه انگار دنیا روی سرمخراب شد...
فکری به سرم زد.
مریمقرار بود امروز ساعت۱۲ به مرز برسد...
من هنوز ۴ساعت وقت داشتم تا با او تماس بگیرم و بخواهم مادر را راضی کند...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هفتادُ_ششم چند صفحه از سوره ی مبارکه بقره را خ
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هفتادُ_هفتم
از دفتر با مریم تماس گرفتم...
گوشی را جواب داد و با عجله شروع به صحبت کرد...
-سلام ریحانه ...جانم زود بگو باید از بریم برای رد شدن از مرز...
به سرعت قضیه را برایش تعریف کردم و از او خواستم با مادر صحبت کند و بگوید که امروز برای ثبت نام به مدرسه بیاید.
تلفن را قطع کردم و با استرس زیاد پشت در دفتر منتظر ماندم...
عقربه های ساعت پشت سر هم میدویدند...
از نگرانی هیچکدام از کلاس هایم را نتوانستم بروم...
ساعت ۱۰ بود که مامان زهرا آمد...
آنقدر ذوق زده شده بودم که جیغ زدم و بالا و پایین پریدم!
هانیه از من خوشحال تر بود...
مامان که به ما رسید محکم بغلش کردم و گونه اش را بوسیدم.
به سمت دفتر رفتیم و مامان مرا ثبت نام کرد و رضایت نامه را امضا کرد...
باورم نمیشد که من هم میتوانم بروم...
تمام نگرانی ها و استرسم تبدیل شد به شور و اشتیاقی که قابل توصیف نیست!
بالافاصله بعد از تعطیلی مدرسه با هانیه به خانه رفتیم .
خیلی وقت نداشتم باید چمدانم را جمع میکردم...
باید چادر بپوشم!
اولین باری بود که با علاقه میخواستم چادر سر کنم.
چادر و مقنعه و باقی لباس هایم رو یکی یکی اتو کردم ...
قرآن و جا نمازمرا برداشتم...
لباس گرم و پتو مسافرتی.
همه ی وسایل ضروری امرا جمع کردم داخل چمدان و فقط تغذیه مانده بود!
با شنیدن صدای اذان مغرب بیخیال بقیه کارها شدم و نمازم را خواندم...
خسته بودم اما مگر اشتیاق سفر اجازه خوابیدن را به من میداد؟!
تصمیم گرفتم از اتاق دل بکنم و سری به مامان بزنم...
از پله ها پایین رفتم، عمو محمد آمده بود و مشغول تماشای تلویزیون بود...
مامان زهرا هم در بالکن مشغول پهن کردن لباس ها بود.
+سلامعمو جون،خوبین؟
-بَه ،سلااام خانم مسافر! شنیدم رفتنی شدی...خوبم عمو جون تو خوبی؟
+خوب نیستم ، عااااالی ام...عمو خیلیییی خوشحالم...شاید باورت نشه ولی واقعا دارم بال درمیارم...
-خوشحالم که داری میری و از این بابت خوشحالی...منم خیلی دعا کن، فقط خیلی مراقب خودت باش مریض نشی.
+چشممم قربون عموی مهربونم برم!
مامان زهرا که از بالکن آمد به سمتش رفتم...
روبه رویش ایستادم و دستانش را در دستمگرفتم...
در چشم های مهربانش نگاه کردم و هر دو دستش را بوسیدم!
+مامان واقعا ازت ممنونم که اجازه میدی برم...بهترین چیزی که میتونست حالمو خوب تر از خوب کنه همین بود...
-خواهش میکنم عزیزدلم...وقتی شهدا طلبیدن دیگه من چرا جلوتو بگیرم...برو خدا به همرات مادر...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هفتادُ_هفتم از دفتر با مریم تماس گرفتم... گو
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هفتادُ_هشتم
به روایتی امروز آخرین روز مدرسه قبل از اردوی راهیان نور بود...
تمام ساعت کلاس حواسم به فردا بود.
زنگ که خورد ،برای اولین بار برای رفتن از مدرسه خیلی زیاد عجله داشتم...
امروز باید تغذیه ام را آماده میکردم.
به خانه که رسیدم مامان زهرا در آشپزخانه بود...
بوی کتلت تمام خانه را برداشته بود.
+سلام مامان مهربونم ...خوبی؟
-سلام خوشگل مادر...خسته نباشی عزیزم.خوبم دخترم تو چطوری؟ از مدرسه چه خبر؟
+خداروشکر...انقد ذوق فردا رو دارم که اصلا نفهمیدم مدرسه چطور گذشت...
-سفرت بی خطر باشه دخترم...تغذیه ات رو برات درست کردم. میذارم یخچال...فکر کن ببین چیزی لازم داری بریم تهیه کنیم...
+دستت درد نکنه مامانم...الهی فداتبشم من. چرا شما زحمت کشیدی؟
-از دست این زبون تو دختر...اینطوری قربون صدقه منمیری از فردا من دلم برات یه ذره میشه ...
خندیدم و مامان را محکم در آغوشم فشردم.
خلاصه تمام وسیله هایم را در چمدانی بزرگ جمع کردم و با خیال راحت روی تخت نشستم و به اطرافم نگاه کردم...
در اتاق به شدت باز شد و قامت عمو محمد در چهارچوب در نقش بست...
+عمو فکر کنم باید یه کاغذ بچسبونم پشت در که توش نوشته باشه ،لطفا قبل از ورود به اتاق در بزنید😕
-یه بار شد من بیام تو حرف نزنی؟
+خب عمو هر دفعه میای با ورود هیجان انگیزت منو سکته میدی...
-حرف نزن بچه پاشو لباساتو بپوش بریم بیرون...
از آنجایی که خیلی دلم میخواست این چند ساعت بگذرد و راهی سفر شوم چشمی گفتم و بلند شدم تا آماده شوم...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هفتادُ_هشتم به روایتی امروز آخرین روز مدرسه ق
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هفتادُ_نهم
عمو رفت طبقه ی پایین تا من آماده شوم...
کمدم را کمی گشتم تا لباس مناسبی پیدا کنم و بپوشم...
هیچکدام از لباس هایم دیگر باب میلم نبود...
مانتوهای کوتاه و رنگ های خیلی جیغ و جذب!
در فکر بودم که چشمم خورد به لباس هایی که برای اردو کنار گذاشته بودم...
به فکرم زد که مثل مریم لباس بپوشم تا ببینم میتوانم فردا هم به مدت پنج روز این پوشش را تحمل کنم یا نه!
لباس هایم را پوشیدم، نوبت روسری بود...
مریم همیشه روسری اش رو لبنانی میبست.
من هم نگاهش میکردم تا روز مبادا بتوانم مثل او روسری ام را لبنانی ببندم...
تمام تلاش و دقتم را یک جا جمع کردم و دست آخر هم بهتر از مریم توانستم😍
چهره ام خیلی تغییر کرد، موجه و با وقار جلوه ام میداد...
میخواستم چادرم را بردارم که لحظه ای مکث کردم...
در آینه به خودمنگاه کردم.
برای اینکه چهره ام از حالت بی روحی در بیاید کمی رژ لب زده بودم، اما وقتی به چادرم نگاه کردم ،حس کردم که چادر و آرایش هیچ ارتباطی به هم ندارند...
راستش یک لحظه از چادرم خجالت کشیدم...
رژ لب را پاککردم ...
بسم الله گفتم و چادرم را سر کردم.
برای اولین بار از ته دلم خواستم که هرگز این چادر از سرم نیافتد...
خودم هم از این خواسته تعجب کردم!
انگار داشتم پوست می انداختم...
ریحانه ی جدید، با علایق جدید...
از این تغییر خیلی خوشحال بودم.
کیفم را برداشتم از پله ها پایین رفتم، مامان زهرا از آشپزخانه چشمش به من خورد و لحظه ای مات نگاهم کرد.
لبخندی زدم و سمتش رفتم...
دست مادر را گرفتم و بوسیدم.
+مامان دعامکن...خیلی به دعای خیرت احتیاج دارم...
مادر سرم را در آغوشش گرفت و بوسید...
-الهی عاقبت بخیر بشی مادر.
خداحافظی کردم و با حیاط رفتم.
عمو ماشین را روشن کرده و بود نشسته بود ...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هفتادُ_نهم عمو رفت طبقه ی پایین تا من آماده شو
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هشتاد
در ماشین را باز کردم و روی صندلی شاگرد نشستم.
عمو چشمش که به من خورد چند لحظه خیره به من نگاه کرد...
لبخندی زد و حرکت کرد...
چیزی نگفت اما همین لبخند رضایتش برایم دلنشین بود.
-ریحانه برای سفرت چی لازم داری عزیزم؟
+همه چیز رو جمع کردم عمو،مامان هم برام تغذیه درست کرده ...
کمی جلوتر، عمو رو به روی یک فروشگاه نگه داشت و پیاده شدیم!
وارد فروشگاه شدیم و عمو یک چرخ برداشت و کنار هم حرکت کردیم...
+عمو چیزی لازم داری؟
- یکم خوراکی و اینا بگیریم ،هم برای فردا سفرت هم امشب که میدونم خوابت نمیبره تا صبح...
عمو خوب مرا میشناخت...
راست میگفت!
من هر وقت هیجان زده میشدم خواب و خوراکم بهم میخورد...
-ریحانه اصلا دلم میخواد هر چی دلت میخواد بگیری...
+عمو منکه چیزی لازم ندارم ...ولی حالا که اصرار میکنی تا ورشکستت نکنم از اینجا نمیرم
-منو از چی میترسونی بچه؟
هرچی دوست داری بردار...
چرخ را از دست عمو آزاد کردم و حرکت کردم...
من عاشق قفسه چیپس ها و شکلات و لواشک بودم...
ترجیح دادم حرف عمو را زمین نندازم و تا میتوانم خرید کنم...
بعد از خرید کمی دور زدیم و آبمیوه خوردیم...
برای شام باید به خانه میرفتیم...
مامان زهرا قرمه سبزی بار کرده بود...
اینرا از عطر و بوی غذایش که حتی در حیاط هم پیچیده بود فهمیدم...
+سلاااام مامان ...خسته نباشی
مامان اول به ۸ تا کیسه ی پر از خرید در دست های من و عمو خیره شد و با تعجب پرسید :
-اینا چیه؟ خیر باشه نذری میخواین بدین؟
عمو خنده ای سر داد و گفت:
-نه زن داداش ،برای ریحانه اس...
مامان همچنان در شک خرید های ما بود!
به سمت گاز رفتم و در قابلمه قرمه سبزی را برداشتم...
چشمانم را بستم و از لذت بویی کشیدم ...
+به بهههه چی کار کرده ماماااان...
میز را چیدیم و مشغول خوردن غذا شدیم...
تمام حواسم پی فردا بود.
استرس و هیجان شدیدی داشتم.
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هشتاد در ماشین را باز کردم و روی صندلی شاگرد
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هشتادُ_یک
توی تخت خواب نشسته بودم و کتاب میخواندم.
ساعت ۲ بامداد بود، ۴ ساعت وقت داشتم تا کمی بخوابم...
کتاب را بستم و آباژور کنار تخت را خاموش کردم تا زودتر خوابم ببرد.
***
با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم ...
بالاخره وقتش رسید!
از تخت بلند شدم و وضو گرفتم.
نمازم را خواندم و لباس هایم را پوشیدم...
چادرم را روی دستم انداختم و چمدان را برداشتم.
آهسته از پله ها پایین رفتم، مهدی در اتاقش خواب بود...
رفتمگونه اش را بوسیدم ...
مادر تدارک صبحانه را دیده بود و عمو هم نان تازه خریده بود.
صبحانه را خوردیم ...
مامان قرآن را برداشت و داخل سینی گذاشت.
ظرفی پر از آب کرد و گل های محمدی را روی آب گذاشت...
رقص گل ها در آب خود نمایی میکرد...
عطر گلاب حالم را بهتر از هر وقتی کرد.
از زیر قرآن رد شدم...
بوسه ای رویش زدم و با لبخند سوار ماشین عمو شدم...
مامان زهرا جلو نشسته بود من عقب...
دو پاکت سمت من گرفت و گفت:
-دخترم پاکت صورتی رو عمو زحمت کشیده داده بهت، پاکت سبز رو من ...هرچیزی خواستی تهیه کن. اگر کم آوردی بگو برات واریز میکنم...
+دستتون درد نکنه عزیزای من، تا اونجایی که هانیه گفته پول لازم نمیشه...
-پیشت پول باشه ضرر نداره مادر...خیال ما راحت تره...
تشکری کردم و پاکتها را گرفتم.
اتوبوس جلوی در مدرسه ایستاده بود...
بچه هایی که عازم راهیان نور بودند، با چمدانهایشان گوشهی حیاط ایستاده بودند.
هانیه را که دیدم برایش دستی تکان دادم...
سمتم آمد، من از اشتیاق و ذوق فراوانی که داشتم در آغوش گرفتمش!
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هشتادُ_یک توی تخت خواب نشسته بودم و کتاب میخوا
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هشتادُ_دو
-ریحانه خیلی خوشحالم که توی این سفر کنارمی...
+منم عزیزدلم😍واقعا حالم خوبه هانیه...بی صبرانه منتظرم تا بریم!
مادر به همراه عمو محمد جلوی درب مدرسه ایستاده بودند...
مدیر مدرسه، یکی یکی همه مان را از زیر قرآن رد کرد...
یکبار دیگر مامان و عمو را درآغوش گرفتم و خداحافظی کردیم.
سوار اتوبوس شدیم و به سمت اداره آموزش و پرورش حرکت کردیم...
قبل از حرکت در نماز خانه آموزش و پرورش برایمان مراسم بدرقه گرفته بودند...
حس و حال خوبی داشتم.
من و هانیه تمام مدت از کنار هم دیگر تکان نخوردیم.
مراسم شروع شد.
قاری قرآن تلاوتش را آغاز کرد...
چشم هایم را بستم و تمام حواسم را به نوای دلنشین قرآن دادم.
حال و هوای اینجا مملو بود از حس خوبی معنوی...
هرگز فکرش را نمیکردم بتوانم اینقدر با این فضا ارتباط برقرار کنم.
در من چه اتفاقی داشت می افتاد نمیدانم، اما هر چه که بود ،زیبا بود...
بعد از تلاوت قرآن ،فرمانده ی سپاه ناحیه کمی سخنرانی کردند و برایمان آرزوی سلامتی کردند...
برای بار سوم ،از زیر قرآن رد شدم و سوار اتوبوس های اصلی شدیم...
ردیف اول ،صندلی دوم اتوبوس نشستم و هانیه هم کنارم نشست.
مسئول کاروان یک کیف که مزین به نام شهدا بود به همه ی ما هدیه داد.
سربند یا زهرا(س)، چفیه ،یادبود از یک شهید و خیلی چیز های دیگر در آن بود...
هانیه پکش را باز کرد...
شهیدی که به عنوان یاد بود، وصیت نامه اش را در پک او گذاشته بود ،شهید ابراهیم هادی بود...
-خب اینم از رزق اول سفر من...ریحانه توام باز کن ببین وصیتنامه کدوم شهیده
کیف را باز کردم...
پاکت رزق شهید را برداشتم.
از دیدن عکس شهید اشکم سرازیر شد...
همان عکس بود...
همان شهید!
شهید مدافع حرم،شهید محمدرضا دهقان امیری
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هشتادُ_دو -ریحانه خیلی خوشحالم که توی این سفر
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هشتادُ_سه
-ریحانه خوبی؟ چیشد؟
سعی کردم خودم را کنترل کنم...
نگاهی به هانیه کردم و عکس را به او نشان دادم.
هانیه چند لحظه خیره به عکس در دستش شد...
-عجب رزقی ...خوش به سعادتت ریحانه.
اتوبوس حرکت کرد.
از شیشه به بیرون نگاه میکردم...
اولین سفر بدون خانواده بود، بخاطر همین کمی دلم گرفته بود.
مامان همیشه کنار من بود، همه جا...
صدای بلند مداحی رشته افکارم را پاره کرد و دو متر پریدم هوا...
خیلی صدایش نزدیک بود.
سرم را چرخاندم و دیدم هانیه دارد با اسپیکرش ور میرود..
کل اتوبوس رفت روی هوا...
انگار فقط من نترسیده بودم!
+کمش کن دخترررر
-چییی؟! چی میگی نمیشنوم...
+خب لعنتی کمش کن بشنویییی
-چی میگی تو ریحانه؟!
اسپیکر را از دستش کشیدم و صدایش را کم کردم...
+الان که میشنوی الحمدالله؟!😐
-آره...ولی خودمونیما ! بدجور ترسیدی😂
سری تکان دادم و با اخمی ساختگی اسپیکرش را دستش دادم.
تمام مدت مداحی پخش میکرد...
انگار مسئول صوت اتوبوس بود!
وارد شهر همدان که شدیم برای ناهار نگه داشتند...
یک سالن غذا خوری بالای یک کوه بود...
یک امام زاده ،یا بهتر است بگویم حسینیه کنارش بود.
منو هانیه ترجیح دادیم اول نمازمان را بخوانیم و بعد برای ناهار برویم...
این موضوع را با مسئول اتوبوس خودمان در میان گذاشتیم و او موافقت کرد.
وضو گرفتیم و نمازمان را خواندیم...
پک را باز کردم تا وصیتنامه شهید دهقان را دوباره بخوانم...
«و فدیناه بذبح العظیم» او را به قربانی بزرگی بازخردییم. سوره مبارکه صافات آیه ۱۰۷
اینجانب «محمدرضا دهقان امیری» فرزند علی در سلامت کامل روانی و جسمی و در آرامش کامل شهادت میدهم و به یگانگی حضرت حق و شهادت میدهم به دین مبین اسلام و قرآن و نبوت خاتم الانبیاء. حضرت محمد (ص) و امامت امیرالمومنین حیدر کرار علی ابن ابی طالب (ع) و یازده فرزند ایشان که آخرینشان حضرت حجت قائم آل محمد (عج) برپاکننده عدل علوی در جهان و منتقم خون مادر سادات خانوم فاطمه الزهرا (س) میباشد (الهم عجل لولیک الفرج)
با سلام بر همه دوستان، آشنایان و اقوام و... این حقیر از همه شما عزیزان تقاضای حلالیت دارم و تشکر میکنم از پدر و مادر عزیزتر از جانم که تمام تلاش خود برای نشان دادن راه سعادت به فرزندشان انجام دادند و این حقیر حتی نتوانستم قدر کوچکی از این فداکاریها را پاسخ دهم از این دو بزرگوار حلالیت میخواهم و از صمیم قلب نیازمند دعایشان هستم؛ و تشکر میکنم از برادر عزیزم و امیدوارم که شهادت و روحیه جهادی را سرلوحه خود قرار دهی و همچنین خواهر عزیزم و حامی همیشگی من که نهایت لطف را بر من داشته است و من فقط با بدی پاسخش را دادم امیدوارم هم اکنون نیز دعایت را برای برادرت دریغ نکنی و همیشه به یادش و زینب گونه پایداری کنی.
از همه دوستان دانشگاه و مسجد و استادان و مربیانم و ... درخواست حلالیت دارم و از شما دوستان میخواهم این حقیر را از دعای خیرتان محروم نفرمایید و اگر کوتاهی کردم در حق شما عزیزان به بزرگواری خود عفو کنید و از حقی که بر گردنم دارید درگذرید.
براساس آیه مبارکه ۱۵۶ سوره بقره «الذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انا الله و انا الیه راجعون» آنها که هرگاه مصیبتی به آنها رسد صبوری کنند و گویند ما از آن خداییم و به سوی او بازمیگردیم.
صبر را سرلوحه خود قرار دهید و مطمئن باشد که هر کسی از این دنیا خواهد رفت و تنها کسی که باقی میماند خداوند متعال است اگر دلتان گرفت یاد عاشورا کنید و مطمئن باشید غم شما از غم ام الصائب خانوم زینب کبری (س) کوچک قرار است روضه ابا عبدلله و خانوم زینب کبری فراموش نشود و حقیقتا مطمئن باشید که تنها با یاد خداست که دلها آرام میگیرد.
قال الحسین (ع):
«إن کان دین محمّد لمیستقم الاّ بقتلی فیاسیوف خذینی»
اگر دین محمد تداوم نمییابد مگر با کشته شدن من، پس ای شمشیرها مرا در بر گیرید.
بال هایم هوس با تو پریدن دارد
بوسه بر خاک قدمهای تو چیدن دارد
من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست
و از آن روز سرم میل بریدن دارد
غالبا آن گذری که خطرش بیشتر است
میشود قسمت آنکه جگرش بیشتر است
قیمت عبد به افتادن در سجادست
سنگ فرشی حرم دوست زرش بیشتر است
خانهای است در این جا که کریم از همه
سر این کوچه اگر رهگذرش بیشتر است
دل ما سوخت در این راه، ولی ارزش داشت
هر که اینگونه نباشد ضررش بیشتر است
بی سبب نیست که آواره هر دشت شدیم
هر که عاشق شود اصلا سفرش بیشتر است
هر گدایی برسد لطف که دارد، اما
به گدایان برادر نظرش بیشتر است
ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺧﺪﯾﺠﻪ ﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﺎ ﺩﯾﺪﯾﻢ
ﺩﺭ ﺟﻤﺎﻟﺶ ﻛﻪ ﺟﻼﻝ ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ
وسعت روح بدن را به فنا میگیرد
غیر زینب چه کسی درد سرش بیشتر است
و من الله توفیق
محمد رضا دهقان امیری
۹۴/۶/۱۴
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هشتادُ_سه -ریحانه خوبی؟ چیشد؟ سعی کردم خودم ر
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هشتادُ_چهار
بعد از هر بار خواندن وصیت نامه آنقدر سبک میشدم که دلم میخواست پرواز کنم...
تک تک کلمات بوی معنویت میداد!
واقعا خوش به سعادت خانواده ی شهید که صاحب این فرزند بودند...
هانیه سجاده اش را جمع کرد...
-قبول باشه ریحانه خانوم...
+قبول حق باشه عزیزم.
به سمت سالن غذاخوری روانه شدیم...
بچه ها یکی پس از دیگری از سالن خارج میشدند!
انگار کمی دیر کرده بودیم...
وارد که شدیم فقط چند نفر از مسئولین و سه نفر از بچه ها مانده بودند...
سر یک میز نشستیم و غذایمان را آوردند...
مرغ بود!
کمی به غذا نگاه کردم ،با قاشق برنج را کنار زدم...
کمی خوردم اما نمیدانم چرا خوشم نیامد!
+هانیه تو دوست داری غذاشو؟!
-قشنگ تابلوعه اولین بارته غذایی به جز غذای خونگی میخوریا! آره بابا بخور بره...من انقد گرسنمه که اصلا نمدونم چی میخورم...فقط میخورم که سیر شم.
+پس بیا غذای منم ماله تو...مامانم برام کتلت گذاشته میرم اونو تو اتوبوس میخورم...
اتوبوس بعد از اقامه نماز بچه ها حرکت کرد...
کتلت را خوردم !
به قول هانیه :
خدا بقیه سفر را به خیر بگذرونه ،چون دیگه کتلت هم نداری!
باز نوای دلنشین بنی فاطمه در اتوبوس پیچید...
دلمپر میکشید که زودتر برسیم...
تلفنم زنگ خورد...
عمو محمد بود!
جویای حالم شد و بعد از کمی سفارش که مراقب خودمباشم قطع کرد.
سرم را روی شانه ی هانیه گذاشتم...
آرام آرام داشت گریه میکرد.
اشک هایش را پاک کرد و سرش را روی سرم گذاشت.
-تا اینجای سفر خوش میگذره بهت؟
+مگه میشه تو باشی و خوش نگذره رفیق؟!
خندید و چشمانش را بست...
کی خوابمان برد و چه مدت در خواب بودیم نمیدانم...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هشتادُ_چهار بعد از هر بار خواندن وصیت نامه آن
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هشتادُ_پنج
احساس ضعف شدیدی داشتم...
خیلی گرسنه ام بود.
چشمانم را باز کردم ،هانیه زودتر از من از خواب بیدار شده بود.
کم کم داشت غروب میشد.
از شدت گرسنگی حالم داشت بد میشد، کیک در کیفم داشتم.
برداشتم و کمی خوردم...
چون شیرین بود کمی دلم را زد.
آلوچه و لواشک زیادی با خودمآورده بودم!
آن هم از نوع خیلی ترش!!!
به هانیه تعارف کردم و کمی از لواشک کند و خورد...
-اوه اوه ریحانه چجوری اینو میخوری؟!میمیریا!
+خیلی خوشمزه اس خدایی...
تا ته لواشک را خوردم...
دل ضعفه گرفتم اما مابقی خوراکی ها در چمدانم بود،در قسمت انبار اتوبوس
فراموش کردم با خودم بالا بیاورم.
با گوشی کمی ور رفتم که بتوانم تا اذان صبر کنم...
کمیسرگیجه داشتم!
اتوبوس برای اقامه نماز نگه داشت.
توانایی بلند شدن و پیاده شدن از اتوبوس را نداشتم...
به هانیه گفتم:
+منیکم ناخوشم هانیه شما برین من تو اتوبوس میشینم...
-پس وایسا برم منمنمازمو بخونم زود میامپیشت.
سرم حسابی گیج میرفت .
چشمانم را بستم...
راوی: "هانیه"
نمازم را زود تر از بقیه خواندم و برای جماعت نماندم.
رنگ ریحانه پریده بود...
سریع به سمت اتوبوس رفتم.
خوابیده بود، پتو رویش را کشیدم و کنارش نشستم...
رنگش مثل گچ سفید شده بود...
عصری خیلی با مداحی گریه کرد، شاید حالش بخاطر گریه زیاد بد شده...
دستمرا روی پیشانی اش گذاشتم، یخ بود!
دستش هم همینطور...
بچه ها وارد اتوبوس شدند...
صدایشان خیلی بلند بود، اما ریحانه کوچک ترین تکانی نخورد.
استرس گرفته بودم...
اتوبوس یک ربعی بود که حرکت کرده بود.
تمام یک ربع نگاهم به ریحانه بود!
تکان نمیخورد...
چند بار صدایش کردم...
تکانش دادم...
جوابی نداد!
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هشتادُ_پنج احساس ضعف شدیدی داشتم... خیلی گرسن
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هشتادُ_شش
راوی : "هانیه"
استرس گرفته بودم...
+ریحانه! ریحانه بیدار شو...چرا جواب نمیدی دختر...
دست خودم نبود ...
گریه امگرفت.
مسئول کاروان را صدا زدم...
آمد بالای سرش!
نبضش را گرفت، کند میزد.
نفس هایش نامیزون شده بود...
-چیشد هانیه ؟چی خورده؟ مشکل یا بیماری خاصی داره؟
+نه هیچ سابقه بیماری نداره...ناهار نخورد یه لقمه کتلت خورد، عصری هم یه عالمه لواشک و آلوچه خورد...خیلی ام با مداحی گریه کرد.
-فکر کنم افت فشار شدید داره الان...باید سریع اتوبوس رو نگه داریم...
راننده اتوبوس را نگه داشت!
همه ی ما نگران بودیم و استرس داشتیم که نکند بلایی سر ریحانه بیاید!
پس از چند دقیقه اورژانس رسید.
ریحانه را از اتوبوس پایین بردیم...
جلوی درب اتوبوس او را روی برانکارد گذاشتند و بردند...
همراهی اش کردم تا داخل آمبولانس.
فشارش را گرفتند...
هفت!!!
خدای من خیلی پایین بود...
همه دست پاچه شده بودند!
پرستار سریع آنژیوکت را داخل رگ زد و سرم وصل کرد...
نفسش همچنان به سختی بالا می آمد و هنوز بیهوش بود!
اکسیژن برایش وصل کرده بودند...
نگران بودم و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید...
اتوبوس بیش از این نمیتوانست منتظر بماند.
تا اردوگاه شهید کلهر ۲ ساعت فاصله داشتیم و در اردوگاه منتظر ما بودند تا مراسم آغازین را شروع کنند.
من اصرار داشتم کنار ریحانه بمانم اما مربی قبول نکرد.
مسئول کاروان به همراه یک سرباز و ماشین سپاه ماندند تا وضعیت را ببینند ، اگر لازم شد منتقلش کنند تهران و اگر نه باهم به اردوگاه بیایند.
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هشتادُ_شش راوی : "هانیه" استرس گرفته بودم...
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هشتادُ_هفت
راوی : "ریحانه"
سوزش بدی را روی دستم احساس کردم...
چشمانم را باز کردم ،روی برانکارد آمبولانس بودم!
اکسیژن را از روی دهانم برداشتم...
دکتر بالای سرم بود.
-بهترین خانوم؟
+سرمگیج میره...
-تا سرم تموم بشه بهتر میشه...
کمی بعد سرم تموم شد و به کمک خانم قربانی ،مسئول کاروان از اورژانس پیاده شدم.
آقای بیگلری ، از مسئولین ناحیه روبه رویم ایستادن...
+خانم سلیمی نگرانمون کردین! بهترین؟
-ببخشید واقعا نمیدونم چیشد! بله خوبم...
+موردی نداره ،پیش میاد... الان با ماشین میریم پیش بقیه...وسیله هاتونم سپردم بچه ها کمک کنن دوستتون ببره با خودش اردوگاه.
تشکری کردم و سوار ماشین شدیم...
کمی سردم شده بود.
خاتم قربانی یک پتو رویم کشید و تا اردوگاه چشمانم را بستم...
وقتی رسیدیم جلوی درب اردوگاه صدای مداحی به گوش میرسید.
بچه ها نبودند!
به سمت حسینیه ای که در وسط اردوگاه بود حرکت کردیم...
کفش های جلوی درب نشان میداد که بچه ها در حسینیه هستند!
وارد که شدم هانیه را دیدم که به سرعت به سمت من میدوید...
مرا در آغوش گرفت و با گریه گفت:
-میدونی چقدر نگران شدیم؟ خدا خفت نکنه! چیشدی تو یهو؟
+ببخشید توروخدا! خودمم نمیدونم اصلا چی شد!
-حالا عیبی نداره بیا بریم بشینیم کنار بخاری سردت نشه...
کنار بخاری نشستم ...
مراسم شروع شد.
مراسم آغازین سفر راهیان نور، سال ۱۳۹۴...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هشتادُ_هفت راوی : "ریحانه" سوزش بدی را روی د
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هشتادُ_هشت
آغاز مراسم با قرائت قرآن بود...
سپس سخنرانی و مداحی و کلیپی از شهدای دفاع مقدس و ...
در تب و تاب شروع سفر بودم اما خسته و خوابالود...
داروها تاثیر خود را گذاشته بودند و چشمانم را نمیتوانستم باز نگه دارم.
بعد از مراسم به اردوگاه رفتیم ...
تخت ها رو طبقه بودند!
از آنجایی که هانیه خیلی نگران من بود دو تخت را بهم چسباند ...
من و هانیه طبقه ی پایین خوابیدیم و دو تا از بچه های شر و شلوغ مدرسه طبقه ی بالا ...
تا چشمانم را میبستم و خوابم میبرد بچه های تخت بالا میخندیدند و از خنده ی آنها تخت میلرزید و از خواب میپریدم...
چند بار این حرکت تکرار شد !
هانیه کنترلش را از دست داد و دمپایی را برداشت و از نردبان تخت بالا رفت...
لحنش ترکیب شوخی و جدی بود...
حالت گارد گرفت و دمپایی را سمت جفتشان پرت کرد...
-میخوابید یا جفتتون و سیاه و کبود کنم؟
مگه نمیبینید مریض داریم؟
این کار هانیه باعث شده همه ی ما بخندیم و بچه ها کمی آرام تر شوند...
پیش خودم با محبت های زیر زیرکی هانیه فکر میکردم!
چقدر این دختر دوست داشتنی و مهربان بود...
اما در عین حال جدی و مغرور !
بالاخره بعد از دقایقی سکوت همه جای اردوگاه را فرا گرفته بود و من هم میخواستم کم کم بخوابم !
که ناگهان صدای مهیبی به گوش رسید و همه از خواب پریدیم...
خیلی ترسیده بودیم...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛