🌸حرفهای جالب لیزا (زینب) کیلینگر
🌸 بانوی پزشک تازهمسلمان
🌸درباره زن در اسلام
🔷🔹خانم کیلینگر در سمیناری راجع به حقوق زن در اسلام اینگونه سخن میگوید:
«بسم الله الرحمن الرحیم
اسلام دین عقل و خرد است. زنانی مسلمان میشوند که میخواهند #عفیف باشند. میخواهند به دنبال تحصیلات عالیه باشند، میخواهند فعالیت اجتماعی و اقتصادی داشته باشند و میخواند با خدا رابطه عاشقانه داشته باشند.
۱۴۰۰ سال پیش مردم دختران خود را زنده به گور میکردند. اسلام به مخالفت با آنان برخاست. آیا در جوامع امروزی هنوز این رسم غلط وجود دارد؟ بله!
🔷🔹هم مرد باید #عفیف باشد و هم زن. عفیف بودن هم در #پوشش است و هم در رفتار. قرآن کریم ما را به عفیف بودن راهنمایی کرده است ،باید فواید #حجاب را به زنان آموخت تا آنها با اختیار خود حجاب را بپذیرند. برخی از زنان فمنیست در کالیفرنیا وقتی مرا با این حجاب دیدند، گفتند که این نوع پوشش، پر ابهت است. برخی فکر میکنند که عفاف و حجاب ظلم به زنان است و آزادی را با غیر عفیف بودن برابر میدانند. اما آزادی زنان در اینجا یعنی زن عامل تبلیغات کالاهای گوناگون در تلویزیون و جامع باشد. این #آزادی است؟
🔺متن کامل این سخنرانی 👇
rahyafteha.ir/19418/
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#چرا_چادری_شدم؟
با حجاب هیچ نسبتی نداشتم
من یه دختر درسخون و فعالم. اما توی زندگیم هیچ چارچوبی توی ارتباط با افراد نداشتم و محرم نامحرم نمیشناختم☹️. هیچ وقت به پسر عمه هام، پسر عمو هام و... به چشم یه نامحرم نگاه نمیکردم و باهاشون گرم میگرفتم. توی جمعی که آقایون بودند میرقصیدم😣و ...خلاصه انگار با حجاب هیچ نسبتی نداشتم.
اما داستان تحول من از اونجایی شروع میشه که توی کانال مدرسمون یک ویدیو کوتاهِ مداحیِ حجاب دیدم ؛ حالم یه طوری شد...
همون شب به یکی از دختر های هم سنم که میدونستم باحجابه، پیام دادم و سعی کردم راه دوستی رو باهاش باز کنم و سوالامو بپرسم😍.
این قضیه چند هفته ادامه داشت و هر روز باهم کلی صحبت میکردیم ؛ اون دختر با مهر و محبت، من رو به حجاب علاقه مند کرد🙃 . من سوالامو میپرسیدم و اون با کلیپ و سخنرانی و ... منو قانع میکرد.☺️
حالا من عوض شدم و چادر مادرم فاطمه(س)رو به سرم دارم😍😌
📝زهرا ۱۴ ساله از ساوه
ـــــــــــــــــــــــ
ارسالخاطرات: @f_v_7951
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
تازه دختری چادری شده بودم.🧕🏻
هیچ چیز از احکام و عقاید چادری بودن نمیدونستم....😕
سردرگم بودم تا یک روز وقتی کنار دوستم در حال قدم زدن بودیم، راجب مشکلم باهاش صحبت کردم.
به من پیشنهاد داد تا کتابی در این باره بخونم.کتابی که خودش هم از اون نتیجه ی چشمگیری گرفته بود.😃
📔کتاب: #دختران_پندها_و_هشدارها
بعد از ظهر رفتم و اون رو از کتابخونه
تهیه کردم؛
کنجکاو بودم زودتر از داخل کتاب سر دربیارم.🧐
برداشتمش و شروع کردم به ورق زدن.
تا خود خونه کتاب رو تو کیفم نذاشتم.😌
مطالب کتاب واقعا من رو شگفت زده کرده بود.🤩
کم کم داشتم به جواب شبهاتم میرسیدم.✨🌖
🌼
🌼
🌼
📚 #معرفی_کتاب
✍مؤلف: محمود اکبری
📇ناشر: گلستان ادب
🌸 @hejabuni |دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم 🔆 متن شبهه: بخاطر هستهای، ملت رو بیچاره کردین؟! اصلا #انرژی_هستهای به چه درد میخ
🔴به روز باشیم
🔆 اگر #سواد_رسانه_ای نداشته نباشید به همین راحتی یک داعشی را بجای شهید اعتراضات اصفهان معرفی میکنند!
📡 #قرارگاه_پاسخ_به_شبهات_و_شایعات
🌻@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_سی_وچهارم ﷽ حورا: اکثر جمع میگفتند صدام و بعثی ها اما خانم قدیریان سری تکان داد و
#رمان_مسیحا
#قسمت_سی_وپنجم
﷽
حورا:
اخمی کردم و به صندلی تکیه زدم. به سرعت خوابم برد. نمیدانستم چقدر بعد بود که با صدای هم آوایی جمع بیدار شدم:
«همه جا دنبال تو میگردم، که تویی درمان همه دردم، یا اباصالح مددی مولا»
چشمانم را برهم فشردم و آخرین رمق های خورشید را از پنجره تماشا کردم. خانم قدیریان جلو آمد و گفت: «بچه ها وارد کرمانشاه شدیم. یه ناهماهنگی پیش اومده اول میریم اردوگاهی تو کردستان امشبو می مونیم تا فردا بریم کرمانشاه ان شاالله »
کمی بعد در دل جاده خاکی به ساختمانی دو طبقه رسیدند. همگی پیاده شدند و به دنبال خانم قدیریان حرکت کردند. وارد ساختمان که شدند یک فضای بزرگ پر از تخت دیدند، خانم قدیریان گفت: «اینجا مستقر بشید. دستشوییا بیرونه ولی یه روشویی برا وضو انتهای راهرویی که پشت سرمه هست. من
میرم پتو بگیرم و قبله رو بپرسم چندتا خواهر داوطلب بیان کمک »
چادر و کیفم را گذاشتم روی یک تخت که در گوشه بود، و رفتم سمت روشویی ریملم را
از جیبم بیرون آوردم که یکدفعه دوتا از دخترها آمدند کنارم یکی شان به آن یکی گفت: «صابونتو بده منم ضدآفتابمو بشورم الان میخواییم وضو بگیریم. » نگاهی به آیینه انداختم و با خودم گفتم: «خب یک ساعت دیگه هم صبرمیکنم. »
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یک اتوبوس دیگر هم به جمع اضافه شد. حسابی شلوغ شده بود. صدایی بلند شد: «بچه های اصفهان سالن کناری نماز جماعته زود باشین. »
خیل جمعیت مثل پروانه ها از جاهایشان پراکنده شدند و به سمت بیرون راهی شدند. وضو گرفتم و رفتم دنبالشان، اذان و اقامه را که میخواندند، تماشایشان کردم که چطور یکدست و هماهنگ منتظر ایستاده اند. ناگاه صدایی در گوشم شنیدم، جوری که انگار هیچکس جز من نمی شنود: ”السلام علیک حین ترکع و تسجد”
اول ترسیدم. بعد فکر کردم کسی از میان جمع این را گفته، چه صدای غریب و دلنشینی بود!
بعد از نماز رفتم کنار بقیه اما پیش از آنکه سوال بپرسم. دو طرف صف کنار رفتند و جایی برایم باز کردند. آرام رو به خانمی که هم سن و سال مادرم به نظر میرسید، گفتم: میخوام نماز بخونم با جماعت باید چیکار کنم؟
خانم لبخندی زد و آهسته در گوشم گفت: «نیت نماز مغرب به جماعت کن. حمد و سوره رو نخون بقیه ذکرا رو بخون. بلافاصله بعد از امام جماعت ارکان نمازو به جا بیار، نه از امام جلو بزن نه عقب بمون که با جماعت بمونی. »
لحظاتی بعد نماز جماعت شروع شد. این یک کار متفاوت بود احساس متفاوتی هم داشت. موج انرژی و گیرایی فضا باعث میشد قلبم تندتر بتپد. بعد از نماز داشتم به طرف بیرون سالن می رفتم که خانم قدیریان را دیدم. لبخندش را با لبخند جواب دادم اما پیش از آنکه از کنارم عبور کند، گفتم: «میشه یه چیزی بپرسم؟»
خانم قدیریان سجاده اش را در جیب لباسش گذاشت و به نشانه تایید سرش را تکان داد. مکثیکردگ و پرسیدم:
«السلام... علیک... حین... تر... ترکع و تسجد... این جمله معنیش چیه؟»
خانم قدیریان مقنعه اش را جلوتر کشید و پرسید: « کجا شنیدیش؟»
دستانم را درهم فشردم و گفتم: « قبلِ نماز...حالا معنیشو بهم میگید؟»
خانم قدیریان با حسرت و عجله گفت: «کی زیارت آل یاسین خوندن که من نفهمیدم؟...چه حیف...»
حس قشنگی قلبم را قلقلک داد. با چشمانی منتظر به خانم قدیریان خیره شدم. خانم قدیریان نگاهش را به آسمان چرخاند و گفت: «السلامُ علیک حینَ تُصَلّی و تَقنُت، السلامُ علیک حینَ تَرکَعُ و تَسجُد، السلامُ علیک حین تُهَلِّلُ و تُکَبِّر، السلامُ علیک حینَ تَحمَدُ و تَستغفر... سلام بر تو آن هنگام که نماز
میخوانی و قنوت میکنی، سلام بر تو آن هنگام که رکوع و سجده میکنی، سلام بر تو آن هنگام که لاله الا الله و تکبیر می گویی، سلام بر تو آن هنگام که حمد میگویی و استغفار میکنی»حورا دیگر تاب نیاوردم با شوق و حیرت پرسیدم: «به کی این سلاما رو میگیم؟ مخاطب این سلاما کیه؟»
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
Namaz04-48k.mp3
19.36M
فایل صوتی/سخنرانی
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
با بیان استاد
#علیرضا_پناهیان
قسمت4️⃣
نماز، تنظیم کننده روح آدمی
رعایت ادب، قدم اوّل نماز
بی ادبی در میان مسیحیان اروپا
گرفتن ادب از مسیحیان، ریشۀ جنایت های اسرائیل
بی ادبی در میان مسیحیان
آموزش بی ادبی در فیلم های غربی
لزوم آموزش ادب به بچه ها
بی ادبی، علت فروپاشی خانواده ها در غرب
قانونی کردن بی ادبی به پدر و مادر در غرب
ثمرات ادب
وقتی که انسان کم می آورد
کنترل کنندۀ هوای نفس
لذت از زندگی
ثمره ی ادب ورزی هنگام نماز
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀سلام بزرگواران و کانالدارهای محــــــــترم
🔰 انجام سفارشات شما در زمینهی👇
لوگو /لیبل/ پروفایل/انواعاستیکر و...
باقیمتمناسب وکیفیت مطلوب
نمونهها را در کانال مشاهده بفرمایید👇👇
🍀⇨ eitaa.com/joinchat/3536912486C6ad0729047
🔰 استیکر و استوریهاے رایگان کانال👇
﹝مــــناسبتے ﹞. ﹝مــــذهبـے﹞.
﹝چــــادرانھ﹞. ﹝دخترونهـ﹞.
﹝ڪانالدارے﹞.﹝انگــیزشے﹞.
#گزارش
#بینالملل
♨️کمک گرفتن از تکنولوژی برای حل معضل نا امنی زنان انگلیسی
🔻اخیراً در انگلیس برای بالا بردن امنیت زنان و دختران در حین پیاده روی نرم افزاری طراحی شده که به صورت آنلاین موقعیت مکانی اونها رو برای خانواده یا دوستان شون نمایش میده
🔻افراد می تونن از طریق رصد کردن مسیر شخص از رسیدنش به مقصد مطلع بشن.این نرم افزار "پیاده روی امن" نام گرفته و امید دارن به وسیله اون امنیت زنان رو بالا ببرن
🔻در پی کشته شدن "سارا اورارد" و "سابینا نسا" و همچنین به دلیل اوج گرفتن بی سابقه آزار و اذیت جنسی طراحی این نرم افزار امیدوار کننده به نظر می رسد
📌برای حل معضل آزار جنسی همه راهی امتحان می کنن به جز درست ترین و راحت ترین راه که همون حجاب هست☺️
🌐منبع:https://www.bbc.com/news/technology-59520815
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_سی_وپنجم ﷽ حورا: اخمی کردم و به صندلی تکیه زدم. به سرعت خوابم برد. نمیدانستم چقدر
#رمان_مسیحا
#قسمت_سی_وششم
﷽
حورا:
خانم قدیریان با نگاه مهربانی به صورت مشتاقم، گفت: «امام زمان(عج)، تو این زیارت با امام عصر حاضرمون حرف میزنیم»حورا این پا آن پا کردم و گفتم: «ولی...امام زمان که هنوز ظهور نکرده!»
خانم قدیریان باتعجب گفت: «ظهور نکرده حضور که داره...میگیم امام زمان(عج) یعنی امام همین دوره از زندگی بشر»
و در مقابل چهره گیجم، ادامه داد: «ببین...ممکنه یه نفر الان همین حوالی باشه شاید کنارت نایستاده باشه یا بهت نگفته باشه اینجاست ولی همین اطراف باشه، اینکه اعلام نکرده اینجاست، دلیل نمیشه که نباشه...متوجه میشی چی میگم؟»
به نشانه تأیید سرم را تکان دادم و زمزمه کرد: «این یکی رو خوب میفهمم»
تشکری کردم و به سمت محوطه قدم برداشتم. بلافاصله چشمانم مجذوب آسمان شد. آسمان پر ستاره، شبیه پارچه بزرگی بود که در آغوشش اکلیل های ریز و درشت پراکنده باشند.
حرف پدرم به خاطرم آمد: « رهبر گفتن: "با این ستاره ها راه را میشود پیدا کرد.” »
زیر لب رو به آسمان گفتگ: «به کجا می کِشانی ام؟ چه شود ختم کار من؟»
آن شب خواب عجیبی دیدم. چیزی که هیچ وقت تجربه نکرده بودم. یک مسجد را دیدم که دو طرفش مردانی سربلند با لباس خاکی صف کشیده بودند. منکه که وارد شدم نگاههایشان وقف زمین شد. یکدفعه محمد بروجردی را دیدم که دارد در جمعی که دورش حلقه زده اند صحبت میکند. اوهم مرا دید، با دست اشاره کرد که جلو بروم...
ناگاه از خواب پریدم. همزمان صدای اذان در فضا پخش شد.
کنار بقیه ایستادم به نماز، آنجا بود که درک کردم نماز صبح با همه نمازها و عبادتها فرق دارد، آنوقت انگار به آسمان نزدیکتری!
بعد از صبحانه دوباره سوار اوتوبوس شدیم. خانم قدیریان گفت حالا که تااینجا آمدیم حتما شهدا دعوتمان کرده اند و به منطقه سری بزنیم. حرفش را جدی نگرفتم.
وقتی اتوبوس ایستاد، همراه جمع پیاده شدم. هوا خیلی سرد بود. باد شدیدی میوزید و من به سختی چادرم را نگهداشته بودم. جاده پر از ماشین های تندرو بود. یک پل آهنی بالای سرمان قد برافراشته بود. از پله های پل کهنه بالا رفتم. هرچه بالاتر میرفتم
آدم ها و ماشینها دورتر میشدند. کمی سرم گیج رفت. آن طرف جاده آرام از دستان غول پیکر پل پایین آمدم. یک ساختمان دیدم که روی دیوارش جمله ای نقاشی کرده بودند:”منافقین از کفار بدترند”
کنجکاو شدم بروم داخل ساختمان، جلوتر از بقیه از دو سه پله ساختمان بالا رفتم و وارد شدم. در یک لحظه همه اطراف در چشمانم چون یک آیینه محدب، منعکس شد. یک سالن بزرگ پر از تابلو و بنر و ماکت، و جوانهایی که با لباس خاکی رنگ در بین جمعیت قدم میزدند انگار که به گذشته سرک کشیده بودم. دیوار کوچکی سمت راست جلب توجهم کرد. پوسترها و بنرهای روی دیوار را از نظر گذراندم. به چشمانم التماس کردم تا به عکس ها نگاه کنند. نفس عمیقی کشیدم و سرم را جلو بردم. پیکرهای پاره پاره و غرق خون جرأت نگاهم را گرفت. کنار این همه عکس غمبار تصویر صورت خندان یک روحانی را دیدم زیر عکسش نوشته شده بود: "شهید مظلوم آیت الله بهشتی، از شهدای خادم به مردم بود که در هفتم تیر توسط منافقین کور دل، به شهادت رسید."
به عمق ساختمان پیش رفتم. با اینکه جمعیت زیادی داخل ساختمان بود اما گویی برای بقیه هنوز همجا بود. صدای خانم قدیریان را از پشت سرش شنید: «اینجا تنگه مرصاده که دوستتون گفت.... »
جلوتر رفتم. عکس شهدا را نگاه کردم. به تماشای چشمهایشان ایستادم.یکدفعه یاد خوابم افتادم. انگار همگی به رویم لبخند میزدند اما من از آنها خجالت میکشیدم. این قدم هایی که با آرامش و در امنیت برمیداشتم
مدیون دست ها و قدمهایی بود که این مردها روزگاری دراینجا جاگذاشتنه بودند.
غصه دار بودم. به عکس محمدبروجردی که رسیدم گریه ام گرفت. انگار انتظار داشتم اینجا که میرسم خودش را ببینم نه عکسش را!
یکدفعه صدای ناآشنایی شنیدم: بچه ها دارن...
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#بد_حجابی
سلام خسته نباشين
من خانمي هستم 28ساله خیلی زندگی خوبی دارم الحمدلله فقط ی چیزی منو آزار ميده تو زندگیم واون بد حجابی خانم های کوچه وبازار هست، همسرم اگر حتی نگاهشون به این خانم ها بيفته خیییلی اذیت میشم احساس میکنم ارزشمو در مقابل شوهرم از دست ميدم، اگه ميشه راهنماييم کنین
🌸 پاسخ استاد پوراحمد
#روانشناسی_اسلامی_خانواده
#محسن_پوراحمد_خمینی
🌹🍃 #زن همانند گل است 🍃🌹👇
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
1_5760117598582734877.mp3
4.03M
#بد_حجابی
🌸 پاسخ استاد پوراحمد
#روانشناسی_اسلامی_خانواده
🎵#محسن_پوراحمد_خمینی
🌹🍃 #زن همانند گل است 🍃🌹👇
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#گفتگو
#حجاب
با عجله سوار تاکسی شدم اصلا حواسم نبود که ماسکم رو نزدم
ماشین که حرکت کرد شنیدم؛ آقا لطفا ماسکتون رو بزنید.
برگشتم صندلی عقب رو نگاه کردم یک خانم کمحجاب دو ماسک زده دیدم.
➕ گفتم ببخشید اصلا حواسم نبود، ماسک رو از جیبم در آوردم و زدم.
و بعد هم گفتم: خانوم میشه منم از شما خواهش کنم حجابتون رو درست کنید؟!
📌 با لحن تندی گفت: چه ربطی داره آقا!!!
✅ گفتم: خانم همونطور که احتمال داره با ماسک نزدن من به شما ویروسی منتقل بشه و سلامتیتون به خطر بیفته... این تیپ شما هم روح من و امثال من رو #آزار میده و دچار مشکل میشیم و زندگیمون به خطر میفته...⚡️
‼️ گفت: من اختیار خودم رو دارم و پوششم به کسی ربطی نداره.
شما نگاه نکنید !!!
👌 اینجا بود که راننده تاکسی سکوتش رو شکست و گفت: خانم اختیار شما توی خونه خودتون هست. وقتی وارد اجتماع میشید باید قوانین جامعه رو رعایت کنید و اینجا قانون اینه.
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 ابعاد مختلف تعهد در خانواده
#استاد_تراشیون
#سخن_بزرگان
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
💞مذهبی ها عاشق ترند...
#تصویری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_سی_وششم ﷽ حورا: خانم قدیریان با نگاه مهربانی به صورت مشتاقم، گفت: «امام زمان(عج)،
#رمان_مسیحا
#قسمت_سی_وهفتم
﷽
حورا:
یکدفعه صدای ناآشنایی شنیدم: بچه ها دارن... فال شهدا میدن بیایین
دنبال جمعیت رفتم. اما چیزی نصیب دستهای بی قرارم نشد. میدانستم کارم خراب تر از آن است که چنین برکتهایی نصیبم شوند. خودم را کشیدم کنار. سر که بلند کردم، ماکتی روی سکوی کوچک مقابلم دیدم. معنی لرزش قلب را آنجا فهمیدم. جلوتر رفتم و خوب نگاهش کردم. ماکت حرم امام حسین(ع) بود. با چشمهایم وارد حرم شدم با نگاهم مقابل ضریح زانو زدم و با قلبم مشبک های خوشبو را بغل
گرفتم. از ساختمان بیرون رفتم. اشکهایم به سمت لب هایم صف کشیده بودند. زمزمه کردم:
« چیکار کنم؟!»
همان موقع نسیم آرامی دور چادرم طواف خورد و از کنار صورتم عبور کرد. صدای هق هق گریه ام بلند شد. روی زمین نشستم و با خودم فکر کردم روی همین خاک چند نفر به زمین افتادند تا من امروز آزادانه روی این زمین قدم بردارم و کسی متعرضم نشود!
کسی از روبرویم جلو آمد. خم شد. بی آنکه چیزی بگوید کاغذی را که در طلق زرد رنگی پیچیده شده بود، کنارم گذاشت و رفت.
با بهت کاغذ کوچک را از طلق بیرون کشیدم. درونش فقط یک جمله نوشته شده بود:
” سرخی خونم را به سیاهی چادرت امانت سپردم.”
دیگر نمیدانستم با دل مجنونم چه کنم. به خودم که آمدم بچه های اتوبوس دورم جمع شده بودند.
یکی شان میگفت: «خوشبحالش فال شهدا گیرش اومد به ما نرسید. »
حال خراب بود. خانم قدیریان میخواستم مرا درمانگاه ببرد اما اصرار کردم که نمیخواهن. به آب قند راضی شد. دل خیلی شکسته بود از ته دل گریه میکردم. باران گرفت!
وقتی به اردوگاه برای استراحت برگشتیم،تلفن خاموشم را از کیفش بیرون آوردم.با اینکه دلم میخواست گوشه ای تنها بمانم اما میدانستم خانواده ام نگرانم هستند. تلفنم را به برق زدم. بلافاصله پس از روشن کردن موبایلم یک پیام غیرمنتظره روی صفحه گوشی ظاهر شد:
یک شعر از طرف ایلیا بود:
از عشق گذشتم به تو مدیون شدم آخر
در رنجِ غمِ هجرِ تو مدفون شدم آخر
آرام و پر از درد چو یک قاصدک آن روز
از چشم تو افتادم و دلخون شدم آخر
با خطِ سپیدی بسپردی که بخندم
من عهد شکستم زِتو محزون شدم آخر
میخواستم از عشق فدایی تو باشم
اینجا چه هوایی ست که مجنون شدم آخر؟
مردمک چشمانم مثل دستانم میلرزید. خیلی سعی کردم با ایلیا تماس بگیرم اما گوشی او خاموش بود.
سرم را به دیوار تکیه زدم. قطره های اشک در عبور از چشمانم سبقت میگرفتند. دوباره زیر لب زمزمه کردم:
به کجا می کِشانی ام ؟ چه شود ختم ِ کار من؟
تا جمع شویم و برسیم کرمانشاه در حال خودم بودم وقتی رسیدیم استراحتگاه ده نفر از دخترها آمدند نزدیکم حلقه زدند. یکی شان پرسید:« امشب
بحث ریاضی کنیم یا ...؟ »
یکی دیگر از دخترها با شوق گفت: «پزشکی، بحث پزشکی»
دختر سبزه و خنده رویی که روبه رویم نشسته بود، گفت: «پس من شروع میکنم؛ توی يكي از كنفراسا كه يكي از استادای دانشگاه در مورد اعجاز و بلاغت قرآني سخنرانی میکرد؛ مي گفت که اگه یک کلمه از قرآن جا به جا بشه یا حذف و اضافه بشه، معنی آیه ناقص میشه و مفهومو نمی رسونه.
یکدفعه یکی از دانشجوها که تفکرات بی دینی داشت، از جاش بلند شد و گفت: من حرف شما رو قبول ندارم...
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓