دانشگاه حجاب 🇮🇷
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_شصتُ_هفتم صبح شد و من هم با طلوع آفتاب بیدار ش
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_شصتُ_هشتم
بالاخره بساط صبحانه را چیدیم و مسئولیت صدا کردن مامان را به من دادند...
اتاق مامان زهرا طبقه ی پایین بود و اتاق ما طبقه ی بالا...
اول به اتاق مامان زهرا رفتم و دیدم که هنوز مشغول قرآن خواندن است.
مزاحمش نشدم و تصمیم گرفتم مهدی را از خواب بیدار کنم و بعد مادرم را صدا بزنم.
از پله ها بالا رفتم و در اتاق مهدی را باز کردم...
تخته تخت خوابیده بود!
+مهدی...مهدی جان. داداشی بلند شو عشق خواهر...بلند شو بریم صبحانه بخوریم...
چشمان درشت و زیبایش را گشود و با اخم به من نگاه کرد...
با شیرین زبانی گفت:
-آجی خوابم میاد بزار بخوابم...
گونه اش را محکم بوسیدم و انقدر قلقلکش دادم که بلند شد و نشست روی تخت...
او را درآغوشمگرفتم و آرام از پله ها پایین آمدیم...
انگار خیال پایین آمدن از بغلم را نداشت!
+مهدی بیا پایین برو صورتتو بشور تا من بیام.
-نمیخوام خودت بشور...
خلاصه به هر سختی ای که بود راضی اش کردم برود پی کارش تا من مادر را صدا کنم.
مامان زهرا هر وقت که نماز میخواند خیلی نورانی میشد.
دلم میخواست فقط بنشینم و نگاهش کنم...
دستانش را رو به آسمان بلند کرده بود و چشمانش بسته بود...
داشت برای ما دعا میکرد.
رو به رویش نشستم و تماشایش کردم...
نگاهم کرد و لبخند زد...
+مامان چرا انقدر خوشگل میشی وقتی نماز میخونی ؟
-خوشگل چیه مادر؟ نماز یه رابطه ی معنوی با خداست...هر کسی که به خدا وصل بشه یه نورانیتی نصیبش میشه که هیچ آرایشی مثل اون آدمو زیبا نمیکنه... البته من هنوز به اون درجه نرسیدم اما حداقل حالم خوب میشه با نماز...
نمیدانم چرا!
اما خیلی دلم خواست که دوباره حتی برای یک بار هم که شده نمار بخوانم...
مریم وارد اتاق شد و گفت:
-ریحانه ما به تو گفتیم چیکار کنی؟
+اوا ببخشید یادم رفت اصلا...مامان پاشو بریم صبحانه...
قرار بر این شد عصر با عمو محمد و مریم برویم بازار گل...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب 🇮🇷
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_شصت_هفتم 🎬: یک روز بعد از مراسم بود، فاطمه سیراب از عشق و مردانگی روح
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_شصت_هشتم 🎬:
چند روزی از مراسم پیوند خوردن روح الله و فاطمه میگذشت، مراسمی که قرار بود ، بله برون و نهایتا یک جشن عقد کنان باشد، اما انگار از نظر فتانه و دور و بریهایش، حکم جشن عروسی را داشت، فاطمه و روح الله، پیلوتی کوچک در محله قدیمی قم کرایه کردند، خانه ای که آقا محمود در هنگام عقد به خانواده عروس قول داده بود که برای زندگی این دو جوان بگیرد از زمین تا آسمان با این پیلوت کوچک و مستعمل تفاوت داشت.
اما روح الله و فاطمه به همین آلونک کوچک که حکم لانهٔ عشقشان را داشت، راضی بودند، روح الله که سختی کشیدهٔ دوران بود و فاطمه هم خوب می دانست یک طلبهٔ جوان که هیچ حامی مالی جز لطف خدا ندارد، نباید بیش از این از او انتظار داشت، پس با عشق زندگی را شروع کردند.
آخر هفته بود و روح الله عزم رفتن به خانه پدری را کرده بود، البته زنگ های فتانه هم بی تاثیر نبود، انگار موضوعی اتفاق افتاده بود که وجود او و فاطمه ضروری بود.پس صبح زود به سمت ایستگاه ماشین های خطی راه افتادند تا به روستا بروند.
فاطمه سرشار از احساسات متفاوت بود، برای اولین بار بود که می خواست پا به خانه پدر شوهرش بگذارد و نمیدانست چگونه از او استقبال می شود اما انتظار میرفت با توجه به اینکه نوعروسشان پا به خانه آنها می گذارد،برخوردی خوب داشته باشند.
مینی بوس در حرکت بود که به دو راهی سرسبز پر از درختان سربه فلک کشیده رسیدند، فاطمه از شیشه به بیرون نگاهی انداخت، چقدر این مکان برایش آشنا بود،ناگهان تصویری از گذشته در ذهنش شکل گرفت، درست سیزده به در امسال بود که با خانواده برای گردش به اینجا آمده بودند و فاطمه سر این دوراهی که انتهای یکی از راه هایش به روستا و باغی که روح الله در آن کودکی هایش را به جوانی رسانده بود، میرسد. آنزمان حس خاصی به او دست داده بود به طوریکه فاطمه به پدرش گفته بود: اینجا که هستیم حس بسیار خاص و قشنگی دارم، حس یک وابستگی و محبت و پدرش با خنده به او گفته بود: شاید اینجا را در خواب دیده باشی و شاید...
و حالا فاطمه معنای آن حس را میفهمید.
بالاخره آنها به مقصد رسیدند و روح الله با شوخی و خنده او را به سمت خانه پدری راهنمایی کرد، جلوی در رسیدند روح الله انگشت فاطمه را در دست گرفت و روی زنگ در قرار داد و گفت: از همین جا همه چی باهم...ما یک روحیم در دو جسم و فاطمه درحالیکه از خنده ریسه می رفت دستی به بالای روسری سفید رنگی که زیر چادر پوشیده بود کشید و با هم زنگ در را فشار دادند.
فاطمه درونش غوغایی به پا بود، صدای قدم هایی که به در نزدیک میشد، مانند ریتم ضربان قلب او تند و کند میشد، در باز شد و قامت کشیده و صورت اخمو و استخوانی سعید از پشت در پیدا شد، سعید سرش را بیرون آورد و روح الله همانطور که لبخند میزد گفت: به به...آقاسعید
حرف هنوز در دهان روح الله بود که سعید بدون آنکه محلی به آنها بدهد و سلام علیک یا تعارفی پشتش را به آنها کرد و باسرعت به طرف ساختمان رفت،انگار که می خواهد از دام شکارچی مهار بگریزد و پنهان شود.
فاطمه با تعجب نگاهی به روح الله کرد و روح الله شانه ای بالا انداخت و همانطور که دست فاطمه را در دست داشت وارد خانه شدند.
داخل خانه هم سکوتی اذیت کننده حاکم بود، فتانه سلام و علیکی کرد و خود را به آشپزخانه رساند تا به بهانه چای در جمع آنها نباشد.
بابا محمود هم که اصلا نبود و سعیده و مجید هم گوشه هال خودشان را با نگاه کردن به تلویزیون، سرگرم کرده بودند
اوضاع خیلی عجیب بود تا اینکه..
ادامه دارد
به قلم : ط_حسینی
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872