Part15_خون دلی که لعل شد.mp3
9.74M
کتاب صوتی
#خون_دلی_که_لعل_شد(15)
"خاطرات حضرت آیت الله خامنه ای از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب"
💚 بسیار شنیدی وجذاب
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
❤️ آموزش مکالمه عربی ♻️ مجازی، ارزان و با کیفیت 🍀 eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a 🍃 این ک
مهلت ثبت نام تمدید شده.
جا نمونید.
🔰 تبرج زنانه، از نشانههای جاهلیت اولی
🔺رهبرانقلاباسلامی: قرآن کریم خطاب به همسران مکرم پیغمبر میفرماید: «وَ قَرنَ فى بُیوتِکُنَ وَ لاتَبَرَجنَ تَبَرُجَ الجَهِلِیَةِ الاُولَى»، یکى از نشانههاى جاهلیت اُولى، تبرج زنانه است. امروز یکى از عمدهترین مظاهر تمدن غربى، همین تبرج است؛ این همان جاهلیت است، منتها جاهلیتى که توانسته است خود را با سلاح تبلیغات مدرن مجهز بکند، حقایق را از چشم مردم بپوشاند؛ اینها را باید ما مسلمانها بفهمیم، اینها را باید بدانیم.
➡️۱۳۹۳/۰۳/۰۶
@Khamenei_Reyhaneh
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_بیست_وسوم ﷽ ایلیا: اینکه حافظ مرا مسیحا خطاب کرده بود. حال خوشی به دلم داده بود.
#رمان_مسیحا
#قسمت_بیست_وچهارم
﷽
ایلیا:
تا صبح بالای سر مادر بزرگ کتاب خواندم. حالش بهتر بود. دکتر میگفت خدارو شکر سکته نبوده و یکی دو روز دیگر میتواند برگردد خانه البته باید تحت مراقبت باشد. عمه ام زنگ زد. قرار شد از شهرستان بیاید و یک مدت خانه عزیزجان بماند. منهم برگشتم خانه و وسایلم را جمع و جور کردم زنگ زدم به سید طاها و گفتم فردا میروم پیششان. یک خنده مردانه ای کرد که سرحال آمدم. گفتم کتاب را گیرآوردم و برایش می آورم اما گفت: من خوندمش فقط میخواستم تو هم بخونیش.
تلفن را که قطع کردم حورا پیام داد: امروز میای دانشگاه؟
نوشتم:باید بیام اما کمی دیرتر... یکم کار دارم. اما اگر بگی بیام برسونمت؟
جوابی نداد. خریدهای خانه را انجام دادم و دوش گرفتم. ناهار خوردم و کمی با مادرم حرف زدم. بعد برای کلاس بعد از ظهر استاد صادقی، راهی دانشگاه شدم. خسته و کوفته بودم و چشم هایم از سرخی راه نداشت. بعد از کلاس تازه یادم آمد نماز ظهر و عصرم را نخواندم. رفتم وضو گرفتم و راهم را کشیدم سمت نمازخانه.
بعد از نماز وقتی کفش هایم را می پوشیدمکه میثم را دیدم:
-سلام داداش🙃
+گیرم که علیک سلام😒
-ایلیا تو هنوز سر اون قضیه ناراحتی؟ 😀
+نه پس خوشحالم😐
-خب آخرش چیشد؟🤔
+به کوری چشمت دارم برمیگردم سر پروژه😁
یکدفعه یک بسیجی آمد طرفمان، میثم گفت: یاابوالفضل باز یکی از اینا😑
به هردومان سلام کرد و رو به من گفت: شما آقا ایلیا هستین درسته؟ 🙂
گفتم: بااجازه تون😐
بسته ای دستم داد و گفت: حالا که راهی هستین اینو برسونید دست سیدطاها... لطفا🖐️
همان موقع با شنیدن صدای حورا جا خوردم: «باز میخوای بری؟»
چشمهایش پر از حیرت و حسرت بود.
مشتم را آهسته باز کردم بسته را گرفتم و رفتم طرف حورا آهسته گفتم:
+این دو هفته هم نیومده بودم که بمونم...
- دیگه کجا؟
+میخوای بعدا راجع بهش حرف بزنیم اینجا...
-چیه آبروت میره جلو دوستات با من حرف بزنی؟ خب بهشون بگو این دختر بدبخت دخترعمومه که من اصلا آدم حسابش نمی کنم...
+خواهش میکنم آرومتر بیا بریم تو محوطه حرف بزنیم.
به طرف فضای سبز دانشگاه رفتم. حورا هم با عصبانیت دنبالم راه افتاد. چند قدم جلوتر
کلاسورش را بالا برد و محکم به شانه ام کوبید و گفت: میخوای جوابمو بدی یا نه؟
دلیل رفتارش را نمی فهمیدم. به طرفش برگشتم و آرام گفتم:
+چی میخوای بدونی؟
-کجا میخوای بری؟
+سر پروژه
-سر پروژه یا پیش بسیجیا؟
+خب اونا هم هستن چون آقا گفته برن روستا برا کمک به بچه های محروم...
-آقا کیه؟ کدوم روستا؟
+رهبر که...
-باورم نمیشه!
+چی رو باورت نمیشه؟
-اینکه بسیجی شده باشی! ولی... تو ورزشکار بودی ایلیا
+هنوزم هستم
-ولی تو فرق کردی، خیلی...
+هر تغییری بد نیست. اینو یه روز خودت گفتی
-آره ولی تو...ازم دور شدی ایلیا
+گاهی وقتا دور شدن مقدمه نزدیک تر شدنه...
گریه چشمان شیشه ای حورا را لبریز کرد. خداحافظی نکرد. نگذاشت جمله دیگری بگویم. فقطدوید و از کنارم عبور کرد. احساس کردم قلبم از جا کنده می شود. دلیل بالارفتن ضربان قلبم را نمی دانستم... شاید هم میدانستم ولی نمی خواستم باور کنم!
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 مراقب زبانت باش❗
🎤سخنران: استاد فاطمی نیا
____✨___🌼___✨____
*❗مِنَ إلغَريبْ إلَي الْحَبيبْ❗*
دلهاي منتظر و عاشق به ما بپیوندید تا با
*غریب ترین شخصيت عالم*
امام عصر ،ضرورت وچگونگی یاری
ایشان بيشتر آشنا شويد.
👇👇
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دریای آرام چادرم را
درهیچ تندبادی به آغوش دشمن
نمی سپارم...!💙
@Clad_girls
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 کلاس ها در حال تکمیل هستند 📣
🔻به زودی شروع کلاس ها رو خواهیم داشت...
با ۴۵۰۰۰ تومن عربی را به آسانی بیاموزید💯
♻️ مجازی، ارزان و با کیفیت
🍀 eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a
🍃 این کانال وابسته به کانال دانشگاه حجاب میباشد
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم ▪️آقایان تاجزاده، صادقی و عبدی چنان بر طبل التهابات بحران آب میکوبند که گویی مقصر، دو
🔴به روز باشیم
❌ شایعه
حضور تکتیراندازها در چهارباغ خواجوی #اصفهان!!
✅ واقیعت
عکس تکتیراندازها مربوط به گروگانگیری ۸ سال پیش در اتوبوس رانی تهران است و ربطی به حوادث اصفهان ندارد.
معاندان به روشهای گوناگون مانند کشته سازی، جعل خبر، دامن زدن به شایعات و سوءاستفاده از مطالبات به حق اقشار مختلف مردم از جمله کشاورزان، به دنبال ایجاد پریشانی افکار عمومی هستند. راه مقابله تنها #سوادرسانه است.
👈 پاسخبهشبهاتفــجازی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#گزارش
#بینالملل
💢غربی ها هم فهمیدن اختلاط دختر و پسر در محیط آموزشی به درد نمی خوره
🚺 تحقیقات نشان داده است که مدارس تک جنسیتی می توانند مزایای زیادی داشته باشند. برخی از این موارد شامل سطح بالاتر موفقیت، افزایش اعتماد به نفس و آخرین مورد ، توانمندسازی برای انجام انواع فعالیت های جدید است.
⬅️ مدارس تک جنسیتی به داشتن محیطی آرام تر معروف هستند. در این مدارس ، دانشآموزان راحتتر میتوانند نظر خود را بیان کنند و در کلاس عادی تر عمل کنند. این بدان معناست که کلاسها در مدارس تکجنسی عمدتاً پویا و پر از ایدههای خلاقانه است و اینها همه عوامل شگفتانگیزی هستند که منجر به آموزش عالی میشوند.
⬅️ به عبارت دیگر، آنها با یکدیگر رقابت برای جذب جنس مخالف نمی کنند و مدرسه مکانی فقط برای مطالعه و تعامل دوستانه است.
⬅️ بسیاری از دانش آموزان در مدارس تک جنسیتی رشد می کنند. چرا؟ به این دلیل است که فشارهای اجتماعی بسیار کمتر است. کودکان به طور فعال تشویق می شوند تا با سرعت خودشان رشد کنند.
🌐 منبع : https://www.clickliverpool.com/features/26400-what-are-the-advantages-of-single-sex-education/
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_بیست_وچهارم ﷽ ایلیا: تا صبح بالای سر مادر بزرگ کتاب خواندم. حالش بهتر بود. دکتر م
#رمان_مسیحا
#قسمت_بیست_وپنجم
﷽
حورا:
خواستم بگویم: الهی بری که دیگه برنگ....
در ذهنم هم نتوانستم جمله ام را تمام کنم. عشق نمیگذارد رنج معشوق را بخواهی حتی اگر رهایتکرده باشد. نفسم به آه شکست.
کلاسهای بعد از ظهر را نماندم. برگشتم خانه.
سر سفره شام پدر تمامش زیرچشمی نگاهم میکرد. آخر سر طاقتش تمام شد و گفت:
+چرا غذا نمیخوری
-میل ندارم
ملینا یک لیوان دوغ سرکشید و گفت: رژیمه
چشم غره ای رفتم و ساکت شد.
پدرم سرش را نزدیکم آورد و گفت:
+اصل حرفتو بگو خودمو وخودتو زحمت نده
-کتابی به اسم” مسیح کردستان" داری...
+دارمش ولی دست ایلیاست.
-درمورد چیه؟
ملینا که نمی توانست بی حرف بماند، گفت: «درمورد مسیح کردستانه دیگه»
بی توجه به او، رو به پدر پرسیدم: «منظورم اینه که چه جور کتابیه؟ رمانه؟ یا ...»
پدر قاشق و چنگالش را کنار بشقاب گذاشت و رو به من گفت :
+درمورد مردیه که مردم کردستانو نجات داد.
-از چی نجات داد؟ چجوری؟
+از یه گروه قاتل که هر روز از ساعت چهار عصر به بعد شهر دستشون می افتاد.
-چی؟ چرا چهار؟ چجور گروهی؟ این ماجرا واقعیه؟!
+آره واقعیه بری کردستان از هرکی بپرسی محمد بروجردی...
یکدفعه ملینا با دهان پر از ماکارانی میخواست چیزی بگوید که به شدت سرفه اش گرفت.
همزمان صدای زنگ در بلند شد. مادرم از آیفون نگاه کرد و با تعجب گفت: میثمه!
پدرم نگاه معناداری به من انداخت. بلند شدم رفتم یک روپوش و روسری صورتی پوشیدم. تا برگردم سر میز، میثم آمده بود داخل حیاط. سلام کرد و گفت: میشه یه دقیقه حورا بیاد.
مادرم برای شام تعارف زد اما میثم کفش هایش را هم درنیاورده بود و کنار در سالن پذیرایی ایستاده بود. رفتم جلو بقیه برگشتند سر میز شام. میثم یک پلاستیک سفید دستم داد و گفت: ایلیا داد گفت بهت بگم...
نمیدانم چرا منتظرم میگذاشت. گفتم: خب؟!
دستی به پشت گردنش کشید و انگار نتوانست حرفش را بزند. خداحافظی کرد و رفت.
برگشتم سمت بقیه و در مقابل نگاه کنجکاوشان کتابی که در پلاستیک بود را بیرون آوردم؛ "مسیح کردستان"
رفتم طبقه بالا داخل اتاقم در را بستم.
زل زدم به جلد کتاب. دهن به شکایت باز کردم: «هرکی هستی هرچقدر هم خوب بودی و کارای بزرگ کردی ولی حالا بزرگترین آرزوی زندگیمو ازم... »
همان موقع بزرگترین آرزوی زندگی ام در ذهنم مجسم شد. ایلیا مردی بود که همیشه ی خدا آرزو داشتم کنارم باشد. پسرعمویی که از سیزده سالگی منتظر بودم به خواستگاری ام بیاید. عشقی که همواره از قلبم به تک تک رگهای وجودم سرازیر می شد. عشقی که به یاری اش قهرمانانه هوس های
زودگذر و جلوه گری های شیطانی را زمین کوبیده بودم و به شوقش هر دست رفاقتی را پس زده بودم.
دست هایم از شدت ناراحتی و خشم میلرزید. احساس کوچکی کردم.
کتاب را برداشتم و جلدش را کشیدم که پاره کنم اما دستخط ایلیا جلوی چشمم آمد: ” در این دنیای عجیب به اذن خدا می شود کارهای عجیب کرد؛ حضرت مسیح(ع) جسم ها را زنده میکرد و حضرت محمد(ص) روح ها را زنده نگه میداشت. وقتی بخواهی هم پیرو حضرت مسیح(ع) باشی هم حضرت
محمد(ص)، باید قلبها را زنده کنی!”
انگار که با آشناترین صدا این جملات را شنیده باشم، آرام گرفتم. چشم هایم را نم حسرت و حیرت خیس کرد.
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓