eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.4هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
188 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋 حجاب(چادر)🦋 ✅ بزرگترین شعار دینی درجهان معاصر..... *سخنران: حجت الاسلام عالی* 📢لطفاً کلیپ را نشر دهید⚘ 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👇 🔺تفاوت شوهر با دوست پسر 👌قضاوت با شما 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🚨💢 🔻وقتی تو گناه زندگی می کنی شیطان باهات کاری نداره، اما... 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
💯زن مسلمان ساکن تورنتو بعد از تولد دخترش متحول و شد 🔻"نبیح نقوی" زن مسلمان ساکن تورنتو که در بیمارستان کار می کنه و جزو کادر درمان هست بعد از تولد دخترش و مادر شدنش در سن ۳۰ سالگی حس عجیبی بهش دست داد و احساس کرد وقتی مادر شده باید خیلی کامل تر از قبل بشه 🔻"نبیح" نماز می خوند و روزه می گرفت و کارهای دیگه ش رو انجام میده اما حجاب نداشت.وقتی تصمیم می گیره محجبه بشه براش مهم نبود مردم کوچه خیابون اذیتش کنن و چه برخوردهایی قرار باهاش بشه 🔻توی اقوامش با اینکه همه مسلمون بودن اما خانم محجبه ای پیدا نمی شد تا از اون درمورد تجربه با حجاب شدن بپرسه 🔻تو بیمارستان محل کارش یه دختر محجبه رو می بینه که بخاطر حجابش گوشه ای نشسته تا توی چشم نباشه و از نیش و کنایه های اطرافیان در امان باشه.این دختر به محض اینکه نبیح رو می بینه از اینکه تنها نیست خوشحال میشه و به سمتش میاد 🔻یک بار دیگه یک مرد مسلمان ازش می پرسه که کجا می تونه جایی پیدا کنه برای نماز خوندن.اینها باعث خوشحالی "نبیح" میشه چون قبلا که بی حجاب بود هیچ کس متوجه نمیشد مسلمانه 🌐منبع:https://www.cbc.ca/news/canada/first-person-hijabi-mom-1.6263314 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم ‎ 🔹یک سوال ساده؛ اگر نظام با اعتراض مردم مشکل دارد، چرا در مقابل دو هفته اعتراض شبانه
🔴به روز باشیم ▪️آقایان تاجزاده، صادقی و عبدی چنان بر طبل التهابات بحران آب میکوبند که گویی مقصر، دولت صدروزه آقای رئیسی است. حضرات! این رودها و چاههای خشک و رنج بی آبی امروز مردم خوزستان، لرستان،چهارمحال و بختیاری و اصفهان، میراث شوم زنگنه و بیطرف، ژنرالهای شما در دولتهای سازندگی و اصلاحات است. ✍ سیدنظام الدین موسوی البته تاثیر مشکل کم آبی و خشکی ایران در این مشکلات بر کسی پوشیده نیست و شرایط کشور رو باید لحاظ کرد. 🌻 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_بیست_ودوم ﷽ حورا: آتوسا یکی از ابروهای هاشورخورده اش را بالاداد نگینی که زیر ابرو
﷽ ایلیا: اینکه حافظ مرا مسیحا خطاب کرده بود. حال خوشی به دلم داده بود. عمو کتاب را به من رسانده بود و من همان شب بازش کردم. زیاد حوصله کتاب قصه و رمان را نداشتم اما وقتی اولش خواندم سرگذشت یک فرمانده واقعی ست، شروع کردم به خواندن. اینکه محمد داستان، شبیه خودم در بچگی پدرش را از دست داده بود یکجورهایی احساس نزدیکی و همدردی در دلم ایجاد کرد. اما فرقش با من این بود که محمد از بچگی رفته بود سراغ کار و برداشتن بار از دوش مادرش ولی من همیشه سرگرم درس و باشگاه و وقت گذرانی با رفقایم بودم و همیشه طلبکار از سرنوشت و تقدیر! احساس کردم قلبم فشرده میشود. کتاب را بستم و چشم هایم را روی هم گذاشتم. من چقدر با محمد دیروز و سیدطاهای امروز فرق داشتم! چیزی ذهنم را قلقلک داد: تو بیخود به این مسیر نیفتادی! صبح فردا زودتر از آنچه فکرش را میکردم با یک خبر بد از راه رسید. مادربزرگم دیشب سپرده بود امروز با میثم برویم پرتقالهای باغچه اش را بچینیم،. دیشب هرچه گفت سرشلوغ بودیم و نشد. سراغ میثم را نگرفتم هنوز از او دلخور بودم. خودم رفتم. خانه ی عزیز جانم. هرچه زنگ زدم جواب نداد. به حساب اینکه منتظرم است، کلید را نیاورده بودم. از دیوار کشیدم بالا و پریدم داخل حیاط. خانه سوت و کور بود. رفتم داخل خانه دیدم کسی نیست. دوباره آمدم بیرون به سرم زد بروم حیاط پشتی که یک راهروی آجری باریک و تمیز بود که همیشه بوی نم خاک میداد. یکدفعه دلم ریخت. مادربزرگم را دیدم به صورت خورده زمین. بلندش کردم صدایش زدم ولی جواب نداد. زنگ زدم به عموی بزرگم. حورا جواب داد. نمیخواستم بترسد، عجله ای خواستم گوشی را بدهد به عمو، جریان را گفتم. عمو گفت تنفس و ضربان قلبش را چک کنم و سریع ببرمش بیمارستان. سرم را به قلب عزیزجانم نزدیک کردم. همانطور که او از بچگی هایم سرم را بغل میگرفت. آغوشش هنوز بوی یاس میداد. نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم. در راه بیمارستان با بقیه تماس گرفتم اما آنقدر هول بودم که اشتباهی یکبار دیگر به خانه عموی بزرگم زنگ زدم. بازهم حورا جواب داد صدایش تشویش داشت و صدایم التهاب! : +الو ایلیا -ببخشید اشتباه گر... +توروخدا بگو چیشده دق کردم -هیچی یعنی... +د بگو دیگه تا آن موقع نشنیده بودم صدایش را بالا ببرد. با این حال از تحکمی که در کلامش بود، خوشم آمد. همه چیز را گفتم و پرسید کدام بیمارستان میرویم. به بیمارستان که رسیدم. تلفن هایم را دیگر جواب ندادم. مادربزرگ را بردم اورژانس و افتادم دنبال دکتر و بقیه کارها، عموی بزرگم زودتر از همه رسید و رفت صندوق، کم کم بقیه از راه رسیدند اما نگهبان نمیگذاشت وارد بخش شوند. عمو گفت بروم بیرون به بقیه بگویم حال مادربزرگ وخیم نیست تا از نگرانی دربیاییند. سلام کردم و داشتم به سوالهایشان جواب میدادم که حس کردم کسی از پشت سر به طرفم می آید. بوی عطر تندی در مشامم پیچید، یکدفعهخودم را کنار کشیدم جوری که شانه ام محکم به دیوار خورد، زن پرستاری که  دستهایش پر از وسیله بود، باعجله از کنارم رد شد. دیدم حورا لبخند کوچکی زد. گفتم دکتر تاکید کرده امشب باید عزیزجان اینجا بماند، بحث شد که چه کسی آن شب کنار مادربزرگ بیدار بماند. خودم فورا گفتم: «من می مونم» هیچ کس مخالفت نکرد. وقت خداحافظی حورا انگار میخواست چیزی بگوید. یکی دوبار دهن باز کرد اما پشیمان شد. آخر سر راه چند قدم رفته را برگشت و بی مقدمه پرسید: +اون کتابی که از بابام گرفتی رو برا چی میخواستی؟ -یکی از دوستام +اسمش چیه؟ -سیدطاها +دوستتو نمیگم، اسم کتابو میگم -آهان... مسیح کردستان +خودت... خوندیش؟ -دارم میخونم +پس... تموم که شد برام تعریفش کن -فکرکنم از اون کتاباییه که باید خودت بخونی... انگار دلخور شد که بی خداحافظی رفت. به قلم سین کاف غفاری 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part15_خون دلی که لعل شد.mp3
9.74M
کتاب صوتی (15) "خاطرات حضرت آیت الله خامنه ای از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب" 💚 بسیار شنیدی وجذاب 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓