دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_شصتُ_دوم نمیدانم این همه تاثیرگذاری از کجا می
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_شصتُ_سوم
گشتن توی اینترنت و سایت های مختلف درباره ی این شهید شده بود کار هر روز من...
مریم تقریبا یک هفته ی دیگر با خانواده شهید قرار ملاقات داشت.
هر چه راجع به شهید میخواندم در انتها به حجاب و غیرت میرسیدم...
انگار عالم و آدم دست به دست هم داده بودند تا من را از این وضعیتی که به قول معروف اسمش منجلابِ گناه است نجات دهند...
بچه ها هر روز زنگ میزدند و به دورهمی هایشان دعوتم میکردند.
من سعی میکردم بدون اینکه بویی از ماجرا ببرند محکم بگویم نه!
خودمم نمیدانستم چرا!
ولی دیگر حس خوبی به دورهمی های دوستانه ی قدیم نداشتم...
دلم برای هانیه تنگ شده بود...
هانیه دوست خوبی بود...
مهربان و متین اما در عین حال جدی!
روحیه اش را دوست داشتم...
چادری بود.
صدای خوبی داشت ...
هر از گاهی توی مدرسه مداحی میکرد.
افراطی نبود اما اهل تفریط هم نبود!
ما خیلی صمیمی نبودیم اما دورادور از طریق اردو های دانش آموزی همدیگر را میشناختیم.
هانیه یک سال از من کوچک تر بود اما همیشه بیشتر از سنش میفهمید و واقعا عاقل بود.
یادم افتاد که شماره اش را توی دفتر یادداشتم دارم...
کشوی میز آرایشم را باز کردم و دفترچه را برداشتم...
شماره اش را گرفتم ...
توی آینه به خودم نگاه کردم.
نمیدانستم با او چه کار دارم اما فکر میکردم که لازم است او را ببینم ...
مطمئن بودم هانیه خیلی میتواند کمکم کند.
بعد از سومین بوق جواب داد...
همان صدای محکم و کوبنده و جدی!
+سلام هانیه جان خوبی؟ شناختی عزیزم؟ ریحانه ام...
هانیه که تازه مرا شناخته بود با لحن مهربان و صمیمی به صحبتش ادامه داد...
از او خواستم که اگر برایش مقدور است به خانه ما بیاید ...
او هم با مادرش صحبت کرد و بعد از کسب اجازه گفت که دو ساعت دیگر می آید...
داشتم سوالاتم را توی ذهنم مرور میکردم که از هانیه بپرسم...
عمو بدون اینکه در بزند آمد داخل...
+عمو ببخشیدا ولی یه در بزنید بعد بیاید بد نیست !
-بله حرف شما متین! ولی وروجک دری که چارتاق بازه دیگه نیازی به زدن نداره...
+عه واقعا باز بود در؟ ببخشید انقد تو فکر بودم متوجه بسته نبودن در نشدم...
-تو فکر چی هستی حالا ؟چرا چند روزه تو خودتی؟ نکنه خبریه ما نمیدونیم...
+عمو خودمم نمیدونم، یکم بهم فرصت بدید تا خودم بهتون توضیح بدم...الان دوستم داره میاد خونمون بیاد ببینه شما تو اتاق منید خجالت میکشه...برید پیش مریم...
عمو چشمانش را درشت کرد و با حالت با نمکی انگشت اشاره اش را بین من و خودش حرکت داد و گفت:
-ینی الان داری منو بیرون میکنی؟
خندیدم و دست عمو را کشیدم و به سمت در هدایتش کردم :
+نههههه کی جرأت داره شمارو بیرون کنه اصلا؟ فقط میگم از اتاق من رفع زحمت کنید یکم مرتب کنم اینجاهارو که آبروم نره!
عمو لپم را طوری کشید که کل صورتم از درد مچاله شد و بعد فرار کرد.
زنگ خانه را زدند ...
از پنجره ی اتاق به حیاط نگاه کردم ،هانیه بود با یک دسته گل زیبا...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_شصت_دوم🎬: بالاخره ماشین به روستایی بزرگ که بیشتر به شهری کوچک شبیه بود
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_شصت_سوم 🎬:
مریم خانم به دو مرد پیش رویش چشم دوخته بود و با تعجب به بحث آنها گوش می کرد، حالا بحث از تحقیقات هم گذشته بود و آقا محمود سعی داشت همین الان تا تنور داغ است، نان را بچسپاند و دست آقای مقصودی را در دست گرفت و همانطور که لبخند ملیحی میزد گفت: ببین آقای مقصودی، من میخوام امروز تمام کارها اوکی بشه و این وصلت را انجام شده فرض کنیم، راستش من مجذوب خانواده شما و متانت دخترتون شدم و مطمئنم تمام دنیا را بگردیم، دختری بهتر از دخترخانم شما برای روح الله پیدا نمی کنیم، از طرفی روح الله هم پسر مؤمن و متعهدی هست، مرد کار هست، درس دین خونده، حلال و حرام و خدا و پیغمبر سرش میشه، دریک کلام یعنی میتونه دختر شما را خوشبخت کنه، پس حالا که قدم رنجه کردین و تشریف آوردین همین جا یه مهریه تعیین کنید و به قول معروف یه صورتجلسه هم بنویسیم و تمامش کنیم.
فتانه که با ظرف میوه از در اتاق داخل امد با شنیدن این حرف، انگار خشکش زد و مریم خانم هم چنین حالی داشت، هیچ کدامشان به مخیله شان خطور نمی کرد که بحث به اینجا بکشد.
مریم خانم با حرفهایی که از فتانه شنیده بود، دودل بود و نمی خواست دخترش را ندیده و نشناخته دست پسری بدهد که چند بار زن بابایش که حکم مادرش را داشت کتک زده بود، برای همین با ایما و اشاره به همسرش فهماند که قبول نکند.
اما آقا محمود دست بردار نبود، انقدر گفت و گفت تا آقای مقصودی شل شد، آقای مقصودی برای اینکه طرف کوتاه بیاید مهریه بالایی گفت که فتانه جا خورد و گفت: ششصد و خورده ای سکه؟! چه خبره آقا؟! مگه عروس، شاهزاده تشریف دارن؟! یه طلبه ساده است، حالا اگر خانم دکتر بود دیگه چی مهریه میگفتین والاااا...
محمود چشم غره ای به فتانه رفت و گفت: برو کاغذ و قلم بیار..
فتانه اوف بلندی کرد و بیرون رفت و اینقدر طولش داد که آقای مقصودی چند بار عنوان کرد که باید برود.
بالاخره قلم و کاغذ رسید و آقا محمود علی رغم مخالفت فتانه، یک صورتجلسه بر وفق مراد پدر عروس نوشت و جالبه هر دو مرد پای این برگه را امضاء کردند.
مریم خانم که به این موضوع حس خوبی نداشت با اشاره به همسرش به او فهماند که وقت رفتن است و با بلند شدن آقای مقصودی، همه از جا بلند شدنددر همین حال مجید و سعیده هم وارد اتاق شدند، انگار از طرف فتانه مأمور به کاری بودند که از شانس بدشان وقت خدا حافظی آمدند.
آقای مقصودی و همسرشان از در خانه بیرون آمدند و به طرف ماشینشان که آن طرف کوچه پارک کرده بودند رفتند.
مریم خانم که خیلی عصبانی بود، به محض بسته شدن در رو به همسرش گفت: آخه این چه کاری بود کردی؟! یعنی دستی دستی دختر خودت را سوختی، مگه نشنیدی زن بابای پسر چی گفت؟! میگفت اونو زده...
در همین حین از پشت سر صدای کلفت مردی بلند شد: سلام...به به جناب،خوش آمدین
آقای مقصودی برگشت طرف مرد و با دیدن چهره آشنای او لبخندی زد و گفت: سلام از ماست، حالتون چطوره؟!
مریم خانم با تعجب نگاه کرد و گفت: ایشون کی هستند؟
آقای مقصودی همانطور که دست مرد را در دستش میفشرد گفت: ایشون برادر فتانه خانم هستند، دایی روح الله هم به نوعی محسوب میشن، دفعه قبل برای تحقیق پیش ایشون هم اومدم.
مرد لبخندی زد و بدون مقدمه رو به مریم خانم گفت: ببینید روح الله طلاست...طلای بیست هست قدرش را بدونید و تو را خدا تا میتونید از این خانه و فتانه دورش کنید و بعد صدایش را آرام تر کرد و گفت: درسته فتانه خواهرم هست، اما در حق این پسر خیلی ستم کرد، هر چی روح الله بزرگوارانه برخورد میکرد، فتانه دریده تر میشد، ان شا الله به مبارکی به پای هم پیر بشن...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872