eitaa logo
دانشگاه حجاب 🇮🇷
12.6هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
224 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب 🇮🇷
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هفتادُ_سوم زنگ که خورد با هانیه به سمت خانه رو
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 ظرف های ناهار را شستم و نمازم را خواندم... روی میز یک جعبه ی کادویی بود. یعنی برای من است؟! قبل اینکه درش را باز کنم از پله ها پایین آمدم... +مامانی؟ -جانم عزیزم؟ +این جعبه کادویی برای منه؟ آخه روی میزم بود... -آره عزیزدلم برای توعه...از طرف من با لبخند در جعبه را باز کردم، از ذوق دلم میخواست گریه کنم! تا به حال از کسی چنین هدیه با ارزشی نگرفته بودم... یک قرآن صورتی زیبا 😍 ... همانطور که اشک غلطیده روی گونه ام را پاک میکردم به سمت مامان زهرا رفتم و دستانش را گرفتم... بوسه ای روی دست مهربانش نشاندم و تشکر کردم. -خواهش میکنم عزیزم، هر وقت که خوندیش برای من و پدرت هم دعا کن...سعی کن حداقل روزی یک صفحه بخونی دخترم... +چشم‌ حتما مامان جون...واقعا ممنونم به اتاقم‌ رفتم و قرآن‌ را بوسیدم...در یکی از طبقه های کتابخانه ام سجاده ام را گذاشته بودم، قرآن را کنار سجاده گذاشتم. کتاب هایم‌ را باز کردم و کمی درس خواندم... خیلی زود خسته شدم،دلیلش فاصله ی طولانی مدتم از درس و مدرسه میتواند باشد... کتاب را برای مدت کوتاه بستم ،گوشی تلفنم‌را باز کردم و در اینترنت خاطرات شهید دهقان را دوره کردم... شیرین ترین کاری بود که این روزها میتوانستم انجام‌دهم. عکسی از شهید نظرم‌را جلب کرد... چهره ای پر نور و معنوی! هر کسی این عکس را ببیند میفهمد که اهل زمین نیست! هر وقت نگاهش میکنم ،یاد خدا می افتم... و چه چیزی بهتر از این! فکر میکردم دیگر بتوانم سنگینیِ مسئولیت چادر را گردن‌ بگیرم... اما شدیدا از مورد تمسخر قرار گرفتن از جانب دوستان و اقوام میترسیدم! مریم که از ابتدا چادری بود ،همیشه در جمع خانوادگی به اعتراض بعضی از اقوام با این پوشش برمیخورد... اما واقعا هر دفعه با صبوری و متانت خاصی برخورد میکرد، که فکر میکنم من هرگز نتوانم ساکت بمانم در برابر این صحبت ها! ادامه دارد... ✍نویسنده: 🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب 🇮🇷
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هفتاد_سوم 🎬: یک سال از ازدواج روح الله و فاطمه میگذشت، یک سالی که سرشا
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: آقا محمود با خودش کلنجار میرفت، آیا راهی که پا گذاشته بود، راه درستی بود؟! اگر اصرار عاطفه و صلاحدید منور نبود، هرگز دوست نداشت با فتانه رودر رو شود، درست است توی این یک سالی که دور فتانه را خط کشیده بود اندکی آرامشش بیشتر شده بود، اما بارها و بارها با کابوس های وحشتناک از خواب پریده بود و پشت سرش انگار یکی در گوشش وز وز می کرد که خودش را بکشد و از این زندگی خلاص کند، اما همان ایمان نصف و نیمه ای که داشت او را از این کار باز می داشت، چرا که خودکشی گناه کبیره بود و کسی که خودکشی می کند باید تا ابد غضب خدا را به جان بخرد،یعنی این دنیا در رنج و ان دنیا هم در رنج و عذابی بیشتر.. ماشین از پیچ جاده که تازه آسفالت شده بود گذشت و روستای بزرگ و سرسبز آبا اجدادی اش در دیدش آمد. محمود وارد روستا شد و درست جلوی خانهٔ مادرش، عاطفه انتظار او را میکشید. ماشین که ترمز کرد، عاطفه در جلو را باز کرد و همانطور که سلام می کرد گفت: بابا می خوایین یه چای بخورین؟ مامان بزرگ چای تازه دم درست کرده.. محمود سری تکان داد و گفت: علیک سلام، نه چای باشه بعد از این جلسه ای که فتانه راه انداخته و بعد چهرهٔ شکستهٔ دخترش را که در سن نوزده سالگی شبیه زنان چهل ساله بود نگاهی انداخت و ادامه داد: بچه ات کو؟ عاطفه لبخند کم جانی زد و گفت: پیش مامان بزرگ گذاشتمش، اما خداییش خوب کردین اومدین، ان شاالله با این کار شر فتانه از سر همه مون کم بشه محمود گازی به ماشین داد و گفت: شر فتانه توی قبر هم از سر من کم نمیشه، نمی دونم این عجوزه مکار دوباره چه نقشه ای سر هم کرده و منو کشونده اینجا.. عاطفه همانطور که به بیرون خیره شده بود گفت: بد به دلتون راه ندین و جلوتر را نشان داد و گفت: نگاه کنید سعید و مسعود جلو در باغ هستن محمود جلوی در باغ ترمز کرد و همانطور که پیاده میشد، نگاهی به سعید که قد کشیده بود، کرد و پیش خودش تکرار کرد: اینم بزرگ شده، اما از نگاهش باید ترسید، عین فتانه شده، خدا ازش نگذره.. سعید جلو آمد و بدون اینکه به پدرش سلام کند با غضب نگاهی به آنها انداخت و گفت: خیلی عجب هنوز نمی یومدین و مسعود جلو آمد و متملقانه گفت: سعید! این جا سلام کردنت به بابات هست که بعد از یکسال میبینیش؟ و دستش را به طرف آقا محمود دراز کرد و با سلامی بلند او را به باغ دعوت کرد. محمود نیشخندی زد و گفت: کار دنیا برعکس شده، حالا دیگران ما را به باغ خودمون دعوت میکنند و با زدن این حرف جلوتر از همه وارد باغ شد. زیر درخت زردآلو که چمن رنگ پریده ای بود، حصیری پهن کرده بودند و فتانه همانند پادشاهی که منتظر زیر دستانش هست صاف نشسته بود و خیره به قدم های محمود بود که به او نزدیک میشد. محمود از زیر چشم اطراف را می پایید، به نظرش همه چیز مشکوک بود، اما الان دیگر راه برگشت نداشت. سعیده و مجید هم که بزرگتر از قبل شده بودند با ورود پدرشان از جا بلند شدند و همانطور که هر کدام به طرفی میرفتند از آن جمع دور شدند. روی حصیر سینی نیکلی بود که داخلش هندوانه ای گرد و سبز وجود داشت و در کنارش کاردی تیز که بیشتر شبیه کارد قصابی بود به چشم می خورد، انگار قرار بود تنها پذیرایی این مجلس، هندوانه باشد. محمود جلو رفت و همانطور که ایستاده بود رو به فتانه که حتی سلامی کوتاه هم نکرده بود،گفت: ببینم منظورتون از این قرار مرار چی بود؟ از من چی می خوایین؟ فتانه نگاهی غضبناک به سرتا پای محمود کرد و گفت: مگه این دختر چشم سفیدت نگفته بهت؟! محمود سری تکان داد و گفت: چرا گفته...اما فکر نمی کنی این لقمه زیادی برای تو بزرگ باشه؟! و بعد با انگشت دور تا دور باغ بزرگ را نشان داد و گفت: این باغ سرسبزی که میبینی یه زمین خشک بود که با تلاش روح الله تبدیل شده به باغ، پس اگر قرار باشه این باغ را به نام کسی بزنم باید اون روح الله باشه نه تو.. فتانه دندانی بهم سایید و کمی جابه جا شد و گفت: روح الله خیلی بی جا کرده، من بودم که اینا را بزرگ کردم تا قد کشیدن و هر کدومشون برا خودشون کسی شدن، من تو خونهٔ توی نامرد جون دادم و جون گرفتم تا تو از محمود رسیدی به آقاااا محمود، تمام هستی تو مال منه آقااا محمود اینو تو گوشت فرو کن.. با جابجایی فتانه، محمود تازه متوجه چماقی شد که زیر پای فتانه پنهان شده بود.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت ═‌ೋ۞°•📚دانشگاه حجاب📚•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872