دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_شصتم نیمه شب بود... ساعت از ۲ بامداد گذشته بود
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_شصتُ_یکم
عکس ها را یکی پس از دیگری نگاه میکردم و اندکی محو عکس ها به فکر فرو میرفتم...
یک عکس که تاریخ تولد و تاریخ شهادت شهید را نشان میداد نظرم را به خود جلب کرد...
تاریخ تولدش حداقل برای من عجیب بود اما تاریخ شهادتش هزار برابر عجیب تر...
۱۳۷۴/۱/۲۱تاریخ تولدش بود...
چطور ممکن است یک جوان با این سن کم بتواند از تمام چیز هایی که دارد بگذرد و برود؟
چشمم که به تاریخ شهادتش افتاد تمام تنم شروع به لرزیدن کرد...
۱۳۹۴/۸/۲۱ ؟!
دقیقا روز تولد من؟
سیل اشک هایم جاری شد ...
دیگر اذن دیدن به من نمیدادند ...
آرام گریه میکردم، دلیلیش را نمیدانستم اما حس و حال عجیبی داشتم...
توی ذهنم پر شده بود از سوال های متفاوت...
چرا مریم باید حتما خواب این شهید را ببیند؟
چرا از من کمک خواست؟
چرا روز شهادتش دقیقا روز تولد من است؟
و هزار چرای دیگر که جواب هیچ کدام را نمیدانستم...
عکس های گالری که تمام شد رفتم سراغ صوت های ضبط شده...
با همان حس و حال خوبی که مطمئن بودم معنویست.
خاطراتش بوی بهشت میداد...
بوی غیرت و مردانگی.
چیزی که من تا همان لحظه آنقدر دقیق نمیدانستم چیست!
رفیق شهید از حساسیتش روی حجاب میگفت :
"-محمدرضا روے حجاب خیلی حساس بود...شایدم روی ناموس ،بی حرمتی نمیکرد به بد حجابا ولی خیلی غیر مستقیم با کاراش میگفت که خواهرم حجابت!
خیلی وقتا با مزاحم های ناموس دعواش میشد و کتک میخورد بهش میگفتیم نکن پسر،آخه به تو چه؟ تقصیر دختره ام بود دیگه...حجابشو ندیدی مگه؟...
ولی محمدرضا با جوابش ساکتمون میکرد...میگفت که من کاری با حجابش ندارم...ناموس ناموسه...کارش اشتباه هست ولی دلیلی نداره اجازه بدیم آزادانه بهش تیکه بندازن و مزاحمش بشن! یه لحظه فکر کنید با خواهر و مادر و زن و بچه شما این کارو کنن...غیرتتون کجا رفته؟ "
حرفایش بوی دیگری داشت...
همیشه وقتی کسی از حجاب میگفت گارد میگرفتم.
اما تک تک این کلمات و خاطرات شهید داشت در قلبم رخنه میکرد...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛