دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_چهلُ_هفتم هاج و واج عمو را نگاه میکردم که بیرو
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_چهلُ_هشتم
بلافاصله بعد از من وارد اتاق شد...
_ریحانه...وقت داری حرف بزنیم؟
+آره ...چیزی شده مریم؟ تو فکری!
_چیز خاصی نیست...انشاالله که خیره...خواب دیدم! اونم چند بار...
+خیر؟! چی دیدی؟
_همش یه پسر جوون و توی حرم میبینم! بابا هم کنارمونه...
نمیدانم چرا اما بلند بلند خندیدم...
مریم اخم غلیظی مهمانم کرد...
_کوفت! به چی میخندی؟
+خب دیگه مطمئن شدم خیره! منتظر باش این روزاس شاهزاده سوار بر اسب سفید بیاد سراغت!
مریم بالشت را از روی تخت برداشت و سمت من پرتاب کرد و من گفتم...
+اصلنم درد نداشت...
_گلدون و پرت میکنما! جدی باش دو دیقه...
+ببین هنوز نیومده میخوای گلدون پرت کنی منو بکشی! حالا خوبه فقط تو خوابت اومده...
_برو بابا...منو باش اومدم با کی حرف بزنم...
+شوخی میکنم آبجی قشنگم...فقط میخوام بخندی!
_ریحانه خیلی ذهنمو درگیر کرده...طرز نگاهش، لبخندش...
من دوباره خندیدم،بلند تر از قبل،اینبار روی زانو نشستم و دلم را گرفتم...
با خنده و بریده بریده گفتم:
+مریم از دست رفتی! عاشق شدی!
خل شدی! بدبخت شدی!
مریم مثل بچه ها پایش را روی زمین کوبید و گفت:
_خیلی بدی ریحانه...نخواستم اصلا...میرم خودم یه فکری میکنم...
رفت و در را بست.
هنوز هم میخندیدم ...
لباس هایم را عوض کردم و رفتم برای شام.
مریم روی کاناپه لم داده بود و در فکر بود.
آهسته رفتم کنارش و با صدای بلند دم گوشش گفتم:
+پِخخخخخخ...
طفل معصوم به معنای واقعی کلمه سکته کرد و با داد گفت:
_مگه نمیبینی تو فکرم...
عمو محمد که ناظر ماجرا بود رو به مریم گفت.:
_چه فکری اون وقت؟
من پیش دستی کردم :
+عمو جان شاعر میفرماید: اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده،بدان عاشق شده ست و گریه کرده!
مریم که قصد جان مرا کرده بود تمام خانه را دنبالم دوید!
در آخر هم خودش خسته شد و بیخیال شد...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام_شیطان #قسمت_چهل_هفتم 🎬 این نامردا چه به روزت آوردندوادامه داد ,می
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#دام_شیطان
#قسمت_چهل_هشتم 🎬
آخرشب بود,خیابانها خلوت وساکت,گویی مردم بعداز روزی سرشاراز نوشیدن می به خواب مرگ رفته اند,آهسته,خیابانهای شهر را رد میکردیم ,ساختمانهای بزرگ ونوساز وشیک..
کم کم به جایی رسیدیم که بیشتر شبیه خرابه هایی ازشهربود,ساختمانهای نیمه مخروبه ,کاملا مشهود بودکه اهالی اینجا درفقرمطلقند,مهرابیان اشاره کردبه خانه ها وگفت:اینجا قسمت مسلمان نشین شهراست,بی شک اگر صهیونیستها از فرار ما اگاه شوند ,اولین جایی که سراغش میایند اینجاست.
یکی از فلسطینیهاجلوی در خانه ای توقف کردوبااشاره به مافهماند که برای تعویض لباس وزدن ابی به سرورویمان داخل میشویم.
به سرعت لباسهایمان رابالباسهای عربی تعویض کردیم وابی به دست وصورتمان زدیم ,حتی غذایی راکه برایمان مهیا کرده بودند راهمراهمان برداشتیم,اخه سپیده سرمیزد وماندنمان خطرناک بود.همراه دوجوان فلسطینی,سوار برموتری که اتاقکی رویش نصب شده بود,حرکت کردیم.
ازشهرخارج شدیم وبعداز طی مسافتی ,موتور را زیر سایه ی درختی پارک کردند ودوباره پیاده حرکت کردیم.
بعدازحدود نیم ساعت پیاده روی بااشاره ی عربها,ایستادیم ,دوجوان عرب مشغول کنارزدن خاکها شدند,ناگهان دری مخفی از زیر خاک نمایان شد.
از در وارد تونلی تاریک شدیم,
دوچراغ قوه روشن کردند وحرکت کردیم.
درطول مسیر هر چند کیلومتریک جا ,دریچه هایی برای ورود هوا به داخل تونل تعبیه شده بود به طوریکه ازبیرون کاملا استتار بود وقابل رؤیت نبود.
مهرابیان که متوجه ی تعجبم شده بود گفت:تعجب نکنید خانم سعادت ,ازاین تونلهای مخفی در سرتاسر فلسطین اشغالی وجود دارد که به همت مجاهدین فلسطینی ساخته شده تا درمواقع لزوم وخطر وگاهی برای عملیاتهای سری ازانها استفاده میشود,این تونلها گاهی صدها کیلومتر طول دارد,اسراییل کلی هزینه کرده تا این راههای مخفی راکشف کند ,منتها هنوز به هدفش نرسیده وان شاالله دیگرهم نمی رسد.
چندساعتی میشد که پیاده میرفتیم,من که خسته شده بودم,عقیل این پسرک مظلوم هم ,مشخص بود خسته است اما اینقد سختی کشیده بودکه این خستگیها به چشمش نمیامد,کنار یکی از دریچه های تهویه نشستیم,مقداری نان وخرما خوردیم ,برای لحظاتی چشمانم رابستم.
خواب شیرینی برمن مستولی شد .....
نمیدونم چندساعت ویاچندروز داخل تونل درحرکت بودیم,فقط هرازچندگاهی به اشاره ی دوجوان عرب باتیمم,نماز میخوندیم وغذایمان هم که محدودمیشدبه نان وخرما,میخوردیم وراه میافتادیم.
بالاخره کورسو نوری از انتهای تونل به چشم میخورد به منبع نوررسیدیم دالانی بودکه از چوب وخاشاک وبرگ پوشیده شده بود,چوبها راکناری زدیم ویکی یکی ,بیرون آمدیم,دورنمایی ازیک روستا دیده میشد,یکی از جوانهای عرب با مهرابیان صحبت کرد وگفت:اینجا دیگه کارما تمام است,بعدازاین روستا شما به مرز لبنان میرسید وباموبایلش,تماسی گرفت,بعداز نیم ساعت یک سواری که به نظرمیرسیدقدیمی باشد از راه رسید من ومهرابیان وعقیل سوارشدیم از دوجوان فلسطینی خداحافظی کردیم.
مهرابیان صندلی جلو نشست ومن وعقیل عقب ماشین,به محض سوارشدن,درآیینه ماشین, چشمم به زنی عرب خوردکه چشمهایش به گودی نشسته بود ودهانش ورم داشت,این زن اصلا شباهتی به همای سعادت نداشت,سرم راتکان دادم وباخود گفتم:خداراشکر زنده ماندم ,وباخودم زمزمه کردم:کسی که از دست ابلیسان اجنه سالم بیرون آید,ابلیسان اسراییلی که برایش چیزی نیستند خخخخ😊
لبخند به لب نگاهم به عقیل افتاد ,پاک ومعصوم سرش را روی زانوام گذاشته بود درخوابی شیرین سیرمیکرد.
کم کم چشمهای من هم گرم شد وهیچ چیز از پیرامونم نفهمیدم....
^^^^^^^^^^
باصدای راننده همزمان با مهرابیان ازخواب پریدم,
خداییش نمیدونستم چقدخوابیدم
#ادامه_دارد ..
رمان
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_چهل_هفتم🎬: صدای تیز و عصبانی فتانه در گوش روح الله پیچید: به به، می بین
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_چهل_هشتم 🎬:
بالاخره به بانک رسیدند و فتانه به همراه روح الله وارد بانک شدند.
روح الله مبلغ مورد نیاز را از فتانه پرسید،فتانه همانطور که لبخند موذیانه ای میزد گفت: خوب پسرم همه اش را بیرون بکش، بالاخره پول نقد لازم میشه، لازم هم نشد میزاری تو جیبت، به قول معروف پول رفیق راه آدم هست.
روح الله که انگار جلوی فتانه زبانش بسته بود و حتی اگر با کارش مخالف بود، نمی تواتست این مخالفت را ابراز کند، سری تکان داد و گفت: آخه...
فتانه لبخندش را پررنگ تر و لحنش را ملایم تر کرد ، انگار می خواست با تمام قوا به مقصود برسد و گفت: آخه و اما و اگر نداریم، بگیرشون دیگه و به این ترتیب روح الله تسلیم شد.
مامور باجه دسته های اسکناس را جلوی روح الله ردیف کرد و روح الله خو شد تا کیفش را از روی زمین بردارد که فتانه از زیر چادر گل مخملی سیاه رنگش ، کیف دستی بزرگی را بیرون آورد و به سرعت شروع به چپاندن اسکناس ها در کیف شد، روح الله مثل برق گرفته ها او را نگاه میکرد، آخرین دسته اسکناس هم محو شد، روح الله دستش را جلو برد و گفت: کیفتون سنگین شد بدین به من بیارمش..
فتانه کیف را که انگار جانش به او بسته بود دو دستی به سینه چسپاند و اشاره به مجید کرد و گفت: اینو من میارم تو دست مجید را بگیر.
روح الله به سمت مجید رفت، مجید دستش را کشید و پشت سر فتانه راه افتاد.
سوار ماشین شدند، روح الله ماشین را روشن کرد و رو به فتانه گفت: حالا که زحمت کشیدید و آمدید، الان از کجا شروع کنیم، کدام مغازه بریم؟
فتانه کیف را روی پایش گذاشت و با دو تا دستش دو طرف شقیقه اش را فشار داد و گفت: هیچی نگو، سرم داره میترکه، بریم طرف روستا، شنبه من خودم میرم برات میگیرم.
روح الله نفسش را محکم بیرون داد و ماشین را روشن کرد و به طرف روستا حرکت کرد اما او تصمیم گرفته بود که به هر طریقی شده پولها را از فتانه بگیرد، حالا می فهمید که آنهمه مهربانی برای چی بود؟! اما کور خوانده
پول ها را باید می گرفت
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872