دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هشتادُ_یک توی تخت خواب نشسته بودم و کتاب میخوا
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هشتادُ_دو
-ریحانه خیلی خوشحالم که توی این سفر کنارمی...
+منم عزیزدلم😍واقعا حالم خوبه هانیه...بی صبرانه منتظرم تا بریم!
مادر به همراه عمو محمد جلوی درب مدرسه ایستاده بودند...
مدیر مدرسه، یکی یکی همه مان را از زیر قرآن رد کرد...
یکبار دیگر مامان و عمو را درآغوش گرفتم و خداحافظی کردیم.
سوار اتوبوس شدیم و به سمت اداره آموزش و پرورش حرکت کردیم...
قبل از حرکت در نماز خانه آموزش و پرورش برایمان مراسم بدرقه گرفته بودند...
حس و حال خوبی داشتم.
من و هانیه تمام مدت از کنار هم دیگر تکان نخوردیم.
مراسم شروع شد.
قاری قرآن تلاوتش را آغاز کرد...
چشم هایم را بستم و تمام حواسم را به نوای دلنشین قرآن دادم.
حال و هوای اینجا مملو بود از حس خوبی معنوی...
هرگز فکرش را نمیکردم بتوانم اینقدر با این فضا ارتباط برقرار کنم.
در من چه اتفاقی داشت می افتاد نمیدانم، اما هر چه که بود ،زیبا بود...
بعد از تلاوت قرآن ،فرمانده ی سپاه ناحیه کمی سخنرانی کردند و برایمان آرزوی سلامتی کردند...
برای بار سوم ،از زیر قرآن رد شدم و سوار اتوبوس های اصلی شدیم...
ردیف اول ،صندلی دوم اتوبوس نشستم و هانیه هم کنارم نشست.
مسئول کاروان یک کیف که مزین به نام شهدا بود به همه ی ما هدیه داد.
سربند یا زهرا(س)، چفیه ،یادبود از یک شهید و خیلی چیز های دیگر در آن بود...
هانیه پکش را باز کرد...
شهیدی که به عنوان یاد بود، وصیت نامه اش را در پک او گذاشته بود ،شهید ابراهیم هادی بود...
-خب اینم از رزق اول سفر من...ریحانه توام باز کن ببین وصیتنامه کدوم شهیده
کیف را باز کردم...
پاکت رزق شهید را برداشتم.
از دیدن عکس شهید اشکم سرازیر شد...
همان عکس بود...
همان شهید!
شهید مدافع حرم،شهید محمدرضا دهقان امیری
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛