دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_سوم ﷽ ایلیا: پیش خودم گفتم: الانه که امربه معروفم کنه😒اون وقت منم بهش میگم که حور
#رمان_مسیحا
#قسمت_چهارم
﷽
حورا :
بازهم نتوانستم بگویم. درِ خانه را پشت سرم بستم و نفس عمیقی کشیدم. نشستم کنار شمعدانی هایی که پدرم تازه در باغچه کوچکمان کاشته بود. کاش میتوانستم حرفم را به کسی بگویم. این راز بیش از اندازه داشت روی دلم سنگینی میکرد. انگار مادرم صدای در را شنیده بود که تقریبا داد زد:حوراااا
لب هایم را روی هم فشردم و بلند شدم. از پله های ایوان بالا رفتم و توری را کنار کشیدم. مادرم وسط سالن روی مبل نشسته بود و دور و برش چند لباس نو، افتاده بود. سلام کردم و پرسیدم :
_اینا چیه؟ 🤔
+بیا اینجا.... اینو ببین😀
_خب؟
+چندتا لباس برای تو انتخاب کردم ببین از کدوم خوشت میاد... 😉
_واسه چی؟ چه خبره مگه؟ 😶
+چرا اینقدر منو حرص میدی دختر!؟ 😬
تازه فهمیدم چه خبر شده. شانه ای بالا انداختم و راهم را کشیدم که بروم. مادرم صدابلند کرد: امشب ماهرخ اینا میان چه بخوای چه نخوای.
منهم همانطور که از پله ها بالا میرفتم گفتم:منکه با دوستام قرار دارم بریم سینما
یک آن صدای دویدن مادرم را شنیدم. با ترس چرخیدم سمت راهرو. پایین پله ها دست به کمر ایستاد و با اخم های درهم گفت: امشب تو مهمونی میای با آرش هم حرف میزنی تمام.
پایم را روی پله کوبیدم و گفتم: منکه گفتم نظرم منفیه. 😤
مادرم ابرویی بالا انداخت و گفت: خیلی خب، خودت بهش بگو. 🤨
این را گفت و رفت. کوله ام را از روی دوشم انداختم پایین و با ناراحتی رفتم داخل اتاق. در را بهم کوبیدم و دندان هایم را روی هم فشردم. باید راهی پیدا میکردم تا مثل بارهای قبل از اینجور مهمانی های مسخره فرار کنم. دفعه پیش به کمک پدرم قرار مهمانی را بهم زدم اما حالا مادرم حساب همه چیز را کرده بود. چون پدرم صبح برای خرید مواد اول کارگاهش به شهرستان رفته بود و حتی بخاطر اینکه نمی تواند در جشن خداحافظی خانواده صمیمی ترین دوست مادرم، باشد. معذرت هم خواسته بود.
اول به سرم زد خواهر کوچکم را با خودم همدست کنم و به بهانه دل درد او یا چنین چیزی برنامه امشب را خراب کنم اما نمیشد روی ملینا حساب کرد عادتش بود یکدفعه لج میکرد و میزد زیر همه چیز و اوضاع را بدتر میکرد. اگر خودم هم میگفتم دارم حتی میمیرم مادرم باور نمیکرد. اصلا گذاشته بود آخر سر بگوید که نتوانم نقشه ای بکشم. 😐
لباس هایم را عوض کردم و روی تخت نشستم. مادرم در زد و وارد شد. آهسته گفتم:
_نمیخورم😒
+خوردنی نیست😑
سرم را بلند کردم. دو شال مارکدار در دستانش بود. شال سبز روشنی که حاشیه نقره ای داشت را بالا گرفت و باخوشحالی گفت:
+اینو بپوش همرنگ چشماته😍
_حتما کلی پولشو دادی😶
+وای نگو که پس انداز دو ماهم رفت کلا🙁
_خب چرا جلو اونا باید ادای پولدارا رو دربیاریم؟ خونه و ماشینمونو که دیدن... به اندازه گوشه حیاط خونشون هم نمیشه😒
+تو این چیزا رو نمی فهمی بی تجربه ای. ☝️
این را گفت و شروع کرد شال ها را روی سرم امتحان کردن. با ناراحتی گفتم:
_دوسش ندارم☹️
+خب یه شال دیگه برات میگیرم😇
_شالو نمیگم، منظورم به آرشه😐
+عشق واقعی اونیه که بعد از ازدواج درکش کنی عزیزم😘
_نه با کسی که ازش متنفری🙄
جوابی نداد. شاید فکر میکرد دارم خودم را لوس میکنم یا بهانه میگیرم و نمی فهمم. اما من بزرگ شدم. بیست سالگی سنی نیست که درست وسطش باشی و هیچی نفهمی!
شال سبز را کنارم گذاشت و رفت. آهی کشیدم ولی یک آن فکری به سرم زد. 😏
به قلم؛ سین. کاف. غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
Part08_خون دلی که لعل شد.mp3
10.45M
کتاب صوتی
#خون_دلی_که_لعل_شد( 8)
"خاطرات حضرت آیت الله خامنه ای از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب"
💚 بسیار شنیدی وجذاب
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
طعم شیرین 🍯 حجاب 🔰قسمت سوم ♻️ آب دهان به صورتم ریختند😔 برای اولین بار که روسری سر کردم و به مدر
طعم شیرین 🍯 حجاب
🔰قسمت چهارم
مادرم همیشه به ما میگفت: «قبل از پریدن نگاه کنید! » یعنی قبل از انجام هرکاری ابتدا فکر کنید.
حتی در سنین کودکی هم به ما یاد داده بود که درباره کارهایمان فکر کنیم.🤔
🌸 خود او هم هر کاری که از ما میخواست، ابتدا علت انجام آن را برایمان توضیح میداد، بعد ما با فکر کردن، تصمیم میگرفتیم که آن کار را انجام بدهیم یا نه؟
🌸🌸🌸🌸
🔰شما خجالت نمی کشید؟!
ما نمی دانستیم شیعه و سنی یعنی چه! یک روز با مادر و خواهرم در پارکی نشسته بودیم که زنی عرب را دیدیم.
او به ما گفت: «شما شیعه هستید یا
سنی؟ » گفتیم: «ما مسلمان هستیم». گفت: «خب، باید یا شیعه باشید یا سنی».
ولی ما متوجه منظور او نمی شدیم. دوباره پرسید و ما باز هم جوابی نداشتیم. آن زن وقتی فهمید ما هنوز نمی دانیم شیعه و سنی یعنی چه، آدرسی به ما داد و گفت: «فردا ظهر به این آدرس بیایید، من برایتان توضیح خواهم داد».
🌼مادرم آدم کنجکاوی بود؛ بنابراین فردا ظهر به آن جا رفتیم. دلمان میخواست آن مسئله را از یک روحانی بپرسیم؛ برای همین، آنها آدرس روحانی شان را به ما دادند. به آنجا رفتیم و در زدیم.
آدم اخمویی 😖آمد و در را باز کرد. وقتی ما را دید، با عصبانیت گفت: «چه میخواهید؟ »
مادرم گفت: «چند سؤال راجع به سنی و شیعه داریم. در ضمن چون نزدیک اذان است، اجازه بدهید بیاییم داخل و نماز بخوانیم». مرد جا خورد
و گفت: «نخیر، نمی شود! شما خجالت نمی کشید؟ زنان باید در خانه نماز بخوانند و حتی بهتر است در کمد نماز بخوانند و از خانه بیرون نیایند! » و بعد در را محکم به روی ما بست.😳
⬅️بعداً فهمیدیم که آنها وهابی بودند. خواست خدا بود که ما با این برخورد بد، به سمت آنان متمایل نشویم.
🌸🌸
🔰امام حسین علیه السلام قلبمان را تکان داد
روز بعد رفتیم به جایی که میگفتند حسینیه شیعیان است. آن جا دیدیم....
🦋وهمچنان خانم زهرا گونزالس از نور عشق میگوید😍
باما همراه باشید....
---------
❇️برگرفته از کتاب بایسته های زنان منتظر
#تولیدی | #خاطرات_حجاب
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😞آرزومه بابام از سر کار بیاد بهش بگم
سلام بابا جونم خسته نباشی.....
از خانمهای بدحجاب که روی خون پدران ما پا میگذارند نمیگذریم!!!💔
🌺 باذکر صلوات، دعای شهدا را بدرقه راهمان کنیم.
🥀اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل الفرجهم🥀
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🔴 پارکینگ های تک جنسیتی در استرالیا
🔻در شهر پرث در استرالیا پارکینگ هایی اختصاصی برای خانم ها احداث شده است.
🔻رئیس شورای ملی زنان استرالیا گفته که این کار باعث افزایش امنیت زنان شده و از حملات علیه آنها جلوگیری می کند.
🔻برخی از زنان در شبکه های اجتماعی هم از این کار حمایت کردند و گفتند که در پمپ های بنزین، فروشگاه ها، باشگاه های ورزشی و مدارس هم این اتفاق باید بیافتد.
✍ ماهم یکسری روشنفکر داریم، همش دنبال اختلاط بیشترن!! 😐😐
@Clad_girls
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_چهارم ﷽ حورا : بازهم نتوانستم بگویم. درِ خانه را پشت سرم بستم و نفس عمیقی کشیدم.
#رمان_مسیحا
#قسمت_پنجم
﷽
حورا:
دفعه قبل شش ماه پیش در جشن تولدم بود که ناغافل سر رسیدند. البته خیلی هم ناغافل نبود مادرم بی آنکه به من بگوید دعوتشان کرده بود.😐
همان موقع حسابی حال آرش را گرفتم اما او تشر ها و حتی بی توجهی و بی احترامی هایم را دید و برایش جالبتر هم به نظر آمدم😬
باخودم فکر کردم این بار باید محکم ترین ضربه ام را به او بزنم. اگر کاری میکردم که مادرش از من بدش بیاید کار تمام بود. خودش همه چیز را بهم میزد😏
خوب فکر کردم. یادم آمد مادرش از رنگ سیاه متنفر بود. خیلی فال و رمال بازی را باور داشت. پوسخندی زدم و از داخل کمد یک مانتوی مشکی و بلند برداشتم. با یک شال خاکستری. اما این کافی نبود. حسابی برای امشب کار داشتم!
اینکه تا شب جز یکی دوبار از اتاقم بیرون نرفتم را مادرم به حساب قهر و نازم گذاشت ولی من مشغول برنامه ریزی های حساب شده ام بودم. 😁 خوشبختانه خواهرکوچکم هم تا ساعت هفت کلاس ژیمناستیک بود و از دستش در آسایش بودم😓
با صدای زنگ آیفون از جا پریدم. اول فکر کردم ملینا برگشته اما مادرم داد زد:مهمونا اومدن!
زیر لب غرولند کردم: چقدرم عجله داشتن آخه واسه شام از حالا باید بیان؟ 🙄
گذاشتم نیم ساعتی از ورودشان بگذرد و نرفتم. مادرم ده بار صدایم زد. دست آخر ملینا را که تازه از راه رسیده بود فرستاد بالا. اوهم طبق عادتش در نزده پرید داخل اتاق و آمد صدا بلند کند که خیزبرداشتم جلوی دهانش را گرفتم و گفتم:
_چه خبرته
+این چیه پوشیدی دیگه!
_خیلیم خوبه... خب چه خبر؟
+مهمونا اومدن کلی وقته انگار. مامانی هم از دستت خیلی عصبانیه. گفت یا همین الان میای یا خودش میاد بالا
_برو الان میام
در آیینه نگاهی کردم و شالم را روی سرم انداختم بعد پوسخندی زدم از عمد بدون آرایش رفتم پایین. مادرم جلوی راهرو ظرف بلور در دست با دیدنم خشکش زد. اما من فورا وارد سالن شدم. مادرم هم با ناراحتی پشت سرم آمد و ظرف میوه را روی میز گذاشت. همه پیش پایم بلند شدند جز ملینا که درحال موز خوردن بود. 😒
با اینکه آرش جلوتر از بقیه ایستاده بود اما از عمد از کنارش گذشتم و به پدر و مادرش سلام کردم. با دیدن لباس مشکی مادرش تعجب کردم. مادرش با دیدنم چشمی روی هم گذاشت. آماده شنیدن غرغرش بودم که گفت:
وای آرش میبینی چه فرشته ای نصیبمون شده😍
دهنم باز مانده بود که چه خبر است. آرش هم با خوشحالی دستی به موهای تافت خورده اش کشید و گفت:منکه بهت گفته بودم مامان😊
مات مانده بودم و از چیزی سردرنمی آوردم که پدر آرش گفت: درسته که عموی ماهرخ فوت شده ولی ماانتظار نداشتیم شماهم مشکی بپوشی. شما جوونی ببین آرش خودمونم مشکی نپوشیده سبز پوشیده عشق بابا😇
هنوز داشتم حرص میخوردم که آرش با سرخوشی گفت:رنگ چشمای شما😀
باورم نمیشد. این فکر اصلا چرا به سرم زد که مشکی بپوشم؟ 😩
حالا مادرش از من بیشتر هم خوشش می آمد😐 خب رفتم سراغ نقشه شماره دو🤔
در جشن تولدم هرچه مادرم اصرار کرده بود آرش آب پرتقال بخورد. فایده ای نداست آخر سر هم مادرش گفت که آرش از طعم پرتقال متنفر است.
مادرم اشاره کرد که روی مبل کناری آرش بنشینم اما من رفتم روی مبل دونفره کنار ملینا نشستم و دستم را دراز کردم طرف ظرف میوه که پرتقالی بردارم اما دیدم ای دل غافل مادرم از قبل فکرش را کرده و هیچ پرتقالی در میوه دان نچیده😶 خیلی خب خودت خواستی🤪
بلند شدم و گفتم :
ببخشید من این موقع هر شب یه مقدار تو حیاط قدم میزنم.
آرش از خداخواسته از جایش پرید و گفت: پس بااجاز منم همراهیشون کنم.
در را برایم باز کرد و من بی توجه به او وارد ایوان شدم. بوی خوش رازقی و شمعدانی سرمستم کرده بود اما مگر حضور نحس و نگاه های خیره ی او میگذاشت از زندگی لذت ببرم؟ ☹️😐
شالم را جلوتر کشیدم و از سه پله ایوان پایین رفتم. دنبالم دوید و از من جلو زد. بعد روبه من ایستاد و وقتی راه افتادم، عقب عقب به راهش ادامه داد. حس ناخوشایندی بود. با پرویی گفت: یادته اولین باری که دیدم هیفده سالت بود گفتی...
به قلم؛ سین. کاف. غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
1_413920921.mp3
6.85M
﷽
📌 پادکست زیبای کلید ظهور
اگر اهل هیئت و روضه و خلوت و سحر و... هستی، اما در رابطهی تو و امام زمانت، این چند تا نکته وجود داره؛
۱ـ ❓
۲ـ ❓
۳ـ ❓ و ....
از خودت خیلی بتـــرس !
👤 استاد شجاعی
👤 استاد رائفی پور
💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود
درد ماجز به ظهور تو مداوا نشود 💐
🌷 اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🌷
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
❇️ديدگاه اسلام در باب پوشش مشكي
سوال ⬅️ آيا از روايات ميتوان كراهت حجاب تيره، مثل چادر مشكي را اثبات نمود؟
پاسخ:
👇👇👇👇
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
❇️ديدگاه اسلام در باب پوشش مشكي سوال ⬅️ آيا از روايات ميتوان كراهت حجاب تيره، مثل چادر مشكي را ا
سوال ⬅️ آيا از روايات ميتوان كراهت حجاب تيره، مثل چادر مشكي را اثبات نمود؟
جواب:
1⃣چگونه ممكن است كه بر اساس ادله ي مطرح شده در مباحث قبلي، رنگ جلباب و چادر قرآني، همانند رنگ چادرهاي رايج فعلي مشكي باشد، ولي بتوان در روايات معصومين (ع) حديث معتبري مخالف قرآن، درباره ي كراهت استفاده از چادر مشكي پيدا نمود؟
💠 آيا ممكن است اهل بيت (ع) به عنوان بهترين مفسران قرآن مجيد، در احاديث خود مطلبي خلاف قرآن فرموده باشند؟
روشن است كه پاسخ اين سؤال منفي است؛ زيرا يكي از ملاكهاي صحت احاديث، موافقت و مخالفت محتواي آنها با قرآن است.
⬅️بنابراین اولا براساس ملاك ياد شده، فرضاً اگر روايتي درباره ي كراهت پوشش مشكي بانوان وارد شده باشد فاقد ارزش و اعتبار است.
⬅️ثانياً، رواياتي كه از ظاهر آنها كراهت سياه پوشي استفاده ميشود، از نظر سند ضعيف اند.
🔷فقيه ژرف انديش مرحوم صاحب جواهر
ومرحوم خويي نيز به ضعف سندي روايات مورد نظر تصريح كرده اند؛ بنابراين، به دليل ضعف سند، اين گونه روايات قابل استناد نيستند و نوبت به بررسي دلالت آنها نمي رسد.
⬅️ثالثاً، ممكن است ادعا شود به دليل تعدد رواياتي كه
ظاهر آنها دلالت بر كراهت پوشش سياه دارد؛
💠 و نيز به دليل اين كه ضعف سند روايات در مستحبات و مكروهات، مانند مورد بحث، خيلي مهم نيست، پس ميتوان در دلالت آنها بحث كرد.
⬅️با فرض صحت ادعاي فوق، بر اساس جست وجوي مفصلي كه در احاديث انجام گرفت، حتي يك حديث درباره ي كراهت پوشش چادر مشكي بانوان نيافتيم؛
❇️ بنابراين، همان گونه كه مرحوم صاحب جواهر فرموده اند، روايات مربوط به كراهت سياه پوشي، شامل زنان نمي شود.
📜 ايشان در كتاب فقهي عميق و معروف خود نقل كرده اند:
طبق تصريح كتابهاي متعددي از علماي اماميه، كراهت پوشش سياه مختص مردان است؛
🔷 زيرا شارع مقدس پوشش غليظ تر و بيش تري براي زنان هنگام مواجهه با نامحرم قرار داده است و رنگ مشكي، در مقايسه با رنگهاي ديگر، به نحو بهتري پوشش غليظ تر و بيش تر را تأمين ميكند.
♻️بنابراين، طبق نقل مرحوم صاحب جواهر، كراهت پوشش مشكي، مختص مردان است.
♻️به دليل اختصاص كراهت پوشش مشكي به مردان، آن هم در غير از كفش، عمامه و عبا، حتي يك نفر از فقيهان برجسته ي شيعه به كراهت چادر مشكي زنان فتوا نداده است،
بلكه برعكس بعضي از مراجع تقليد،
💠مثل رهبر معظم انقلاب اسلامي، آيت الله خامنه اي به عدم كراهت چادر مشكي تصريح كرده اند
💠 و بعضي نيز، مانند آيت الله فاضل لنكراني و آيت الله تبريزي بالاتر از عدم كراهت، به برتري حجاب با چادر مشكي فتوا داده و فرموده اند:
چادر مشكي بهترين نوع حجاب است.
ادامه دارد.......
-------------------------
📚کتاب حجاب شناسي چالشها و كاوشهاي جديد/ مولف حسين مهدي زاده
#تولیدی_کامل | #چادر_مشکی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🔴 تصویر بی سانسور از مهد آزادی و دموکراسی در غرب!
وسیله ای که یک زن برای محافظت از خودش در مقابل مرد های سیر! از لذات جنسی هر روز با خودش حمل میکند
تا مورد تعدی و دست درازی مردان قرار نگیرد!
@Clad_girls
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
•°|🔹▪️🔳▪️🔹|°•
چہ ڪــــــــࢪدھاے تو با دلـَـݦــــــ.....؟؟؟
#تولیدی | #استوری | #استاتوس
#جمعه_های_انتظار
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم دوقسمت نشی از شدت تناقض😂 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🔴به روز باشیم
⭕️ اسرائیل روزانه بصورت رسمی ایران را تهدید به حمله نظامی میکند، علنا از اختصاص بودجه برای حمله هوایی به تأسیسات هسته ای ایران سخن میگوید،روی ماکت تأسیسات نظامی و هسته ایران تمرین میکند،
روا نیست رگغیرت آنانی که برای "شعارنویسی" علیه اسرائیل روی موشک جامه دریدند و میدرند ورم کند...
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#گزارش
#بینالملل
🤔میگن حجاب زنان رو افسرده می کنه!!بریم ببینیم اونورا که حجاب نیست داستان چجوریه
◀️ افسردگی در میان نوجوانان آمریکایی روز به روز شایع تر میشود. – به ویژه نوجوانان دختر که به طور تقریبی حدود سه برابر بیشتر از پسران در معرض تجربیات مرتبط با افسردگی هستند.
◀️ در سال 2017، 13 درصد از نوجوانان آمریکایی 12 تا 17 ساله ( 3.2 میلیون😱) گفتند که حداقل یک دوره افسردگی سنگین را در سال گذشته تجربه کردهاند.
◀️ بر اساس نظرسنجی مرکز تحقیقات پیو از نوجوانان 13 تا 17 ساله که در پاییز2017 انجام شد، هفت نفر از هر 10 نوجوان آمریکایی گفتند که اضطراب و افسردگی یک مشکل بزرگ در بین افراد هم سن آنها در جامعه محل زندگیشان است. و حدودا سه نفر از هر ده نوجوان اظهار داشتند تقریبا هرروز در مورد مسائل روزمره احساس تنش و عصبانیت می کنند.
🌐منبع :
https://www.pewresearch.org/fact-tank/2019/07/12/a-growing-number-of-american-teenagers-particularly-girls-are-facing-depression/
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_پنجم ﷽ حورا: دفعه قبل شش ماه پیش در جشن تولدم بود که ناغافل سر رسیدند. البته خیلی
#رمان_مسیحا
#قسمت_ششم
﷽
حورا:
با پرویی گفت:
یادته بار اول که دیدمت هیفده سالت بود گفتی بابات نمیذاره روسریتو برداری؟ چرا الان شالتو درنمی... 😁
وسط حرفش پریدم و گفتم: نه✋
فکرنمیکردم روزی مجبور شوم حرفهای استاد معارف را به کسی بزنم اما برای اینکه از شرش خلاص شوم گفتم: همیشه که بابای آدم باهاش نیست. من... خودم تصمیم گرفتم یه جیزایی رو رعایت کنم بخاطر رابطه خودمو و خداست نه هیچکس دیگه. خداهم خوشبختانه همه جا هست. درضمن دیگه درست راه برو، نه رو به من. 😒
لبخند روی لب هایش ماسید سیگاری از جیب کت مارک دارش بیرون آورد و خواست روشن کند که گفتم:
حالم از بوی سیگار بهم میخوره برمیگردم داخل. 🤢
با اضطراب گفت :خیلی خب نمیکشم یه دیقه وایسا... 😩
صورتم را از او برگرداندم و گفتم:
+ما به درد هم نمیخوریم✋
_از کجا میدونی؟ 😟
+ما خیلی فرق داریم خانواده هامون اصلا... 😕
_برا من اصلا وضعیت مالی مهم نیست 😎
+منظورم از نظر اعتقادیه، بابای من مذهبیه خودمم ی...😔
_بیخیال بابات😒
+درست حرف بزن.😡 من خودمم یه سری حریما برام مهمه که معلومه واسه تو هیچ ارزشی نداره
_فکرنمیکردم اُمل باشی حوری🙄
+مثلا همین طرز حرف زدنت خیلی بی ادبانه ست😤
_باشه ببخشید اصلا غلط کردم...😓
+ببین... 🙁
_همش میگی ببین، مگه من اسم ندارم😶
+خب نبین من ازت خوشم نمیاد😬
_ولی من هرکاری میکنم که تو احساس خوشبختی کنی 😍
+واقعا میخوای احساس خوشبختی کنم؟ 🤔
_معلومه که میخوام😃
+پس فردا با خانواده ات از ایران برو، بذار احساس خوشبختی کنم😒
_عادته دل آدما رو بشکنی نه؟😢
+ببی... آرش، من... یکی دیگه رو دوست دارم. 😖
نفهمیدم چرا و چطور رازم را به او گفتم. فقط به خودم آمدم دیدم قلبم وحشیانه به دیواره وجودم میکوبد. دویدم داخل و رفتم بالا. در اتاقم را هم قفل کردم. به ده دقیقه نرسید که مادرم آمد پشت در:
+بیا بیرون ببینم چی گفتی به این بچه که تا دم در گریه میکرد؟
_اولا که اون لندهور بچه نیست دوما اینکه مثل دخترا زده زیر گریه به من چه فقط کاری رو کردم که تو گفتی
+من بهت گفتم آبرو ریزی کنی؟
_گفتی خودم بهش بگم نظرم منفیه، خب منم گفتم
+غصه من اینه که حرف دل تو رو باید از زبون غریبه بشنوم
_نامرد دهن لق لااقل نذاشت صبح بشه بعد بگه
+پس راسته؟
آرام قفل را باز کردم و سرم را بیرون بردم. مادرم چشم غره ای به من رفت و در را هل داد آمد داخل اتاقم. سری در شلوغی اطرافمان چرخاند و گفت :
این نه متر جا چی داره که از صبح تا شب چپیدی اینجا؟
سرم را پایین انداختم و منتظر شدم برود سر اصل مطلب. دل توی دل دلم نبود که بفهمم آرش به مادرم چه گفته. اما مادرم هم منتظر بود خودم حرف بزنم مثل قاضی دادگاهی که منتظر آخرین دفاعیات متهم باشد تا حکم نهایی را صادر کند.
مادرم آرام دست گذاشت زیر چانه ام و سرم را به طرف خودش چرخاند و گفت:
+منو بابات با اینکه عقاید مختلفی داریم ولی تو یه چیز مشترکیم...
_نصیحت کردن
+خب اگه نخوای هیچ وقت حرف درستو بشنوی باید بری جایی که هیچکس دوستت نداشته باشه...وقتی برای کسی مهمی سعی میکنه کمکت کنه وگرنه...
_مامان میدونم نگرانمی و دوست داری خوشبخت بشم ولی واقعا آرش منو خوشبخت نمیکنه
+ حورا
_جانم
+اون پسره کیه؟
_کدوم پسره؟!
+همون که دوسش داری
خطوط نگاهمان بهم تلاقی کرد. هرچه سعی کردم نگاهم را از صداقت چشم هایش دور کنم، نشد. میترسیدم با گفتن حقیقت همه چیز پیش از ساختن ویران شود اما حالا که گنجینه دلم پیش غریبه باز شده بود، دیگر باید سفره ترمه قلبم را پیش مادرم پهن میکردم:
_میگم ولی مطمئنم مخالفی
+بگو شاید موافق باشم
_ایلیا
+ایلیا؟؟؟!!!! چطوری آخه؟
__اگه ایلیا پسرعموم نبود بازم این حرفو راجع بهش میزدی؟
+منکه هنوز چیزی نگفتم....حورا جان میدونم که ایلیا پسر خوب و پاکیه ولی...
_خوشتیپ و مهربونم هست
+پرروووو
لبخند من و مادرم در این کلام به هم پیوست. بعد از لحظه ای مادرم سری تکان داد و رو به چشمان منتظرم، گفت:
+با این همه من فکر نمی کنم بشه...شما اصلا شبیه هم نیستین...
_پس حتما شبیه آرش هستم!😐 ایلیا با بقیه خونواده ی بابا فرق داره...
+ اوه پسر سیاه سوخته ی عموت چه دلی هم از دخترم برده🙄
_ماماااان
+نگیری یامان
خندید. از ذوق منهم خندیدم. بغلش کردم و شانه اش را بوسیدم. در گوشم گفت:ولی باید زودتر بهم میگفتی.
به قلم؛ سین. کاف. غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓