دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هشتاد در ماشین را باز کردم و روی صندلی شاگرد
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هشتادُ_یک
توی تخت خواب نشسته بودم و کتاب میخواندم.
ساعت ۲ بامداد بود، ۴ ساعت وقت داشتم تا کمی بخوابم...
کتاب را بستم و آباژور کنار تخت را خاموش کردم تا زودتر خوابم ببرد.
***
با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم ...
بالاخره وقتش رسید!
از تخت بلند شدم و وضو گرفتم.
نمازم را خواندم و لباس هایم را پوشیدم...
چادرم را روی دستم انداختم و چمدان را برداشتم.
آهسته از پله ها پایین رفتم، مهدی در اتاقش خواب بود...
رفتمگونه اش را بوسیدم ...
مادر تدارک صبحانه را دیده بود و عمو هم نان تازه خریده بود.
صبحانه را خوردیم ...
مامان قرآن را برداشت و داخل سینی گذاشت.
ظرفی پر از آب کرد و گل های محمدی را روی آب گذاشت...
رقص گل ها در آب خود نمایی میکرد...
عطر گلاب حالم را بهتر از هر وقتی کرد.
از زیر قرآن رد شدم...
بوسه ای رویش زدم و با لبخند سوار ماشین عمو شدم...
مامان زهرا جلو نشسته بود من عقب...
دو پاکت سمت من گرفت و گفت:
-دخترم پاکت صورتی رو عمو زحمت کشیده داده بهت، پاکت سبز رو من ...هرچیزی خواستی تهیه کن. اگر کم آوردی بگو برات واریز میکنم...
+دستتون درد نکنه عزیزای من، تا اونجایی که هانیه گفته پول لازم نمیشه...
-پیشت پول باشه ضرر نداره مادر...خیال ما راحت تره...
تشکری کردم و پاکتها را گرفتم.
اتوبوس جلوی در مدرسه ایستاده بود...
بچه هایی که عازم راهیان نور بودند، با چمدانهایشان گوشهی حیاط ایستاده بودند.
هانیه را که دیدم برایش دستی تکان دادم...
سمتم آمد، من از اشتیاق و ذوق فراوانی که داشتم در آغوش گرفتمش!
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛