بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هفتادُ_دوم
اشتهای شام نداشتم...
در اتاقم ماندم و کمی درس هایی که نبودم را مرور کردم.
دیر وقت بود خوابیدم.
صدای اذان از گوشی به صدا درآمد.
به سختی از رخت خواب بلند شدم و دست و صورتم را شستم و وضو گرفتم...
نمازم را خواندم و قرآن را باز کردم تا مثل مامان زهرا چند آیه بخوانم.
خواب آلود بودم،گوشی را برای ساعت ۶:۳۰ دقیقه کوک کردم تا اگر خوابم برد بیدار شوم.
قرآنکه خواندم سر حال شدم و اصلا خوابم نبرد...
کم کم بلند شدم و صبحانه را درست کردم...
یونیفرم مدرسه ام را پوشیدم و مامان را بیدار کردم...
انگار بعد از نماز خوابش برده بود.
دور هم صبحانه را خوردیم و به مدرسه رفتم.
دم در مدرسه نفس عمیقی کشیدم و با سختی وارد شدم.
بچه ها نگاهشان مملو از تعجب بود.
هانیه و شقایق و زهرا با سمتم دویدند و یکی یکی مرا در آغوش گرفتند....
هانیه لبخند رضایتی بر لب داشت و شقایق و زهرا از تعجب چشم هایشان گرد شده بود.
اول فکر کردم تعجبشان بخاطر تاخیرم در رفتن به مدرسه بود ، هرچه باشد نزدیک چند هفته بود مدرسه نرفته بودم!
اما لبخند رضایت هانیه از چیز دیگری خبر میداد...
اینکه نوع پوشش من مثل قبل نبود.
تار مویی بیرون نبود.
آرایشی نبود...
یونیفرم جذبی تنم نبود...
آخرین مورد را مدیون لطف مامان زهرا بودم که شب قبل به درخواست من درز های دوخته شده ی مانتو شلوار مدرسه ام را باز کرد و از حالت جذب درآورد...
حس میکردم بچه ها فکر میکردند من افسرده شده ام و به همین دلیل مثل قبل تیپ نزده ام...
اما هنوز یک نفر بود که کاملا از اینتغییر من آگاه بود و آن شخص هم کسی نبود جز هانیه.
مهربانترین و صادق ترین دوست و همراه من...
بعد از دیدن بچه ها با همراه هانیه راهی دفتر مدرسه شدم...
یکی یکی با مدیر و ناظم و معلم هایم احوال پرسی کردم و عذرخواهی کردم بابت غیبت های متعدد...
هر ۴ زنگمعلم ها لطف کردند و درس هایی که نبودم را مرور کردند.
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفتاد_دوم 🎬:
ماشین در جاده به پیش میرفت و هر سه سر نشین در عالم خود غرق بودند و سکوت بود و سکوت و هراز گاهی با حرفی از طرف محمود این سکوت شکسته میشد.
بالاخره بعد از ساعتی رانندگی، به شهر رسیدند، ماشین به طرف محلهٔ بالای شهر میرفت و سرانجام جلوی خانه ای بزرگ و ویلایی با دری کرم رنگ و بزرگ ایستاد.
محمود پیاده شد و در را باز کرد و ماشین داخل حیاطی بزرگ با موزایک های خاکستری که با لکه های رنگ رنگی منقش شده بود، شد.
فاطمه در عقب را باز کرد و پیاده شد، پیش رویش خانه ای بزرگ و زیبا که بیشتر به خانه باغ شباهت داشت، میدید.
ساختمانی با نمای آجر سفال زرد رنگ که اطرافش را درختان سرسبز مختلفی در بر گرفته بود.
انتهای حیاط به سه پله عریض میخورد که حیاط را به بالکن خانه وصل کرده بودند و روی بالکن زنی با چادر سفید رنگ به آنها لبخند میزد.
هر سه به طرف ساختمان رفتند و ان زن که کسی جز منور نبود برای استقبال از میهمانانش، از پله ها پایین آمد، نزدیک انها رسید، با لبخند سلامی به آقا محمود و روح الله کرد و بعد به طرف فاطمه آمد و او را محکم در آغوش گرفت و همانطور که بوسه ای از گونهٔ او میگرفت گفت: به به، چه دختر خوشگلی، ماشاالله هزار ماشاالله انگار حوری بهشتی هستی، ان شاالله به پای هم پیر شین، خوش اومدین عزیزانم، شما هم مثل بچه های خودمین..
فاطمه خیره به حرکات زنی بود با قدی کوتاه و بدنی گوشتی، ابروهایی قهوه ای رنگ و چشمان میشی و صورتی صاف و یکدست که برخوردش از زمین تا آسمان با برخورد فتانه فرق داشت.
وارد خانه شدند و روح الله تازه متوجه پسرکی نُه و ده ساله شد که با ورود آنها به هال از جا برخواست و با صدای معصومانه ای سلام کرد.
منور به طرف پسر رفت و شانه هایش را در آغوش گرفت و او را به سمت روح الله برد و گفت: این پسرم طه هست، اینم برادرت روح الله هست...
هال با سه فرش کرم رنگ پوشیده شده بود و یک دست مبل راحتی قهوه ای رنگ کنار دیوارهایی که با کاغذ دیواری کرم طلایی پوشیده شده بود جای گرفته بود، دو طرف در هال دو پنجره بزرگ بود که با پرده های حریری به رنگ کاغذ دیواری پوشیده شده بود و نوری که از پنجره ها به داخل می تابید فضای خانه را دلبازتر کرده بود، بوی برنج ایرانی و مرغ مجلسی و قورمه سبزی در هم آمیخته بود و مشام میهمانان را نوازش میداد.
محمود نفس عمیقی کشید و گفت: به به چه کردین خانم؟ سفره را بنداز که از گشنگی روده بزرگه ، روده کوچکه را خورد، با این بویی که راه انداختین فک کنم انگشتامونم بخوریم.
سفره رنگارنگ ناهار جمع شده و روح الله و فاطمه به کدبانو بودن منور اعتراف کردند، زنی که از همسرش جدا شده بود و با داشتن پسری ده ساله همسر آقامحمود شده بود و مشخص نبود در آینده تقدیر برایش چه نوشته...تقدیری که او را به جنگ با حریف قدر قدرتی مثل فتانه می خواند.
منور سنگ تمام گذاشت و حتی کادوی پاگشای عروس و داماد هم پیش بینی کرده بود و محبتی را به روح الله نثار می کرد که سالها فتانه از او دریغ داشته بود.
البته مشخص بود پشت همهٔ این محبت ها،سفارش آقا محمود بود تا بچه ها را به سمت خود بکشاند و در گروه خود قرار دهد، انگار پیش بینی جنگی قریب الوقوع و شکننده را از طرف فتانه می کرد...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
═ೋ۞°•📚دانشگاه حجاب📚•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872