دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #پارت_سیُ_هشتم +خوشحالم که تصمیم گرفتی بری کلاس _مم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#پارت_سیُ_نهم
وارد آموزشگاه شدم...
مدیر آموزشگاه پشت میز کنار منشی ایستاده بود و مشغول انجام کارشان بودند...
سلام کردم...
متوجه حضورم که شدند خیلی گرم سلام و احوال پرسی کردند و بعد، آقای طوری مدیر آموزشگاه از من خواست در اتاقش منتظر بمانم تا باهم حرف بزنیم...
به سمت اتاقشان رفتم ...
در را باز کردم و روی صندلی نشستم.
منتظر ماندم تا برای صحبت کردن بیایند و کارشان را بگویند...
به ساعت روی دیوار نگاه کردم!
کلاسم شروع شده بود!
حتما کار مهمی داشتند که خواستند قبل از اینکه به کلاس بروم با هم صحبت کنیم.
بعد از چند دقیقه آمدند...
به نشانه ی ادب از روی صندلی بلند شدم و مجدداً سلام کردم...
آقای طوری هم خیلی گرم و صمیمی سلام کردند و تسلیت گفتند و از من خواستند که بنشینم
رو به روی هم نشستیم...
آقای طوری صحبت هایشان را شروع کردند ...
_خانم سلیمی این مدت که نبودی با معلمتون صحبت کردم تا برات جبرانی بزاره اما می خوام یه صحبت های دیگه باهات داشته باشم ...
ببین دخترم من هم سنم کم بود که پدرم رو از دست دادم و میدونم که چقدر اذیت میشی اما تنها چیزی که پدرت رو خوشحال می کنه درس خوندن و موفقیت های توعه... پس صبور باش و به همه نشون بده که ضعیف نیستی و با این اتفاق ها از پا در نمیای ...
از این صحبتها گوشم پر بود.
اما خوب همه اینها حقیقت بود!
باید تلاش می کردم تا همان ریحانه سابق ،یعنی ریحانه شاد و موفق شوم تا بتوانم هم پدرم را شاد کنم و هم مادرم را ...
اما چه کسی می تواند جواب دل بی قرارم را بدهد!
من هر روز و هر شب دلتنگی ام نسبت به بابا بیش تر می شد ...
من تازه داشتم نبودش را حس می کردم...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #پارت_سیُ_نهم وارد آموزشگاه شدم... مدیر آموزشگاه پش
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_چهلم
سر کلاس نگاه های ترحم برانگیز بچه ها اذیتم میکرد...
به هر جان کندنی بود تحمل کردم...
دوماه پیش امتحان پایان دوره ی ماک داده بودم...
بابا خیلی دلش میخواست نمره ی خوبی بیاورم...
استاد کارنامه ام را پس از کلاس دستم داد...
نمره ی 100 در رتبه ی عالی کسب کرده بودم...
از خوشحالی به سمت خانه دویدم.
به راستی فراموش کرده بودم بابا نیست!
میخواستم هر چه سریع تر کارنامه ام را نشانش دهم...
در طول مسیر چند بار از نفس افتادم و کمی ایستادم ....
وقتی دم در خانه رسیدم ،هیچ نگاهی به اطراف نینداختم...
در باز بود!
از پله ها دویدم و بالا رفتم
خوشحال فریاد زدم بابا، باباااا قبول شدم،با نمره ی عالی...
وارد خانه شدم...
همه بهت زده نگاهم میکردند...
عموها و عمه ها،کل فامیل خانه ما بودند...
+بابا کجاست؟کارنامه ماک 100شدم ...منتظر این لحظه بود بابا....
کسی جواب نداد
به اطرافم نگاه کردم...
همه سیاه پوش...
عکس بابا روی میز خاطره...
حلوا و خرما جلوی عکس...
کاش خواب بود...
من برای چند دقیقه نبودش را فراموش کردم...
اشک هایم بی اختیار جاری شد و هق هق کردم...
کیف و کارنامه ام را زمین زدم و به سمت اتاق دویدم...
عمو صدایم کرد و دنبالم دوید...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_چهلم سر کلاس نگاه های ترحم برانگیز بچه ها اذیت
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_چهلُ_یکم
به داخل اتاق رفتم و در را قفل کردم...
خودم را روی تخت رها کردم و زار زار گریه کردم...
عمو در میکوبید و صدایم میکرد...
_ریحانه ؟ ریحانه جان درو باز کن...
+ولم کنین عمو...خواهش میکنم برید ...
_درو باز کن بزار حرف بزنیم آروم بشی عزیزم... همه رو نگران خودت میکنی اینطوری...
فریاد زدم...
+بس کنییییید ،من نمیخوام کسی نگرانم بشههههه...ولم کنید میخوام بمیرم...میخوام برم پیش باباااام
_ریحانه آروم باش عمو جان...چشم من میرم ...فقط آروم باش...
عمو رفت...دیگر صدایی نبود...حتی صدای گریه های من...
سرم به شدت درد میکرد...
قرص روی میز را برداشتم و بدون آب خوردم...
حتی روی قرص را هم نخواندم
برای اینکه زود تر خوب شود به یکی دوتا کفایت نکردم...
چندتا خوردم...
کارهای احمقانه ام دست خودم نبود...
حالم اصلا خوب نبود ، با همان لباس های بیرون روی تخت دراز کشیدم...
سرم سنگین بود و ضربان قلبم تند میزد...
20 دقیقه ای بود که به سقف اتاق خیره شده بودم...
برای لحظه ای ضعف شدید و درد معده بدی را حس کردم...
پلک هایم سنگینی میکرد...
خودم را با سختی از تخت بلند کردم...
سرم گیج میرفت ، دستم را به میز کنار تخت انداختم و از کنترل خارج شدم...
گلدون روی زمین افتاد و با صدای محیبی شکست...
زمین خوردم و سرم یا ضربه به لبه تخت خورد...
تمام بدنم درد میکرد...
قوت نداشتم تکان بخورم...
گرمی خون را روی پیشانی ام حس میکردم...
و صدای نگران مادر و عمو که پشت هم به در میکوبیدند و صدایم میکردند...
اما من نمیتوانستم لب باز کنم ...
دیگر جایی را نمیدیدم و چشمانم دیگر باز نبود ...
صدا ها برای لحظه ای در مغزم پیچید و بعد من بودم و سکوت مطلق...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_چهلُ_یکم به داخل اتاق رفتم و در را قفل کردم..
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_چهلُ_دوم
حالت تهوع و معده درد شدیدی داشتم...
چشمم را به سختی باز کردم ...
صدای گریه ی مامان زهرا می آمد...
دکتر بالای سرم بود...
_خوبی خانوم کوچولو؟ چیکار کردی؟
+من کجام؟
_بیمارستان ...چیزی نیست ! خطر رفع شده ،معدت رو شست و شو دادیم...ولی اصلا کار درستی نکردی...میدونی اون بیرون چند نفر دارن میمیرن و زنده میشن؟
+من کاری نکردم! نمیفهمم چی میگید!
دکتر لبخندی زد و گفت :
_آروم باش الان ،به خیر گذشت...میرم به خانواده ات اطلاع بدم تا از نگرانی در بیان...
رو به پرستار کرد و گفت که مرا به بخش انتقال دهند...
به کمک پرستار روی تخت دیگری دراز کشیدم ...
سوزش دستم اخم هایم را غلیظ تر کرد...
از اتاق خارج شدیم...
مامان زهرا و عمه به سمت تخت دویدند و همراهی کردند...
مامان گریه میکرد و مدام میپرسید: چرا این کارو با خودت کردی؟
و من هنوز در ذهنم سوال بود که من چه کار اشتباهی کرده ام؟!
چشمانم را بستم، نور مهتابی های بیمارستان که یکی پس از دیگری از بالای سرم رد میشدند اذیتم میکرد...
به اتاق بخش رسیدیم...
پرستار سرم را به آنژیوکت دستم وصل کرد و گفت تا اطلاع ثانوی چیزی نخورم...
حتی آب!
مامان اعتراض کرد و گفت:
_خانم دکتر نمیشه که!بچم ضعف میکنه !فشارش میوفته...
+نگران نباشید عزیزم،سرم برای همین براش تجویز شده... اصلا نباید چیزی بخوره...براش فعلا سمه!
مامان چیزی نگفت و تشکر کرد...
به خارج شدن پرستار از در نگاه میکردم که عمو محمد را دیدم...
با اخم های غلیظ به چهارچوب در تکیه داده بود و زمین را نگاه میکرد...
بعد از چند لحظه از مامان و عمه خواست که اتاق را ترک کنند ،میخواست با من تنها صحبت کند...
مادرم با نگرانی گفت: آقا محمد الان وقتش نیست!
عمو محکم و عصبی گفت: اتفاقا همین الان وقتشه زهرا خانوم...خواهش میکنم برید بیرون...
من از لحن عمو ترسیدم و هاج و واج نگاهش کردم...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_چهلُ_دوم حالت تهوع و معده درد شدیدی داشتم... چ
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_چهلُ_سوم
مادر و عمه اتاق را ترک کردند...
عمو در را بست و با عصبانیت بالای سرم آمد ...
توی چشم هایم خیره شد و مدتی نگاهم کرد...
صدای دندان های عمو که بهم فشار میداد به گوشم میخورد...
_خجالت نمیکشی؟
+عمو ...
_ساکت شو گوش بده فقط ...
ریحانه من اون همه برای تو حرف زدم! ینی یاسین خوندم برات؟! این چه کار احمقانه ای بود که کردی؟ به فکر خودت نیستی به فکر اون مادر بدبختت باش! میدونی داشت سکته میکرد وقتی تورو اونطوری تو اتاق دید؟ فکر میکنی بابات راضیه؟ با این کارا چیو میخوای به دست بیاری؟
عصبی شده بودم،بغض گلویم را میفشرد...
اشکم در آمده بود...
تا میخواستم حرف بزنم عمو به نشانه سکوت دستش را تکان میداد...
اما دیگر نمیتوانستم سکوت کنم...
جیغ زدم و گفتم:
+عمووو تمومش کنید! من چیکار کردمممم که اینطوری باهام حرف میزنین؟
_چیکار میخواستی بکنی؟ خودکشی کم چیزیه؟!
از حرف عمو شاخ درآوردم!!!
خودکشی؟!
من؟!
هرگز...
+عَ...عمو من ...من خودکشی نکردم...بخدا...
_پس اینجا چیکار میکنی؟ رو این تخت چیکار میکنی؟ تو اتاقت مثل یه تیکه گوشت بی جون افتاده بودی... دکترا میگن قرص خوردی ...معدتو شست و شو دادن! فشارت 4 بود...با بدبختی بهوش اومدی!
من خودم ورق قرص و دیدم رو میزت! اونم چه قرصی! خطرناک تر از قرص فشار خون پیدا نکردی؟!
حرف های عمو صحنه را برایم تداعی کرد و متوجه شدم اشتباهی قرص را خورده ام...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_چهلُ_سوم مادر و عمه اتاق را ترک کردند... عمو
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_چهلُ_چهارم
+عمو خواهش میکنم بزارید توضیح بدم! من واقعا خودکشی نکردم...
عمو با تعجب سکوت کرد و اجازه داد صحبتم را ادامه دهم...
+من حالم خوب نبود...سرم خیلی درد میکرد عمو...بخاطر اینکه سر دردم خوب بشه خواستم قرص مسکن بخورم...اشتباه کردم و روی قرص رو نخوندم ، جلدشون هم شبیه هم دیگه اس! چندتا خوردم تا سر دردم خوب بشه...دیگه یادم نمیاد چی شد😔
عمو فقط نگاهم میکرد و تأسف بار سرتکان میداد...
_مطمئن باشم راست میگی؟
+تا حالا از من دروغ شنیدین؟
_نه ! ولی در هر صورت کارت اشتباه بود! از حالا باید خیلی مراقب باشی چون با کوچک ترین چیزی فشارت بالا و پایین میشه...
+چشم عمو...ولی من خیلی ازتون ترسیدم!
_بایدم بترسی! حالا کاریت نداشتم فقط یه اخم کردم بهت...
لبخندی به عمو زدم و گفتم:
+مرسی که هستید❤️
عمو چشمکی مهمانم کرد و پیشانی ام را بوسید و رفت...
مامان بلافاصله وارد اتاق شد و با نگرانی به من نگاه کرد...
وقتی لبخند مرا دید تعجب کرد و پشت سر عمو دوید ...
***
واقعا محیط بیمارستان برایم خسته کننده شده بود...
عمو با هزار خواهش و التماس مرا از بیمارستان ترخیص کرد...
دلم لک زده بود بروم بهشت زهرا(س)...
سر مزار بابا...
عمو انگار ذهنم را خوانده بود، چشم باز کردم دیدم کنار مزار ایستاده ایم...
هوا سرد بود...
دستم را دور خودم حلقه کرده بودم که عمو کتش را در آورد و روی شانه ام انداخت...
نگاهش کردم...
هنوز از من دلخور بود!
چقدر دوستش داشتم...
با اینکه با برخی از کار ها و تفکراتم مخالف بود و سعی داشت تغییرش دهد اما مثل یک کوه پشتم بود ...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_چهلُ_چهارم +عمو خواهش میکنم بزارید توضیح بدم!
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_چهلُ_پنجم
_بریم ریحانه؟ داره سرد میشه...
+بریم عمو جان....
سوار ماشین شدیم، از خروجی بهشت زهرا که درآمدیم عمو گفت:
_ریحانه پایه ای بریم یه چیزی بخوریم؟
به عمو نگاه کردم،با لبخند به جلو خیره شده بود...
میخواستم مخالفت کنم،اما دلم نیامد...
+بریم...
_ایول، پس اول اون موهای خوشگلتو یکم بده زیر روسری تا بریم...
همیشه به این صحبت های عمو جوابِ باز شروع شد میدادم و از سر لجبازی گوش نمیدادم...
اما الان واقعا حس اینکار نبود...
چشمی گفتم و موهایم را کردم داخل روسری...
عمو جلوی کافیشاپ نگه داشت ...
_مامانت شام درست کرده،بریم یه چیزی بزنیم بر بدن و بریم زود خونه...حواست باشه لو ندی چیزی خوردیم که تیکه بزرگمون گوشمونه...
خندیدم و گفتم:
+چشم...
_چشمت روشن... خیلی خوشحالم که میخندی ریحانه! میدونی از کیه نخندیدی؟
+بریم عمو! دیره میشه ها...
پیاده شدیم و به داخل رفتیم...
من طبقه ی بالا را پیشنهاد کردم و عمو گفت جو طبقه بالا خوب نیست و بیشتر آقا هستن...
قبول کردم و نشستیم طبقه پایین...
_چی بخوریم؟
+نمیدونم ،منکه معده درد دارم عمو...
_پس باید یه چیز گرم بخوری...
عمو سفارش شیر گرم با کیک توت فرنگی داد...
دلم میخواست با عمو حرف بزنم ولی نمیدانستم از کجا شروع کنم که خود عمو شروع کرد...
_ریحانه یه سوال...بابات دوهفته شد که رفته...تو خیلی تغییر کردی!لباس پوشیدنات ،مدل روسری سر کردنت...انگار سر نکردی اصلا! فقط آرایش نمیکنی که باز خودش جای شکر داره...
+فعلا حس آرایش کردن ندارم عمو! وگرنه...
_جدی میگم ریحانه...با کی لج میکنی؟
+نمیدونم ...من نذر کردم حال بابا خوب بشه تا محجبه بشم... اما چی شد؟ خوب شد؟
عمو با تعجب نگاهم کرد!
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_چهلُ_پنجم _بریم ریحانه؟ داره سرد میشه... +بری
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_چهلُ_ششم
_ریحانه تو با خدا، معامله کردی؟ عرفِ جامعه رعایت عفته...چه ربطی به فوت بابا داره؟ هیچ کار خدا بی حکمت نیست عمو جان...
+عمو یه طوری میگید رعایت عفت انگار من بی عفتم! این همه آدم با تیپ و قیافه ناجور راست راست تو خیابونا راه میرم کسی بهشون نمیگه بی عفت! اون وقت شما...
عمو حرفم را قطع کرد و ادامه داد...
_نه نه عزیزم...من نگفتم خدایی نکرده تو بی عفتی! من فقط میگم توام مثل خواهرت حجاب داشته باشی چه اشکالی داره؟
+ای باباااا ...عمو باز محجبه بودن مریم و یه رخ من کشیدید؟!
_ریحانه یه دیقه زبون به دهن بگیر دختر !
خنده ام گرفت...
عمو هر چه میگفت یک چیز می گفتم...
حس میکردم اگر یک بار دیگر وسط حرفش ،حرف بزنم لیوان شیر را توی سرم خورد کند?...
اما از حق نگذریم عمو اصلا اهل زد و خورد نبود، فقط طوری نگاه میکرد که حساب کار دستم بیاید...
خلاصه سکوت کردم و عمو ادامه داد...
_ببین ریحانه جان،تو از نظر زیبایی هیچی کم نداری...
+ خدا بیامرزه امواتتو عمو، این همه باشگاه میرم واسه همین دیگه!
_ریحاااااانههههههههه....
+چشم،چشم...من دیگه سکوت میکنم بفرمایید...
_این دفعه حرف بزنی دیگه ادامه نمیدم...خب داشتم میگفتم...تو از نظر زیبایی ظاهر اصلا کم نداری،یکم هم که آرایش میکنی زیباتر میشی...ولی چرا باید زیبایی ظاهر تورو هر چشم پاک و ناپاکی ببینه؟
من نمیگم مثل مریم چادر بپوش،فقط میگم مانتو جلو باز و لباس های جذب و آرایش در شأن خانواده ما و خودت نیست...اصلا خانواده به کنار، در شأن و منزلت یک دختر نیست...تو خیلی با ارزشی ریحانه جان...من عموتم ،شاید سنم به پدرت نرسه ولی مثل برادر بزرگترتم،دوستت دارم که دارم این حرف هارو میزنم ،نمیخوام نظرمو بهت تحمیل کنم ،فقط راه درست رو بهت نشون میدم...
+عمو من مخالف این حرفاتون نیستم،ولی چرا من اجازه ندارم آزاد باشم و طوری که دوست دارم لباس بپوشم ؟
_آزادی؟! ریحانه تو واقعا فکر میکنی با این پوشش آزادی؟
در ضمن،خودخواهی توی ذات تو اصلا نبوده و نیست...
+آره عمو وقتی من هر مدل دلم بخواد لباس بپوشم یا کار کنم آزادم...بعدشم چه ربطی به خودخواهی داشت؟
_خب من یه مَردم و نمیتونم خیلی راحت بهت توضیح بدم...ولی تا جایی که بشه میگم برات....بقیشم از مریم بپرس یا تحقیق کن...
داشتم به حرف های عمو گوش میکردم که تلفنش زنگ خورد...
گوشی را از جیبش درآورد و با دیدن اسم روی گوشی رنگش پرید و دوید بیرون...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_چهلُ_ششم _ریحانه تو با خدا، معامله کردی؟ عرفِ
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_چهلُ_هفتم
هاج و واج عمو را نگاه میکردم که بیرون از کافیشاپ با تلفن جرف میزد...
بعد از چند لحظه آمد...
+عمو کی بود؟ چرا اینطوری رفتید بیرون؟
_مامانت بود ریحانه، شیرتو که نخوردی هنوز! بخور پاشو بریم که اگر بفهمه بدبختیما...
+خب چرا اینجا حرف نزدید؟
_آخه دختر باهوش،با این صدای موزیک تابلوعه ما کافیشاپیم...
+خب حالا بفهمه ! مگه چی میشه؟
_ به تو چیزی نمیشه! من و بیچاره میکنه که چرا بچه ی منو از بیمارستان بردی کافیشاپ...
حق با عمو بود!
مامان زهرا روی تغدیه من حساس بود...
عمو صورت حساب را برداشت و تسویه کرد.
سوار ماشین شدیم و با تمام سرعت به سمت خانه رفتیم.
عمو زنگ در را زد و چشمکی مهمانم کرد و گفت:
_سوتی ندیا!
+خیالت تخت عمو.
رفتیم داخل و سلام کردیم...
آبجی مریم گفت:
_کجا بودید شما دوتا؟
آمدم جواب دهم که عمو پیشدستی کرد...
_رفته بودیم یکم دور بزنیم ریحانه هوا بخوره...
من با چشم های گرد شده و دهان باز به عمو نگاه کردم...
عمو با دستش به بازوی من زد و گفت: برو لباستو عوض کن بیا که داریم از گشنگی میمیریم...
به سمت اتاق رفتم...
مریم پشت سرم آمد...
چهره اش گرفته بود!
انگار ذهنش درگیر بود
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_چهلُ_هفتم هاج و واج عمو را نگاه میکردم که بیرو
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_چهلُ_هشتم
بلافاصله بعد از من وارد اتاق شد...
_ریحانه...وقت داری حرف بزنیم؟
+آره ...چیزی شده مریم؟ تو فکری!
_چیز خاصی نیست...انشاالله که خیره...خواب دیدم! اونم چند بار...
+خیر؟! چی دیدی؟
_همش یه پسر جوون و توی حرم میبینم! بابا هم کنارمونه...
نمیدانم چرا اما بلند بلند خندیدم...
مریم اخم غلیظی مهمانم کرد...
_کوفت! به چی میخندی؟
+خب دیگه مطمئن شدم خیره! منتظر باش این روزاس شاهزاده سوار بر اسب سفید بیاد سراغت!
مریم بالشت را از روی تخت برداشت و سمت من پرتاب کرد و من گفتم...
+اصلنم درد نداشت...
_گلدون و پرت میکنما! جدی باش دو دیقه...
+ببین هنوز نیومده میخوای گلدون پرت کنی منو بکشی! حالا خوبه فقط تو خوابت اومده...
_برو بابا...منو باش اومدم با کی حرف بزنم...
+شوخی میکنم آبجی قشنگم...فقط میخوام بخندی!
_ریحانه خیلی ذهنمو درگیر کرده...طرز نگاهش، لبخندش...
من دوباره خندیدم،بلند تر از قبل،اینبار روی زانو نشستم و دلم را گرفتم...
با خنده و بریده بریده گفتم:
+مریم از دست رفتی! عاشق شدی!
خل شدی! بدبخت شدی!
مریم مثل بچه ها پایش را روی زمین کوبید و گفت:
_خیلی بدی ریحانه...نخواستم اصلا...میرم خودم یه فکری میکنم...
رفت و در را بست.
هنوز هم میخندیدم ...
لباس هایم را عوض کردم و رفتم برای شام.
مریم روی کاناپه لم داده بود و در فکر بود.
آهسته رفتم کنارش و با صدای بلند دم گوشش گفتم:
+پِخخخخخخ...
طفل معصوم به معنای واقعی کلمه سکته کرد و با داد گفت:
_مگه نمیبینی تو فکرم...
عمو محمد که ناظر ماجرا بود رو به مریم گفت.:
_چه فکری اون وقت؟
من پیش دستی کردم :
+عمو جان شاعر میفرماید: اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده،بدان عاشق شده ست و گریه کرده!
مریم که قصد جان مرا کرده بود تمام خانه را دنبالم دوید!
در آخر هم خودش خسته شد و بیخیال شد...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_چهلُ_هشتم بلافاصله بعد از من وارد اتاق شد...
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_چهلُ_نهم
همه باهم به کمک مامان رفتیم و سفره را پهن کردیم...
مامان زهرا خیلی شکسته شده بود...
حق داشت.
من تمام تلاشم این بود که روحیه ام را حفظ کنم، تا مادرم کمی با خوشحالی ظاهری من خوشحال باشد...
اما در باطنم غوغایی بود...
بیچاره چشمانم، شب تا صبح میزبان اشک هایم بود و بالشتم هر روز صبح نم اشک هایم را بخپه رخم میکشید...
مریم همچنان درگیر خواب هایش بود.
به گفته خودش پی در پی خواب دیدنش حتما حکمتی دارد...
یا شاید قرار است به زودی اتفاقی بیوفتد که خواب ها نوید آن را میدهند...
شام را خوردیم...
عمو محمد و پسر عمه سفره را جمع کردند...
من و مریم در آشپزخانه مشغول شستن ظرف ها بودیم...
مریم سکوت کرده بود...
+مریمی! میگما ...من شوخی کردم ،ناراحت نشدی که؟!
-مگه من تورو نمیشناسم؟ تو یه دیوونه ای که اگه شلوغ نکنی روزت شب نمیشه... منم اذیت نکنی کلا از دست میری...
+ایول خوشم اومد...خوب شناختی منو...حالا جدی یه سوال! چرا انقدر این خواب برات مهمه؟
-نمیدونم ریحانه...مطمئنم یه چیزی قراره بشه...
+خیر باشه...نگران نباش ،غصه هم نخور.
-نگران نیستم...الان تنها نگرانیم پاسپورت و ویزامه...تا اربعین نرسه چی؟
+به من میگه دیوانه! آخا مگه میشه تا اربعین نرسه؟
-چی بگم...
بعد از اتمام کار ها به اتاقم رفتم...
حرف های عمو قلقلکم میداد...
اما من کجا و حجاب کجا!
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_چهلُ_نهم همه باهم به کمک مامان رفتیم و سفره را
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_پنجاهم
نور آفتاب از تراس به اتاق افتاده بود...
به ساعت نگاه کردم، ۸ صبح
از تخت خواب جدا شدم و به سمت تراس رفتم، در را باز کردم.
هوا سرد بود، تراس کمی خیس بود.
حدس زدم که دیشب باران آمده.
گلدان هایم را نگاه کردم...
پژمرده و خشک شده بودند...
ناراحتی من انگار روی آنها ام تاثیر گذاشته بود...
عاشقانه گل و گیاه را دوست داشتم.
به خاطر همین اتاق خواب و تراس پر شده بود از گلدان...
این علاقه من برمیگردد به کودکی ام در باغ خان بابا.
کلافه بودم از این همه رنگ و بوی افسردگی که همه جا به خود گرفته بود...
تراس را بستم و بعد از تعویض لباس رفتم طبقه پایین...
مادر روی مبل نشسته بود و قرآن میخواند...
سلام کردم و گونه اش را بوسیدم...
تمام خانه را دور زدم و متوجه شدم که جز منو مادر کسی خانه نیست!
+مامان! بقیه کجان پس؟
-عموت و مریم رفتن بیرون...کار داشتن! عمه هم رفت خونه اشون سر بزنه و برگرده.
+ آها...چیکار داشتن عمو و مریم؟
-نمیدونم مادر...صبحانه ات رو آماده کردم...برو بخور
+چشم...
یک ساعت بعد زنگ در زده شد..
در را باز کردم.
عمو و مریم بودند...
مریم آمد و سلام کرد بلافاصله دستم را گرفت و گفت :
-بدو بیا بریم بالا کارت دارم...
من از همه جا بی خبر به همراهش رفتم...
در اتاق منتظر بودم چیزی بگوید...
اما فقط از در و دیوار حرف میزد...
+مریم کلافه ام کردی...بگو دیگه!
مریم داشت فکر میکرد چه بگوید که در زدند...
+بفرمایید تو...
کسی نیامد و دوباره در زدند...
مریم با چشم اشاره کرد خودم در را باز کنم...
پوفی کردم بلند شدم و در را باز کردم...
با دیدن صحنه پشت در شوکه شدم...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_پنجاهم نور آفتاب از تراس به اتاق افتاده بود...
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_پنجاهُ_یکم
عمو با کیک تولد و شمع های روشن پشت در ایستاده بود...
-تولدت مبارک عزیزم...نشد روز تولدت برات کیک بگیرم، ببخشید دیر شد عزیزم
+واااااای مرسی عمو جون😍پس مریم بخاطر همین منو دیوانه کرد؟
-شک نکن...
نا خواسته پریدم در آغوش مریم و بوسه بارانش کردم...
مریم گفت:
-بستههه ریحانه ،وایسا حالا کادو بدم یهو آخرش تشکر کن
+آرهههه آرههه کادو😍بدید منتظرم...
-پر روووو
مریم جعبه صورتی رنگی را به سمتم گرفت
+آخ جوووون صورتیه...
عمو گفت...
-صبر کن اول این شمع هارو فوت کن بعد کادو رو باز کن
کیک در مقابلم قرار گرفت و باید آرزو میکردم...
پارسال بابا کنارم نشسته بود و موقع فوت کردن شمع آرزوی کردم همیشه خانواده ام سلامت باشند...
راستش ترسیدم آرزو کنم!
چشمانم خیس شد و عمو ناراحت شد...
سعی کردم خودم را کنترل کنم...
مدت کوتاهی به آب شدن شمع ها نگاه کردم و چشمانم را بستم و فوت کردم...
-تولدت مبارک آبجی کوچیکه ی شیطون.حالا کادو دو باز کن
+مرسی مریم جونم...چشم
در جعبه را برداشتم با دیدن گوشی موبایل هم تعجب کردم هم خوشحال شدم
+ممنونم ولی مگه نگفتید تا ۱۸سالگی گوشی نباید داشته باشم😐
-حالا ما برات گرفتیم تو کلاس میذاری؟
عمو خندید و سیم کارتی را از جیبش در آورد و گفت:
-اینم سیم کارتت ،بنداز تو گوشی ...یکی دو ساعت دیگه فعال میشه.
+ممنونم عمو ،ممنونم مریم جان...خیلی خوشحال شوم...
مریم کیک را به آشپز خانه برد تا تقسیم کند...
از پله ها پایین رفتم.
مامان با یک هدیه خیلی قشنگ کنارم ایستاد و....
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_پنجاهُ_یکم عمو با کیک تولد و شمع های روشن پشت
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_پنجاهُ_دوم
+ممنون مامان😍،چه لباس قشنگی
-خواهش میکنم عزیزدل مامان...تولدت مبارک ،ببخشید دیر شد.
مریم سفره ناهار را پهن کرده بود...
دور سفره نشستیم و مشغول بودیم...
تلویزیون روشن بود ...
مریم چشمش به صفحه نمایشگر بود که غذا پرید گلویش...
سرفه پشت سرفه!
هول شدم محکم زدم پشتش و عمو برایش آب ریخت...
+چیشد به تو؟ یواش بخور خفه نشی خب! غذا مال خودته ازت نمیگیریم نترس😒
-ریحانه خودشه! بخدا خودشه
+چی خودشه؟! کی خودشه؟!
-همون که خواب دیدم...نوشته مدافع حرم!
+بروووو بابا خیالاتی شدی! مدافع حرم تو خواب تو چیکار داره؟
-ریحانه من حالم خوب نیست! جدی باش...بسته تمومش کن انقدر همه چیزو شوخی نگیر!
مریم از کنار سفره بلند شد و به سمت اتاقش رفت...
از دستم ناراحت شد!
اما واقعا برایم جای سوال بود!
مدافع حرم؟!
خیر باشد...
سفره را جمع کردم و به سمت اتاق مریم رفتم...
در زدم:
-کیه؟
+منم ،بیام تو؟
-بیا!
در را باز کردم...
مریم چادر نمازش را سر کرده بود و کنار سجاده قرآن میخواند...
+ببخشید مریم... نمیخواستم ناراحتت کنم!
-عیبی نداره! تو ببخشید من تند رفتم... یه لحظه کنترلم و از دست دادم...باورم نمیشه!
+گریه نکن خواهری! مطمئنی که خودش بود؟
-اره به خدا ! حتی لباس های تو عکسشم همونی بود که تو خواب دیدم...
+عجیبه! اسمش چی بود؟ زیر عکس تو تلویزیون نوشته بود؟
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_پنجاهُ_دوم +ممنون مامان😍،چه لباس قشنگی -خواه
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_پنجاهُ_سوم
مریم کمی فکر کرد و گفت:
-زیر عکس نوشته شهید دهه هفتادی مدافع حرم...تا بقیشو بخونم رد شد...
+ینی یه کلمشم ندیدی؟
-نه بخدا😔
+اینم از شانس ما...بزن تو لپتاب سرچ کن شهدای دهه هفتادی مدافع حرم ببین میاره بالا...
-راست میگیا ...چرا به ذهن خودم نرسید...
+اینکه طبیعیه به ذهن تو نرسه...پاشو زود باش بزن...
-باشه کم حرف بزن ...
مریم بعد از تلاش های پی در پی موفق شد اسم شهید را پیدا کند...
شهید مدافع حرم، شهید محمدرضا دهقان امیری...
ذهنم درگیر شد...
چرا باید این شهید به خواب مریم بیاید؟
نمیدانستم مریم چه فکر هایی در سر دارد...
حسابی در خود فرو رفته بود.
تصمیم گرفتم از او سوال کنم...
تمام خانه را گشتم، پیدایش نکردم.
تلفنم را برداشتم و شماره اش را گرفتم...
دومین بوق جواب داد...
-الو جانم...
+سلام مریم. کجا رفتی یهو؟
-اومدم خرید داشتم....چیشده؟
+هیچی میخواستم باهات حرف بزنم...
-یک ساعت دیگه میام خونه...کار نداری؟
+نه.. فعلا.
کنجکاو بودم...
دلم میخواست بیشتر راجع به شهید بدانم...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_پنجاهُ_سوم مریم کمی فکر کرد و گفت: -زیر عکس ن
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_پنجاهُ_چهارم
مدام در سایت های مختلف شهدا در حال گشتن بودم تا بتوانم اطلاعاتی راجع به این شهید به دست بیاورم...
کم و بیش توانستم اما چون شهید چند روز بود به شهادت رسیده بود ،فقط اطلاعات کلی در سایت بود....
از روی تخت بلند شدم...
آسمان ابری بود ،این هوا برای حال این روز های من کمی دلگیر بود!
گلدان ها هر روز پژمرده تر میشدند...
منکه دل و دماغ رسیدگی به آنها را نداشتم، آسمان هم رنگ بی مهری به خود گرفته بود.
از تراس اتاق متوجه آمدن مریم شدم...
از همانجا صدایش کردم:
+مریم سلام، بیا اتاق من کارت دارم...
مریم به نشانه ی اطاعت دست تکان داد...
بعد از ۱۵ دقیقه بالاخره آمد...
-سلام، کارم داشتی؟
+آره...کجا بودی؟
-رفته بودم رکوردر بخرم ...
+رکوردر میخوای چیکار؟ مگه گوشیت نداره؟
-چرا داره! برای مصاحبه با خانواده شهید دهقان میخوام..
+مگه خانوادشو پیدا کردی😳
-آره ...با کمک عمو محمد یکی از هم دانشگاهیاشو پیدا کردم...از اون طریق میخوام برم پیش خانواده اش...ولی الان نه! چون مادرشون شرایط خوبی ندارن الان...
+آخی...حق دارن خب! سخته...
-آره...ولی ریحانه من خیلی استرس دارم... ذهنم پر از سواله...
+منم بخدا...ولی حقته! انقدر تو فاز شهید و شهدا و شهادت بودی که اینطوری شد...
-از این بابت خوشحالم...ولی از حکمتش هنوز آگاه نیستم...این اذیتم میکنه...
******
به مریم حسادت میکردم...
همش میگفتم چرا من نباید خواب شهدا را ببینم ...
من محجبه نبودم اما اعتقادات خودم را داشتم!
هر چه باشد خانواده ام مقید هستن...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_پنجاهُ_چهارم مدام در سایت های مختلف شهدا در ح
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_پنجاهُ_پنجم
هر چه زمان میگذشت من بیشتر فکرم مشغول این شهید میشد...
مریم پیگیر زندگینامه ی او بود و من هم دورادور طوری که کسی متوجه نشود پیگیر ماجرا بودم!
و هر لحظه برایم داستان جذاب تر از دیروز میشد...
عمو محمد متوجه تحولات روحی من شده بود!
گوشه گیری میکردم و مدام در فکر فرو میرفتم...
چند بار خواب های متفاوت با مضمون عجیب و غریب میدیدم و وقتی بیدار میشدم چیزی در ذهنم نمیامد...
از مریم خواستم دفعه ی بعد که برای مصاحبه از خانواده محترم شهید دهقان میروند ،من را هم با خودش ببرد...
ابتدا کمی مکث کرد و بعد قبول کرد!
حدس زدم که بخاطر نوع پوششم دو دل بود...
حق داشت!
من هم قول دادم که پوشش مناسب داشته باشم.
عجیب ترین اتفاقی که برایم همجالب بود و هم ناراحت کننده خوابی بود که مریم دیده بود...
در خوابش ،شهید بزرگوار تسبیحی که تربت حرم امام حسین (ع) بود به مریم داده بود و از مریم خواسته بود که مدتی آن را نگه دارد و موعدش که شد آن را به کسی که لایقش هست ،هدیه دهد...
مریم مشخصات تسبیح را به دوست شهید گفته بود و در کمال ناباوری ، دوستش آن تسبیح را به خواهرم نشان داده بود و گفته بود که محمدرضا هرگز این تسبیح را از خودش جدا نمیکرد و
همیشه با آن ذکر میگفت...
همان طور که شهید خواسته بود ،تسبیح را به مریم دادند...
دلم میخواست آن تسبیح را در دستانم بگیرم اما انگار خجالت میکشیدم...
از چی؟
نمیدانم...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_پنجاهُ_پنجم هر چه زمان میگذشت من بیشتر فکرم م
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_پنجاهُ_ششم
صبح جمعه پاییزی ،نور بی جان خورشید به پلک هایم میتابید...
به سختی بیدار شدم و پرده اتاق را کشیدم.
برگشتم به تخت خواب و پتو را کشیدم روی سرم...
دوباره چشمانم داشت گرمِ خواب میشد که در با صدای بلندی باز شد!
مثل برق گرفته ها از جا پریدم و به صورتِ پریشان مریم خیره شدم...
+چیشده؟
-پاشو زودباش باید بریم...
+این وقت صبح کجا؟
-دوست شهید دهقان زنگ زد...گفت هماهنگ کرده ساعت ۸:۳۰بریم برای شروع مصاحبه...
+ اوووو چه خبره ساعت ۸:۳۰ !مگه میخوایم بریم کله پزی...؟
-نمیای نیا! خودم میرم.
+نه نه ببخشید...الان آماده میشم...
مریم رفت که لباس هایش را بپوشد...
ساعت را نگاه کردم!
۶:۳۰ دقیقه صبح را نشان میداد!!!
+از الان منو بیدار کرده مردم آزار!
رفتم زیر پتو تا کمی چرت بزنم...
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که در با شدت بیشتری باز شد...
از جایم بلند نشدم و از زیر پتو شروع کردن به غر غر کردن...
+مریم خدا ازت نگذره! کله سحر نمیتونی مثل یه بچه خوب در و باز کنی؟ بزار نیم ساعت چرت بزنم دیگه ...
با صدای خنده ی عمو محمد بلند شدم و نشستم روی تخت...
+عمو!😐
- علیک سلام !چیه اول صبح مثل پیر زنا هی غرغر میکنی! جیغ جیغو..
+سلامممم...صبح بخیر! ببخشید عموووو ولی تقصیر مریمه! نمیذاره بخوابم.
-پاشو راه دوره! ترافیکم هست ...پاشو آماده شو تو ماشین تا برسیم میخوابی.
-چشم
بالاخره از تخت خواب دل کندم...
دست و صورتم را شستم !
جلوی کمد لباس هایم ایستادم...
برای اولین بار است که میخواهم با نزدیکان یک شهید رو در رو شوم !
نمیدانم چه بپوشم که به قول مریم خدا را خوش بیاید...
نیم ساعتی مشغول انتخاب لباس مناسب بودم...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_پنجاهُ_ششم صبح جمعه پاییزی ،نور بی جان خورشید
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_پنجاهُ_هفتم
چادر نداشتم!
یعنی داشتم اما از مدلش خوشم نمیامد.
از این چادر دانشجویی های براق که آستینش نگین کاری شده بود.
به نظرم از مانتو هایم بیشتر جلب توجه میکرد!
از طرفی هم دلم نمیخواست تظاهر کنم که چادری هستم.
من خودم هستم با همین تیپ و ظاهر...
من چادری نیستم اما معتقدم چادر حرمت دارد.
منکه باور به پوششی به اسم چادر ندارم ،همان مانتویی باشم بهتر است...
یک مانتوی مشکی از کمد برداشتم که بلندی اش تا زانو بود.
توی آینه به خودم نگاه کردم...
تصمیم گرفتم یک آرایش رسمی داشته باشم.
خلاصه بعد از نیم ساعت آماده شدم!
آن هم با داد و بیداد های مریم که هی غر میزد و میگفت دیر شد...
مریم تا چشمش به من خورد خواست چیزی بگوید که عمو محمد مانع شد و رو به من گفت:
-سرسنگین تر از هر روز لباس پوشیدی،مرسی عزیزم...
عمو نمیخواست چیزی را به من تحمیل کند...
همیشه صبورانه با مسائل برخورد میکرد.
سوار ماشین شدیم...
هوا سرد بود و عمو همیشه توی ماشین یک پتوی مسافرتی داشت...
مریم جلو نشسته بود من عقب ماشین.
پتو را باز کردم و خوابیدم...
وقتی رسیدیم عمو بیدارم کرد و پیاده شدیم...
من هنوز خوابالو بودم و اخم کرده بودم...
مقنعه ام عقب رفته بود و موهایم پریشان بیرون زده بود!
توی آینه ماشین نگاه کردم و خودم را مرتب کردم.
انگار محل قرار یک حسینیه بود...
تعجب کردم!
فکر میکردم خانه یا یک ساختمان اداری باشد...
اول عمو رفت داخل تا ببیند درست آمده ایم یا نه!
انگار همینجا بود.
رفتیم داخل...
یک آقای جوانی با احترام ما را به داخل راهنمایی کرد و...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_پنجاهُ_هفتم چادر نداشتم! یعنی داشتم اما از مدل
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_پنجاهُ_هشتم
محیط حسینیه کاملا مذهبی بود...
معذب بودم سعی کردم خودم را حفظ کنم.
سنگین نگاهم میکردن...
انگار من از مریخ آمده بودم!
مریم شروع کرد به سوال پیچ کردن آقای صالحی همان پسر جوانی که ظاهرا دوست و هم دانشگاهی شهید بود...
من با ذهنی آشفته و پر از تعجب رو به او کردم و گفتم
+ولی ما انتظار داشتیم که با خانواده شهید رو به رو بشیم !
پسر جوان اخمی کرد و رو به مریم گفت :
-عجله ای کار رو پیش نبریم بهتره...
من ماجرا رو با والده شهید در میون گذاشتم ،قبول کردن که کمکتون کنن اما فعلا شرایط روحیشون مساعد نیست.
مریم سری به نشانه ی تایید حرف آقای صالحی تکان داد و خواست که مصاحبه رو شروع کند که من برای ابراز خشمم به صدا درآمدم...
+آقای محترم من بودم که از شما سوال کردم نه خواهرم!!!
میدونستید که این نهایت بی احترامی به طرف مقابله؟
عمو محمد تکسرفه ای کرد که این یعنی #سکوت !
آقای صالحی گفت:
-من عذرخواهی میکنم از حضورتون خانم محترم!
قصد جسارت نداشتم ...
جوابی به او ندادم!
مریم رکوردر را روشن کرد و مشغول پرسیدن سوالاتش شد.
من تمام مدت گوش میکردم اما اعصابم خورد بود!
حس میکردم به شخصیتم توهین شده...
فضا سنگین بود.
آقای صالحی به من چیزی نگفت اما همان رو برگرداندن از من و جواب سوال من را به خواهرم دادن یعنی توهین...
نمیدانم شاید هم معنی دیگری دارد!
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_پنجاهُ_هشتم محیط حسینیه کاملا مذهبی بود... مع
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_پنجاهُ_نهم
بالاخره تمام شد و برگشتیم...
توی ماشین که نشستیم سکوت را ترجیح دادم
عصبانی بودم...
عمو گفت:
-ولی ریحانه رفتارت مناسب نبود...
حرف عمو خشم درونم را چند برابر کرد.
صدایم را ناخواسته بالا بردم!
+رفتار من مناسب نبود عمو؟ مگه من چیکار کردم؟ اون پسره فکر کرده کیه؟ همون اول یه جوری نگاه کرد که انگار لولو خور خوره دیده!
یه سوال کردم! دیدی چطوری برخود کرد...؟
اگه مذهبی اینه من همینی که هستم بمونم!
-ریحانه چرا انقد تند میری دختر؟ مگه چی گفت؟
فقط نگاه نکرد... در ضمن قبول کن این تیپی که تو زدی مناسب این محیط ها نیست!
+ولی شما خودت گفتی سرسنگین تر از هر روز پوشیدم!
-بله گفتم! این مانتو خیلی بهتر از اون مانتو های کوتاه و جلو بازه...آرایشت کمتر از همیشه اس ولی بازم مناسب نیست!!! قبول کن توام مقصر بودی دیگه...
اشکم درآمده بود...
+باشه ...اصلا من دیگه پامو نمیذارم اینجاها...نمیام دیگه باهاتون...
مریم که تا الان سکوت کرده بود رو به منبرگشت و گفت:
-ریحانه جان...آقای صالحی یه اشتباهی کرد دیگه...آروم باش!
سعی کن به تمام اتفاقات امروز واقع بینانه فکر کنی... لجبازی نکن عزیزم!
در جواب مریم چیزی نگفتم...
خسته بودم...
هم خودم...
هم روحم...
هم جسمم...
***
هیچ چیزی از مصاحبه نفهمیدم!
دلممیخواست بدانم چه چیز هایی بینشان رد و بدل شد...
مریم صوت ها را در فایلی به نام شهید محمدرضا دهقان امیری ،در لپتاب ذخیره کرد.
منتظر بودم بخوابد تا بروم سراغ لپتاب و صوت ها را گوش دهم!
از سر شب مثل جاسوس ها رفتار میکردم...
رفتارم طوری بود که به قول معروف داشتم لو میرفتم...
اگر میفهمیدند اتفاق خاصی نمیافتاد!
فقط غرورم اجازه نمیداد بعد اتفاق امروز در حسینیه، متوجه پیگیری من شوند..
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_پنجاهُ_نهم بالاخره تمام شد و برگشتیم... توی ما
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_شصتم
نیمه شب بود...
ساعت از ۲ بامداد گذشته بود.
پاورچین پاورچین به سمت اتاق مریم رفتم.
خدا خدا میکردم در باز باشد تا مجبور نباشم دستگیره در را فشار دهم...
گوشه ی در باز بود ...
در را هل دادم و با دیدن مریم در آن حالت هم ترسیدم و هم متعجب شدم!
مریم سر سجاده نشسته بود و با حالت بسیار پریشانی گریه میکرد!
فراموش کردم که نباید متوجه حضور من میشد...
هول شدم و سریع داخل شدم!
+مریم چیشده؟!چرا گریه میکنی آبجی؟
مریم سریع اشک هایش را پاک کرد و رو به من گفت:
-تو اینجا چیکار میکنی؟چرا نخوابیدی؟
+من.! هیچی اومدم برم آب بخورم صدای گریتو شنیدم...
-راه آشپزخونه کاملا مخالف اتاق منه! اونم طبقه پایین...حالا این هیچی ! من خودم صدای گریمو تو عمرم نشنیدم تو چطوری شنیدی؟
+اممم آها آره یادم نبود تو سایلنت گریه میکنی🤦♀اینارو ولش کن بگو چرا گریه میکردی؟
-هیچی...دعا میخوندم! تو الان بگو اینجا تو اتاق منچیکار داشتی؟
+لپتابتو میخوام...کار تایپ دارم
-تو کمدم گذاشتمش بردار! ولی چرا نمیخواستی بگی؟!
+عه مریم گیر دادیا...ول کن دیگه
سریع بلند شدم و لپتاب را برداشتم از اتاق بیرون زدم ...
رفتم داخل اتاقم و در را قفل کردم.
هدفونم را وصل کردم و اسم فایل را جستجو کردم...
پوشه را باز کردم ، علاوه بر صوت ها عکس هایی از شهید هم بود...
عکس هارا یکی یکی نگاه میکردم...
اولین چیزی که نظرم را جلب میکرد سن کم شهید بود...
مگر میشود یکنفر در ۲۰ سالگی انقدر به خدا نزدیک باشد که آخرش شهید شود!
چهره ی نورانی و پر ابهتی داشت...
چشمانش مملو از آرامش بود...
چند دقیقه ای محو تماشای عکس های شهید بودم...
شاید هم محو معنویتی که در عکس ها موج میزد!
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_شصتم نیمه شب بود... ساعت از ۲ بامداد گذشته بود
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_شصتُ_یکم
عکس ها را یکی پس از دیگری نگاه میکردم و اندکی محو عکس ها به فکر فرو میرفتم...
یک عکس که تاریخ تولد و تاریخ شهادت شهید را نشان میداد نظرم را به خود جلب کرد...
تاریخ تولدش حداقل برای من عجیب بود اما تاریخ شهادتش هزار برابر عجیب تر...
۱۳۷۴/۱/۲۱تاریخ تولدش بود...
چطور ممکن است یک جوان با این سن کم بتواند از تمام چیز هایی که دارد بگذرد و برود؟
چشمم که به تاریخ شهادتش افتاد تمام تنم شروع به لرزیدن کرد...
۱۳۹۴/۸/۲۱ ؟!
دقیقا روز تولد من؟
سیل اشک هایم جاری شد ...
دیگر اذن دیدن به من نمیدادند ...
آرام گریه میکردم، دلیلیش را نمیدانستم اما حس و حال عجیبی داشتم...
توی ذهنم پر شده بود از سوال های متفاوت...
چرا مریم باید حتما خواب این شهید را ببیند؟
چرا از من کمک خواست؟
چرا روز شهادتش دقیقا روز تولد من است؟
و هزار چرای دیگر که جواب هیچ کدام را نمیدانستم...
عکس های گالری که تمام شد رفتم سراغ صوت های ضبط شده...
با همان حس و حال خوبی که مطمئن بودم معنویست.
خاطراتش بوی بهشت میداد...
بوی غیرت و مردانگی.
چیزی که من تا همان لحظه آنقدر دقیق نمیدانستم چیست!
رفیق شهید از حساسیتش روی حجاب میگفت :
"-محمدرضا روے حجاب خیلی حساس بود...شایدم روی ناموس ،بی حرمتی نمیکرد به بد حجابا ولی خیلی غیر مستقیم با کاراش میگفت که خواهرم حجابت!
خیلی وقتا با مزاحم های ناموس دعواش میشد و کتک میخورد بهش میگفتیم نکن پسر،آخه به تو چه؟ تقصیر دختره ام بود دیگه...حجابشو ندیدی مگه؟...
ولی محمدرضا با جوابش ساکتمون میکرد...میگفت که من کاری با حجابش ندارم...ناموس ناموسه...کارش اشتباه هست ولی دلیلی نداره اجازه بدیم آزادانه بهش تیکه بندازن و مزاحمش بشن! یه لحظه فکر کنید با خواهر و مادر و زن و بچه شما این کارو کنن...غیرتتون کجا رفته؟ "
حرفایش بوی دیگری داشت...
همیشه وقتی کسی از حجاب میگفت گارد میگرفتم.
اما تک تک این کلمات و خاطرات شهید داشت در قلبم رخنه میکرد...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_شصتُ_یکم عکس ها را یکی پس از دیگری نگاه میکردم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_شصتُ_دوم
نمیدانم این همه تاثیرگذاری از کجا می آمد...
پلک های آرامم هر لحظه آشوبانه به یکدیگر فشرده میشد و اشک ها یکی پس از دیگری روی گونه ام میرقصید...
تازه حالا میفهمیدم عمو محمد چرا میگفت حجاب!
گنگ بودم و قلبم سخت در سینه ام فشرده میشد...
هق هق هایم دست خودم نبود و صدایم بلند و بلند تر میشد...
هواے اتاق خفه بود!
آسمان میخواستم...
هوای تازه برای نفس کشیدن...
هوایی تازه و دور از گناه!
دستگیره در اتاقم چند بار بالا و پایین شد...
تقه ای به در زدند
-ریحانه چیشده؟خوبی؟در چرا قفله باز کن ببینم؟
مریم بود ،حتما صدایم را شنیده
سمت در رفتم و در را باز کردم...
مریم آمد و صورتم را میان دستان مهربانش گرفت...
-چیشده قربونت برم؟ چرا انقدر پریشون شدی؟
بدون ترس و واهمه خودم را در آغوش خواهرانه اش رها کردم و گریه کردم...
موهایم را نوازش کرد و پیشانی ام را بوسید...
مریم واقعا بوی آرامش میداد...
همیشه مهربان بود اما بعد از عبادت ها خوب تر از همیشه بود...
مهربان تر و دلنشین تر.
چشمان خیسم را به صورتش دوخته بودم و او با سرانگشتانش اشکِ گونه ام را پاک میکرد...
به لپتاب اشاره کرد و گفت:
-مطمئن بودم میای سراغ خاطرات شهید ولی نه انقدر زود!
+مریم...تو میدونستی؟
-چیو عزیزم؟
+ اینکه ...اینکه شهید روز تولد من شهید شده...
مریم چند لحظه با حالت عجیب و غریبی به من نگاه کرد و به سختی لب گشود...
-چی؟ تو مطمئنی ریحانه؟
+آره بخدا ...باورت نمیشه خودت ببین تو عکس...
مریم نگاهی به مشخصات کرد و به فکر فرو رفت...
تمام مدت نگاهش میکردم که برگشت با اشک و لبخند جمله ای گفت که تمام تنم لرزید...
+خوش به حالت ریحانه... امشب خدا بهت نظر کرد...شهیدشو فرستاد دستتو بگیره...حالا میفهمم حکمت و معجزه ی این اتفاقارو...
من گیج بودم...
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید!
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_شصتُ_دوم نمیدانم این همه تاثیرگذاری از کجا می
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_شصتُ_سوم
گشتن توی اینترنت و سایت های مختلف درباره ی این شهید شده بود کار هر روز من...
مریم تقریبا یک هفته ی دیگر با خانواده شهید قرار ملاقات داشت.
هر چه راجع به شهید میخواندم در انتها به حجاب و غیرت میرسیدم...
انگار عالم و آدم دست به دست هم داده بودند تا من را از این وضعیتی که به قول معروف اسمش منجلابِ گناه است نجات دهند...
بچه ها هر روز زنگ میزدند و به دورهمی هایشان دعوتم میکردند.
من سعی میکردم بدون اینکه بویی از ماجرا ببرند محکم بگویم نه!
خودمم نمیدانستم چرا!
ولی دیگر حس خوبی به دورهمی های دوستانه ی قدیم نداشتم...
دلم برای هانیه تنگ شده بود...
هانیه دوست خوبی بود...
مهربان و متین اما در عین حال جدی!
روحیه اش را دوست داشتم...
چادری بود.
صدای خوبی داشت ...
هر از گاهی توی مدرسه مداحی میکرد.
افراطی نبود اما اهل تفریط هم نبود!
ما خیلی صمیمی نبودیم اما دورادور از طریق اردو های دانش آموزی همدیگر را میشناختیم.
هانیه یک سال از من کوچک تر بود اما همیشه بیشتر از سنش میفهمید و واقعا عاقل بود.
یادم افتاد که شماره اش را توی دفتر یادداشتم دارم...
کشوی میز آرایشم را باز کردم و دفترچه را برداشتم...
شماره اش را گرفتم ...
توی آینه به خودم نگاه کردم.
نمیدانستم با او چه کار دارم اما فکر میکردم که لازم است او را ببینم ...
مطمئن بودم هانیه خیلی میتواند کمکم کند.
بعد از سومین بوق جواب داد...
همان صدای محکم و کوبنده و جدی!
+سلام هانیه جان خوبی؟ شناختی عزیزم؟ ریحانه ام...
هانیه که تازه مرا شناخته بود با لحن مهربان و صمیمی به صحبتش ادامه داد...
از او خواستم که اگر برایش مقدور است به خانه ما بیاید ...
او هم با مادرش صحبت کرد و بعد از کسب اجازه گفت که دو ساعت دیگر می آید...
داشتم سوالاتم را توی ذهنم مرور میکردم که از هانیه بپرسم...
عمو بدون اینکه در بزند آمد داخل...
+عمو ببخشیدا ولی یه در بزنید بعد بیاید بد نیست !
-بله حرف شما متین! ولی وروجک دری که چارتاق بازه دیگه نیازی به زدن نداره...
+عه واقعا باز بود در؟ ببخشید انقد تو فکر بودم متوجه بسته نبودن در نشدم...
-تو فکر چی هستی حالا ؟چرا چند روزه تو خودتی؟ نکنه خبریه ما نمیدونیم...
+عمو خودمم نمیدونم، یکم بهم فرصت بدید تا خودم بهتون توضیح بدم...الان دوستم داره میاد خونمون بیاد ببینه شما تو اتاق منید خجالت میکشه...برید پیش مریم...
عمو چشمانش را درشت کرد و با حالت با نمکی انگشت اشاره اش را بین من و خودش حرکت داد و گفت:
-ینی الان داری منو بیرون میکنی؟
خندیدم و دست عمو را کشیدم و به سمت در هدایتش کردم :
+نههههه کی جرأت داره شمارو بیرون کنه اصلا؟ فقط میگم از اتاق من رفع زحمت کنید یکم مرتب کنم اینجاهارو که آبروم نره!
عمو لپم را طوری کشید که کل صورتم از درد مچاله شد و بعد فرار کرد.
زنگ خانه را زدند ...
از پنجره ی اتاق به حیاط نگاه کردم ،هانیه بود با یک دسته گل زیبا...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛