eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هشتاد در ماشین را باز کردم و روی صندلی شاگرد
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 توی تخت خواب نشسته بودم و کتاب میخواندم. ساعت ۲ بامداد بود، ۴ ساعت وقت داشتم تا کمی بخوابم... کتاب را بستم و آباژور کنار تخت را خاموش کردم تا زودتر خوابم ببرد. *** با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم ... بالاخره وقتش رسید! از تخت بلند شدم و وضو گرفتم. نمازم را خواندم و لباس هایم را پوشیدم... چادرم را روی دستم انداختم و چمدان را برداشتم. آهسته از پله ها پایین رفتم، مهدی در اتاقش خواب بود... رفتم‌گونه اش را بوسیدم ... مادر تدارک صبحانه را دیده بود و عمو هم نان تازه خریده بود. صبحانه را خوردیم ... مامان قرآن را برداشت و داخل سینی گذاشت. ظرفی پر از آب کرد و گل های محمدی را روی آب گذاشت... رقص گل ها در آب خود نمایی میکرد... عطر گلاب حالم را بهتر از هر وقتی کرد. از زیر قرآن رد شدم... بوسه ای رویش زدم و با لبخند سوار ماشین عمو شدم... مامان زهرا جلو نشسته بود من عقب... دو پاکت سمت من گرفت و گفت: -دخترم پاکت صورتی رو عمو زحمت کشیده داده بهت، پاکت سبز رو من ...هرچیزی خواستی تهیه کن. اگر کم آوردی بگو برات واریز میکنم... +دستتون درد نکنه عزیزای من، تا اونجایی که هانیه گفته پول لازم نمیشه... -پیشت پول باشه ضرر نداره مادر...خیال ما راحت تره... تشکری کردم و پاکتها را گرفتم. اتوبوس جلوی در مدرسه ایستاده بود... بچه هایی که عازم راهیان نور بودند، با چمدان‌هایشان گوشه‌ی حیاط ایستاده بودند. هانیه را که دیدم برایش دستی تکان دادم... سمتم آمد، من از اشتیاق و ذوق فراوانی که داشتم در آغوش گرفتمش! ادامه دارد... ✍نویسنده: 🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛