دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هفتادُ_ششم چند صفحه از سوره ی مبارکه بقره را خ
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هفتادُ_هفتم
از دفتر با مریم تماس گرفتم...
گوشی را جواب داد و با عجله شروع به صحبت کرد...
-سلام ریحانه ...جانم زود بگو باید از بریم برای رد شدن از مرز...
به سرعت قضیه را برایش تعریف کردم و از او خواستم با مادر صحبت کند و بگوید که امروز برای ثبت نام به مدرسه بیاید.
تلفن را قطع کردم و با استرس زیاد پشت در دفتر منتظر ماندم...
عقربه های ساعت پشت سر هم میدویدند...
از نگرانی هیچکدام از کلاس هایم را نتوانستم بروم...
ساعت ۱۰ بود که مامان زهرا آمد...
آنقدر ذوق زده شده بودم که جیغ زدم و بالا و پایین پریدم!
هانیه از من خوشحال تر بود...
مامان که به ما رسید محکم بغلش کردم و گونه اش را بوسیدم.
به سمت دفتر رفتیم و مامان مرا ثبت نام کرد و رضایت نامه را امضا کرد...
باورم نمیشد که من هم میتوانم بروم...
تمام نگرانی ها و استرسم تبدیل شد به شور و اشتیاقی که قابل توصیف نیست!
بالافاصله بعد از تعطیلی مدرسه با هانیه به خانه رفتیم .
خیلی وقت نداشتم باید چمدانم را جمع میکردم...
باید چادر بپوشم!
اولین باری بود که با علاقه میخواستم چادر سر کنم.
چادر و مقنعه و باقی لباس هایم رو یکی یکی اتو کردم ...
قرآن و جا نمازمرا برداشتم...
لباس گرم و پتو مسافرتی.
همه ی وسایل ضروری امرا جمع کردم داخل چمدان و فقط تغذیه مانده بود!
با شنیدن صدای اذان مغرب بیخیال بقیه کارها شدم و نمازم را خواندم...
خسته بودم اما مگر اشتیاق سفر اجازه خوابیدن را به من میداد؟!
تصمیم گرفتم از اتاق دل بکنم و سری به مامان بزنم...
از پله ها پایین رفتم، عمو محمد آمده بود و مشغول تماشای تلویزیون بود...
مامان زهرا هم در بالکن مشغول پهن کردن لباس ها بود.
+سلامعمو جون،خوبین؟
-بَه ،سلااام خانم مسافر! شنیدم رفتنی شدی...خوبم عمو جون تو خوبی؟
+خوب نیستم ، عااااالی ام...عمو خیلیییی خوشحالم...شاید باورت نشه ولی واقعا دارم بال درمیارم...
-خوشحالم که داری میری و از این بابت خوشحالی...منم خیلی دعا کن، فقط خیلی مراقب خودت باش مریض نشی.
+چشممم قربون عموی مهربونم برم!
مامان زهرا که از بالکن آمد به سمتش رفتم...
روبه رویش ایستادم و دستانش را در دستمگرفتم...
در چشم های مهربانش نگاه کردم و هر دو دستش را بوسیدم!
+مامان واقعا ازت ممنونم که اجازه میدی برم...بهترین چیزی که میتونست حالمو خوب تر از خوب کنه همین بود...
-خواهش میکنم عزیزدلم...وقتی شهدا طلبیدن دیگه من چرا جلوتو بگیرم...برو خدا به همرات مادر...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هفتاد_ششم 🎬: خبر کتک خوردن محمود به روح الله رسید و عاطفه هنگامی که ای
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفتاد_هفتم 🎬:
روح الله و فاطمه در راه مهماتی بودند، مهمانی عجیب با دعوتی عجیب تر، روح الله تا به حال یاد نمیداد که پدرش او را به جایی دعوت کرده باشد،پس این میهمانی باید چیز خاصی باشد و احتمالا شر فتانه کم شده و محمود جشن و پایکوبی به پا کرده...
بالاخره ماشین خطی که روح الله کرایه کرده بود، جلوی در خانهٔ پدرش و منور ایستاد.
رنگ در تغییر کرده بود و مشخص بود تازه رنگ شده، رنگ قرمز و سفید و آیفونی که گویا تازه نصب شده بود.
روح الله و فاطمه جلوی در ایستادند، فاطمه لبخندی زد و گفت: انگاری بابات همه چیش را نو کرده، حتی رنگ در هم تغییر کرده، دلم میخواد ببینم منور هم تغییر کرده و بعد صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: نکنه منور بارداره و این جشن برای بچه دارشدن دوبارهٔ آقا محمود هست؟!
روح الله لبخندی زد و گفت: حالا خودت بارداری فکر نکن همه اینجورین، شایدم این جشن برای اولین نوه آقا محمود عظیمی باشه..
فاطمه خنده ریزی کرد و گفت: نه بابا! این که محاله باشه...بعد هشت ماه؟! لااقل میزاشتن بچه دنیا بیاد، و بعد آه کوتاهی کشید وگفت: روح الله حس خوبی ندارم، انگار چیزی به دلم چنگ میزنه، انگار یه نیرو میگه توی این خونه پا نذارم...
روح الله دستش را روی زنگ آیفون گذاشت وگفت: به دلت بد نیار، تا اینجا اومدیم، یه توک پا میشینیم و بعد اگر حالت خوب نبود، سریع پا میشیم و برمیگردیم.
در بدون اینکه از اونطرف بپرسن کی هست، باز شد و روح الله و فاطمه با تعجب وارد خانه شدند.
حیاط خانه تغییری نکرده بود و بر خلاف همیشه که منور روی بالکن منتظرشان بود، کسی به استقبالشان نیامده بود، فقط فاطمه از پشت شیشه پنجره، دستی را دید که پرده را کمی کنار زد و بعد به حالت اول درش آورد.
میهمانان باصدای یاالله یالله روح الله وارد خانه شدند. فاطمه اطراف را نگاهی انداخت، همان قالی و مبل های منور که محمود برایش خریده بود و البته بوفه شکیل و زیبا و چندین اشیاء قیمتی و تزیینی به آن اضافه شده بود
فاطمه همانطور که همه جا را از نظر میگذراند ناگهان متوجه مبل کنار دیوار روبه رو شد، مبلی که تقریبا صدر مجلس محسوب میشد، باورش نمیشد..این...این که منور نیست..
چقدر شبیه فتانه است، اما فتانه هم نمی توانست باشد..
آخه فتانه صورتی پر از چین چروک با بینی گوشتی عقابی و ابروهایی کم رنگ داشت که انگار اصلا ابرو نداشت اما این زن..
فاطمه جلو رفت و سلام کرد،روح الله هم که با چشمانی که از تعجب از حدقه بیرون زده بود سلام کرد.
فتانه از جا بلند شد و همانطور که نزدیک می آمد گفت: به به، میبینم که تشریفتون را آوردین! اما انگار انتظار نداشتین که منو اینجا ببینین، ای نمک به حرومها، خبراتون را داشتم که با اون منور بی کس و کار روی هم ریختین و توی مهمونی ها همچی تحویلش می گرفتین که انگار ملکه ایران هست..
فاطمه متوجه شده بود که زن پیش رویش هیچکسی جز فتانه نمی توانست باشد با این تفاوت که کلی پول خرج کرده بود گونه هایش را پروتز و ابروهایش را تاتو و دماغش را عمل کرده بود، یعنی از اون چیزی که بود یک درجه ترسناک تر شده بود.
روح الله لبخندی زد و گفت: باید تعجب کنیم،آخه شما کجا و اینجاکجا؟!
فتانه روی مبل نشست و گفت: تعجب نداره اینجا خونه زندگی من بود که یک زنیکه فلان فلان شده تصاحبش کرده بود و الان من پسش گرفتم و بعد با چشمان شیطانیش به فاطمه و شکم برآمده اش خیره شد و گفت: فقط اینو بدونید هر که با فتانه درافتاد، ورافتاد
در همین حین اقا محمود در حالیکه آب از دست هایش میچکید از سرویس ها بیرون آمد و با دیدن روح الله و فاطمه، لبخندی زد و گفت: به به! خوش آمدین، صفا اوردین، چرا با این حالت سرپا وایستادی دخترم، بشینین...
میهمانان سلامی کردند و روح الله همانطور که هنوز غرق تعجب بود گفت: بابا این وقت روز چرا توی خونه هستین؟!
فتانه به جای او اوفی کرد و گفت: خوب به شما چه؟! فضولید؟! رفت خودش را بازنشست پیش از موعد کرد و می خواد چند صباحی به جبران قبل پیش زن و بچه اش باشه، از نظر تو اشکالی داره؟!
روح الله سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: صلاح مملکت خویش خسروان دانند اما انگار قرار بود میهمانی باشه این میهمانی به مناسبت بازنشستگی باباست؟!
محمود روی مبل نشست و گفت: حالا اینم میشه گفت اما..
فتانه نیشخندی زد و وسط حرف محمود پرید و همانطور که دستی به موهای تازه رنگ شده اش میکشید و آنها را اززیر روسری حریرش بیرون میداد تا به چشم میهمانان بیاید گفت: نه خیر امروز تولد من هست و بابات برای همین جشن گرفته و شما هم زود اومدین
فاطمه خنده اش گرفته بود اما سعی کرد خنده اش را بخورد تا بهانه دست این ابلیسک ندهد و زیر لب تکرار کرد...تولد..و با خود فکر میکرد ایا چه بر سر منور آمده؟
انگار این خانه مملکتی بزرگ بود که فتانه پادشاه واحد و مقتدرش بود و محمود هم جز خادم جزء محسوب میشد
ادامه دارد
به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت