دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #پارت_سیُ_هشتم +خوشحالم که تصمیم گرفتی بری کلاس _مم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#پارت_سیُ_نهم
وارد آموزشگاه شدم...
مدیر آموزشگاه پشت میز کنار منشی ایستاده بود و مشغول انجام کارشان بودند...
سلام کردم...
متوجه حضورم که شدند خیلی گرم سلام و احوال پرسی کردند و بعد، آقای طوری مدیر آموزشگاه از من خواست در اتاقش منتظر بمانم تا باهم حرف بزنیم...
به سمت اتاقشان رفتم ...
در را باز کردم و روی صندلی نشستم.
منتظر ماندم تا برای صحبت کردن بیایند و کارشان را بگویند...
به ساعت روی دیوار نگاه کردم!
کلاسم شروع شده بود!
حتما کار مهمی داشتند که خواستند قبل از اینکه به کلاس بروم با هم صحبت کنیم.
بعد از چند دقیقه آمدند...
به نشانه ی ادب از روی صندلی بلند شدم و مجدداً سلام کردم...
آقای طوری هم خیلی گرم و صمیمی سلام کردند و تسلیت گفتند و از من خواستند که بنشینم
رو به روی هم نشستیم...
آقای طوری صحبت هایشان را شروع کردند ...
_خانم سلیمی این مدت که نبودی با معلمتون صحبت کردم تا برات جبرانی بزاره اما می خوام یه صحبت های دیگه باهات داشته باشم ...
ببین دخترم من هم سنم کم بود که پدرم رو از دست دادم و میدونم که چقدر اذیت میشی اما تنها چیزی که پدرت رو خوشحال می کنه درس خوندن و موفقیت های توعه... پس صبور باش و به همه نشون بده که ضعیف نیستی و با این اتفاق ها از پا در نمیای ...
از این صحبتها گوشم پر بود.
اما خوب همه اینها حقیقت بود!
باید تلاش می کردم تا همان ریحانه سابق ،یعنی ریحانه شاد و موفق شوم تا بتوانم هم پدرم را شاد کنم و هم مادرم را ...
اما چه کسی می تواند جواب دل بی قرارم را بدهد!
من هر روز و هر شب دلتنگی ام نسبت به بابا بیش تر می شد ...
من تازه داشتم نبودش را حس می کردم...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛