دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_بیست_وسوم ﷽ ایلیا: اینکه حافظ مرا مسیحا خطاب کرده بود. حال خوشی به دلم داده بود.
#رمان_مسیحا
#قسمت_بیست_وچهارم
﷽
ایلیا:
تا صبح بالای سر مادر بزرگ کتاب خواندم. حالش بهتر بود. دکتر میگفت خدارو شکر سکته نبوده و یکی دو روز دیگر میتواند برگردد خانه البته باید تحت مراقبت باشد. عمه ام زنگ زد. قرار شد از شهرستان بیاید و یک مدت خانه عزیزجان بماند. منهم برگشتم خانه و وسایلم را جمع و جور کردم زنگ زدم به سید طاها و گفتم فردا میروم پیششان. یک خنده مردانه ای کرد که سرحال آمدم. گفتم کتاب را گیرآوردم و برایش می آورم اما گفت: من خوندمش فقط میخواستم تو هم بخونیش.
تلفن را که قطع کردم حورا پیام داد: امروز میای دانشگاه؟
نوشتم:باید بیام اما کمی دیرتر... یکم کار دارم. اما اگر بگی بیام برسونمت؟
جوابی نداد. خریدهای خانه را انجام دادم و دوش گرفتم. ناهار خوردم و کمی با مادرم حرف زدم. بعد برای کلاس بعد از ظهر استاد صادقی، راهی دانشگاه شدم. خسته و کوفته بودم و چشم هایم از سرخی راه نداشت. بعد از کلاس تازه یادم آمد نماز ظهر و عصرم را نخواندم. رفتم وضو گرفتم و راهم را کشیدم سمت نمازخانه.
بعد از نماز وقتی کفش هایم را می پوشیدمکه میثم را دیدم:
-سلام داداش🙃
+گیرم که علیک سلام😒
-ایلیا تو هنوز سر اون قضیه ناراحتی؟ 😀
+نه پس خوشحالم😐
-خب آخرش چیشد؟🤔
+به کوری چشمت دارم برمیگردم سر پروژه😁
یکدفعه یک بسیجی آمد طرفمان، میثم گفت: یاابوالفضل باز یکی از اینا😑
به هردومان سلام کرد و رو به من گفت: شما آقا ایلیا هستین درسته؟ 🙂
گفتم: بااجازه تون😐
بسته ای دستم داد و گفت: حالا که راهی هستین اینو برسونید دست سیدطاها... لطفا🖐️
همان موقع با شنیدن صدای حورا جا خوردم: «باز میخوای بری؟»
چشمهایش پر از حیرت و حسرت بود.
مشتم را آهسته باز کردم بسته را گرفتم و رفتم طرف حورا آهسته گفتم:
+این دو هفته هم نیومده بودم که بمونم...
- دیگه کجا؟
+میخوای بعدا راجع بهش حرف بزنیم اینجا...
-چیه آبروت میره جلو دوستات با من حرف بزنی؟ خب بهشون بگو این دختر بدبخت دخترعمومه که من اصلا آدم حسابش نمی کنم...
+خواهش میکنم آرومتر بیا بریم تو محوطه حرف بزنیم.
به طرف فضای سبز دانشگاه رفتم. حورا هم با عصبانیت دنبالم راه افتاد. چند قدم جلوتر
کلاسورش را بالا برد و محکم به شانه ام کوبید و گفت: میخوای جوابمو بدی یا نه؟
دلیل رفتارش را نمی فهمیدم. به طرفش برگشتم و آرام گفتم:
+چی میخوای بدونی؟
-کجا میخوای بری؟
+سر پروژه
-سر پروژه یا پیش بسیجیا؟
+خب اونا هم هستن چون آقا گفته برن روستا برا کمک به بچه های محروم...
-آقا کیه؟ کدوم روستا؟
+رهبر که...
-باورم نمیشه!
+چی رو باورت نمیشه؟
-اینکه بسیجی شده باشی! ولی... تو ورزشکار بودی ایلیا
+هنوزم هستم
-ولی تو فرق کردی، خیلی...
+هر تغییری بد نیست. اینو یه روز خودت گفتی
-آره ولی تو...ازم دور شدی ایلیا
+گاهی وقتا دور شدن مقدمه نزدیک تر شدنه...
گریه چشمان شیشه ای حورا را لبریز کرد. خداحافظی نکرد. نگذاشت جمله دیگری بگویم. فقطدوید و از کنارم عبور کرد. احساس کردم قلبم از جا کنده می شود. دلیل بالارفتن ضربان قلبم را نمی دانستم... شاید هم میدانستم ولی نمی خواستم باور کنم!
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
10.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 مراقب زبانت باش❗
🎤سخنران: استاد فاطمی نیا
____✨___🌼___✨____
*❗مِنَ إلغَريبْ إلَي الْحَبيبْ❗*
دلهاي منتظر و عاشق به ما بپیوندید تا با
*غریب ترین شخصيت عالم*
امام عصر ،ضرورت وچگونگی یاری
ایشان بيشتر آشنا شويد.
👇👇
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓