eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 ابعاد مختلف تعهد در خانواده •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈• 💞مذهبی ها عاشق ترند... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_سی_وششم ﷽ حورا: خانم قدیریان با نگاه مهربانی به صورت مشتاقم، گفت: «امام زمان(عج)،
﷽ حورا: یکدفعه صدای ناآشنایی شنیدم: بچه ها دارن...  فال شهدا میدن بیایین دنبال جمعیت رفتم. اما چیزی نصیب دستهای بی قرارم نشد. میدانستم کارم خراب تر از آن است که چنین برکتهایی نصیبم شوند. خودم را کشیدم کنار. سر که بلند کردم، ماکتی روی سکوی کوچک مقابلم دیدم. معنی لرزش قلب را آنجا فهمیدم. جلوتر رفتم و خوب نگاهش کردم. ماکت حرم امام حسین(ع) بود. با چشمهایم وارد حرم شدم با نگاهم مقابل ضریح زانو زدم و با قلبم مشبک های خوشبو را بغل گرفتم. از ساختمان بیرون رفتم. اشکهایم به سمت لب هایم صف کشیده بودند. زمزمه کردم: « چیکار کنم؟!» همان موقع نسیم آرامی دور چادرم طواف خورد و از کنار صورتم عبور کرد. صدای هق هق گریه ام بلند شد. روی زمین نشستم و با خودم فکر کردم روی همین خاک چند نفر به زمین افتادند تا من امروز آزادانه روی این زمین قدم بردارم و کسی متعرضم نشود! کسی از روبرویم جلو آمد. خم شد. بی آنکه چیزی بگوید کاغذی را که در طلق زرد رنگی پیچیده شده بود، کنارم گذاشت و رفت. با بهت کاغذ کوچک را از طلق بیرون کشیدم. درونش فقط یک جمله نوشته شده بود: ” سرخی خونم را به سیاهی چادرت امانت سپردم.” دیگر نمیدانستم با دل مجنونم چه کنم. به خودم که آمدم بچه های اتوبوس دورم جمع شده بودند. یکی شان میگفت: «خوشبحالش فال شهدا گیرش اومد به ما نرسید. » حال خراب بود. خانم قدیریان میخواستم مرا درمانگاه ببرد اما اصرار کردم که نمیخواهن. به آب قند راضی شد. دل خیلی شکسته بود از ته دل گریه میکردم. باران گرفت! وقتی به اردوگاه برای استراحت برگشتیم،تلفن خاموشم را از کیفش بیرون آوردم.با اینکه دلم میخواست گوشه ای  تنها بمانم اما میدانستم خانواده ام نگرانم هستند. تلفنم را به برق زدم. بلافاصله پس از روشن کردن موبایلم یک پیام غیرمنتظره روی صفحه گوشی  ظاهر شد: یک شعر از طرف ایلیا بود: از عشق گذشتم به تو مدیون شدم آخر در رنجِ غمِ هجرِ تو مدفون شدم آخر آرام و پر از درد چو یک قاصدک آن روز از چشم تو افتادم و دلخون شدم آخر با خطِ سپیدی بسپردی که بخندم من عهد شکستم زِتو محزون شدم آخر میخواستم از عشق فدایی تو باشم اینجا چه هوایی ست که مجنون شدم آخر؟ مردمک چشمانم مثل دستانم میلرزید. خیلی سعی کردم با ایلیا تماس بگیرم اما گوشی او خاموش بود. سرم را به دیوار تکیه زدم. قطره های اشک در عبور از چشمانم سبقت میگرفتند. دوباره زیر لب زمزمه کردم: به کجا می کِشانی ام ؟ چه شود ختم ِ کار من؟ تا جمع شویم و برسیم کرمانشاه در حال خودم بودم وقتی رسیدیم استراحتگاه  ده نفر از دخترها آمدند نزدیکم  حلقه زدند. یکی شان پرسید:« امشب بحث ریاضی کنیم یا ...؟ » یکی دیگر از دخترها با شوق گفت: «پزشکی، بحث پزشکی» دختر سبزه و خنده رویی که روبه رویم نشسته بود، گفت: «پس من شروع میکنم؛ توی يكي از كنفراسا كه يكي از استادای دانشگاه در مورد اعجاز و بلاغت قرآني سخنرانی میکرد؛ مي گفت که اگه یک کلمه از قرآن جا به جا بشه یا حذف و اضافه بشه، معنی آیه ناقص میشه و مفهومو نمی رسونه. یکدفعه یکی از دانشجوها که تفکرات بی دینی داشت، از جاش  بلند شد و گفت: من حرف شما رو قبول ندارم... به قلم سین کاف غفاری 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5792184550264146526.mp3
46.45M
🦋هنر زن بودن (قسمت 15) ♨️داوری های نادرست و غیر عادلانه و ظلم و تحقیر زن باعث شده که زن: 🚫_جایگاه خود را نداند. 🚫_به زن بودنش افتخار نکند. 🚫_برای مردگونه بودن تلاش کند. ✅ مباحثی که ان شاء الله قرار است در "هنر زن بودن" بررسی شود 🎵استاد محمدجعفرغفرانی 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔊توجه‼️توجه🔊 👇📖کتاب صوتی🎙👇 📚رمان “جان شیعه اهل سنت” به قلم خانم فاطمه ولی نژاد داستان دختر و پسریست که یکی شیعه و دیگری سنی است و علی رغم تفاوت های عقیدتی به هم دل می بازند. این دوعاشق در نهایت با یکدیگر ازدواج می کنند. الهه که دختری سنی است بعد از این ازدواج به شدت دنبال سنی کردنِ مجید است و به خاطرهمین قضیه، ماجراهای جالب و مناظره های جذابی پیش می آید.. ✍قلم روان و توانمند نویسنده به همراه شخصیت پردازی قوی از ویژگی های این رمان عاشقانه میباشد از طرفی نویسنده در جان شیعه اهل سنت، بدون مخدوش کردن تصویرِ رابطه ی بین شیعه و سنی ، شخصیت هایی معتقد به خدا و پیامبر اسلام(ص) را هم در شخصیت شیعه و هم در شخصیت سنی به خوبی پردازش کرده است. 🤝رویکرد این اثر وحدت شیعه و سنی است. “جان شیعه، اهل سنت” رمانی بلندی است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند. این کتاب فراتر از تصور مخاطبانش به مفهوم واقعی اتحاد و برادری بین شیعه و سنی پرداخته است. 🌺🌺🌺به زودی،روزهای فرد از کانال دانشگاه حجاب 🌺🌺🌺 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛍مهریه خودفروشی زنان در اسلام❗️❗️❗️ 📽 | ناصحیان 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤔آخر نفهمیدیم در حال مقابله با بحران کاهش جمعیت هستن یا کمک به کاهش جمعیت 🔻یک کپسول یا غلاف مخصوص خودکشی یا مرگ خودخواسته در سوییس طراحی و ساخته شده که به تائید مقامات این کشور نیز رسیده است. 🔻این کپسول به وسیله پرینت سه بعدی ساخته شده و قرار است از سال آینده میلادی در سوییس پذیرای متقاضیان باشد! 🔻خودکشی خودخواسته در سوییس قانونی است و در سال جاری میلادی ۱۳۰۰ نفر به این روش به زندگی خود پایان داده‌اند. 🌐منبع:https://indianexpress.com/article/world/portable-suicide-capsules-legalised-in-switzerland-7660672/ 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_سی_وهفتم ﷽ حورا: یکدفعه صدای ناآشنایی شنیدم: بچه ها دارن...  فال شهدا میدن بیایی
﷽ حورا: دختر سبزه و خنده رویی که روبه رویم نشسته بود، گفت: «پس من شروع میکنم؛ توی يكي از كنفراسا كه يكي از استادای دانشگاه در مورد اعجاز و بلاغت قرآني سخنرانی میکرد؛ مي گفت که اگه یک کلمه از قرآن جا به جا بشه یا حذف و اضافه بشه، معنی آیه ناقص میشه و مفهومو نمی رسونه. یکدفعه یکی از دانشجوها که تفکرات بی دینی داشت، از جاش  بلند شد و گفت: من حرف شما رو قبول ندارم، توی قرآن کلماتی به کار رفته، که مناسب اون مکان نیست، مثلا این آیه: (مَا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ) خداوند دو قلب را در درون مرد قرار نداده است. اون جوون گفت که هیچ آدمی دو قلب نداره، چرا گفته درون مرد دو قلب قرار نداده؟، به جاي لفظ "رجل" صحيح این بود  كه می گفت: مَا جَعَلَ اللَّهُ لِبشر ... سالن کنفراس یکدست ساکت شده بود و همه منتظر جواب استاد بودن. استاد سخنران به فکر فرو رفت و می دونست اگه جواب محکمی برای شبهه مطرح شده  نگه، ممکنه بقیه  دانشجوها   هم  این شبهه براشون حل نشده بمونه !!! بعد از چند لحظه استاد با افتخار جواب داد: بله... واقعا هم همین طوره  ...تنها مرد  به هیچ عنوان امکان نداره دو قلب  در بدنش وجود داشته باشه ....  ولی زن هر وقت حامله باشه در درونش دو قلب وجود داره، قلب مادر و قلب جنینی که  در شکم مادر قرار داره ... اینجا بود که چهره های دانشجوهای مسلمون بشاش و شاداب شد، و بقیه هم یک معجزه دیگه از قرآنو  فهمیدن. هیچ کلمه ی در قرآن گذاشته نشده مگر اینکه یه جور حکمت ربّانی در اون وجود داره، و بدون شک قرآن بدون تغییر و بی تحریف حفظ شده.» برای دقایقی از افکارم بیرون آمده بود و پریِ نگاهم در میان حلقه آنها چرخ میزد. یکی از دخترها گفت: «این تازه یکی از جنبه های اعجاز این آیه ست شأن نزول این آیه از سوره احزاب داستان دیگه ای دارهچند نفر از مشرکا و بت پرستا و کفار به پیامبر( ص) گفتن: نه ما به دین تو کار داشته باشیم نه تو بت‌های ما رو انکار کن.   البته چندتا از منافقا هم که بین صفهای مسلمونا بودن این مطلبو  تایید کردن و پیامبر رو تحت  فشار قرار دادن که  اونو قبول کنه ولی این آیه نازل شد که همه بدونن کسی نمی‌تونه شرک و توحید رو هم زمان تو دلش داشته باشه. هر آدمی یه قلب بیشتر نداره و توش یه حُبّ یا یه بُغض بیشتر جا نمی‌گیره، بنابراین، در این قلب جز عشق یه معبود ‌جا نمیشه.... » همان موقع دهمین نفر که تا اون موقع چیزی نگفته بود، گفت: « اصلا شخصیت آدم سالم، شخصیتواحد و خط فکرى واحدى داره، هرجا باشه تنها و در جمع  در ظاهر و باطن،  در فکر و عمل، همه باید یکى باشه هر طور نفاق توی وجود آدم یه چیز  تحمیلى و بر خلاف  طبیعتشه.همان‌طور که توی این قلب یا حُب یک موجود قرار می‌گیره یا بغض به اون» به خودم که آمدم افراد زیادی دورمان جمع شده بودند. یکی از جمع خانم قدیریان بود که با لبخند گفت: «امام علی(ع) فرمودن:"هیچ بنده‌ای از بندگان خدا؛ در محبت ما به واسطه خیر و خوبى که خدا در او قرار داده کوتاهى ندارد؛ زیرا دوست و دشمن ما با یکدیگر مساوى نیستند و محبت و دشمنى ما(با هم) در قلب یک نفر جاى نمی‌گیرد؛ زیرا براى یک فرد، خدا دو قلب قرار نداده که با یکى دوست بدارد و با دیگرى دشمن؛ دوست ما محبتش خالص است همان‌طور که طلا را آتش پاک و خالص می‌کند، دشمن ما نیز همان‌طور است"» منکه  به جلو خیز برداشته بودم، کمی خودم را عقب کشیدم و پرسیدم: «اینا رو از کجا میدونید؟ یعنی منبع... » همان دختر سبزه رو بلافاصله پاسخ داد: «تفسیر المیزان و تفسیر نمونه... » بلند شدم و دست و صورتم را شستم. در مدت کمی هجوم حجم بزرگی از مفاهیم را به فکر و قلبم درک میکردم.  شعری که ایلیا برایم فرستاده بود، را در خاطرم مرور کردم : میخواستم از عشق فدایی تو باشم اینجا چه هوایی ست که مجنون شدم آخر زمزمه وار با خودم حرف میزدم: پس همیشه...اونم عاشقم بوده! مگر این چیزی نبود که با تمام وجود دلم میخواست؟ پس چرا حالا که فهمیدم بازم آروم نمیشم؟! این چه راهیه که آدما برا عبور ازش باید از روی قلبشون بگذرن؟ دلم هوای تازه میخواست. انگار که ریه هایم تار بسته باشند، چادرم را سرم زد و رفتم بیرون ساختمان و در دورترین نقطه محوطه ایستادم. نفس کشیدم.  می خواستم تا انتهای راهی را که انتخاب کرده بودم، بدودم. آنقدر بدودم تا به ایلیا برسم اما هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم چه چیزی در نقطه عطف سرنوشتم انتظارم را می کشد. به قلم سین کاف غفاری 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چالش هفته بیست و یکم برنامه چراغ🌟 بهترین گزینه را انتخاب کن.✔️ این چالش با حضور مهمان این هفته سرکار خانم هوشینو؛ بانوی مسلمان شده ژاپنی مورد بررسی قرار گرفته است. 🔻لطفاً پاسخ چالش و نظر خود را به سامانه ۱۰۰۰۰۵۴۷ پیامک کرده 🔻یا در صفحه چراغ به آدرس کامنت بگذارید. 🔻مخاطبینی که در ۱۰ نظرسنجی برنامه شرکت کنند یک شانس در قرعه کشی خواهند داشت، در نهایت به تعدادی از عزیزان هدایایی اهداء خواهد شد. @cheragh_Tv5
1_949557098.mp3
19.48M
فایل صوتی/سخنرانی با بیان استاد 🎵علیرضا_پناهیان قسمت5️⃣ پایان *نیاز به استاد و نقش او در راهنمایی انسان *نماز، بزرگترین استاد *نماز، تمرین استقلال 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🔊توجه‼️توجه🔊 👇📖کتاب صوتی🎙👇 📚رمان “جان شیعه اهل سنت” به قلم خانم فاطمه ولی نژاد داستان دختر و پسریست که یکی شیعه و دیگری سنی است و علی رغم تفاوت های عقیدتی به هم دل می بازند. این دوعاشق در نهایت با یکدیگر ازدواج می کنند. الهه که دختری سنی است بعد از این ازدواج به شدت دنبال سنی کردنِ مجید است و به خاطرهمین قضیه، ماجراهای جالب و مناظره های جذابی پیش می آید.. ✍قلم روان و توانمند نویسنده به همراه شخصیت پردازی قوی از ویژگی های این رمان عاشقانه میباشد از طرفی نویسنده در جان شیعه اهل سنت، بدون مخدوش کردن تصویرِ رابطه ی بین شیعه و سنی ، شخصیت هایی معتقد به خدا و پیامبر اسلام(ص) را هم در شخصیت شیعه و هم در شخصیت سنی به خوبی پردازش کرده است. 🤝رویکرد این اثر وحدت شیعه و سنی است. “جان شیعه، اهل سنت” رمانی بلندی است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند. این کتاب فراتر از تصور مخاطبانش به مفهوم واقعی اتحاد و برادری بین شیعه و سنی پرداخته است. 🌺🌺🌺به زودی،روزهای فرد از کانال دانشگاه حجاب 🌺🌺🌺 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حجت الاسلام |خواندن تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها باعث وسعت وقت می شود 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
منتِ چادرتان را بڪشد جبرائیل🌸 تونگو چـادر مشڪے که بگو پَر داری عصمٺ‌الله شدن ڪار ڪسے غیر تو نیست و تو این ارثیه از داری... @clad_girls 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 💠پیامبر اکرمﷺ: هرکس دخترم فاطمه سلام‌الله‌علیها را دوست بدارد... ➕صلوات خاصه حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها 💔 | 🏴@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_سی_وهشتم ﷽ حورا: دختر سبزه و خنده رویی که روبه رویم نشسته بود، گفت: «پس من شروع م
﷽ حورا: وقتی برگشتم داخل ساختمان خانم قدیریان جلو پرید و گفت: «مادرت خیلی نگرانی میگه گوشیتو جواب نمیدیی بنده خدا نیم ساعت پشت خط من مونده بود تابهم گفت. برو یه زنگ بزن خونه. » فقط سری تکان دادم و به طرف تختی که وسایلم مهمان آن بود، رفتم. گوشی ام را برداشتم و به خانه زنگ زدم. بعد از اولین بوق تلفن برداشته شد، متاسفاته یا خوشبختانه خواهرم تلفن را برداشت. بعد از شنیدن صدایم، انگار گوشی را به دهانش نزدیک کرد و گفت: « ایلیا هم کردستانه میدونستی؟ بابا گفت نزدیکای شمان، تو دیدیش؟ بابا  دیشب  گفت که ایلیا حالاحالاها نمیخواد برگرده... » مادر تلفن را از او گرفت و با تشری آمیخته به نگرانی گفت: «الو... حورا، چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ میدونی چقدر... » چیزی نمی شنیدم فقط اسم ایلیا در سرم تکرار میشد. ایلیاهم اینجاست؟ اینقدر نزدیک من!؟ فقط آرام پرسیدم: «کدوم شهره؟» مادر باتعجب گفت: «کی؟»   آرامتر گفتم: «ایلیا» مادرم بعد از مکث کوتاهی پاسخ داد:« مریوان یه همچین چیزی فکر کنم...مسئول اردوتون گفت که پنج روز دیگه برمیگردین... » نفس کوتاهی کشیدم و گفتم: «فکر نکنم» مادرم اینبار با عصبانیت داد زد:  «چی تو سرته دختر؟ پاشو بیا از نگرانی مردیم به خدا...یه بلیت میگیرم... میشنوی چی میگم؟ » تا قطع شدن تلفن دیگر چیزی نگفتم. تمام آن شب را به یک چیز فکر کردم: "رفتن" دو ساعت پیش از اذان صبح کاغذی از کیفم برداشتم و با کمک نور صفحه موبایلم، روی آن نوشتم:” خانم قدیریان می بخشید که بی خبر میرم اما فکر میکنم اگر بگم بهم اجازه نمیدین، پس میرم مریوان و قبل از غروب آفتاب برمیگردم همینجا،  حورا” کاغذ را روی تخت گذاشتم و پاورچین پاورچین رفتم طرف در، برگشتم و نگاهی به بقیه انداخت، یکجور حس ناجور  اذیتم میکرد اما با غرور و لجبازی همیشگی ام سرکوبش کردم و بیرون رفتم. وقتی از محوطه عبور کردم و به نزدیکی در رسیدم تازه به این فکر کردم که چطور از در بسته و نگهبانی میخواهم بگذرم؟!  رفتم لابه لای درخت های سمت چپ در، و منتظر روشن شدن هوا و رفت و آمد ماشین ها شدم. یک وقتهایی هست آدم میداند کاری را نباید انجام دهد یالااقل از این راه نه، اما برای خودش عذر و بهانه پیدا میکند و دل به دریا میزند. با اذان صبح نمازم را خواند و منتظر ماندم، اولین ماشینی که پشت در ظاهر شد،یک وانت پر از کتاب و یک قابلمه بزرگ بود، سرباز که از اتاقک بیرون آمد و در را باز کرد،  نفس عمیقی کشیدم و کیفم را در بغلن محکم گرفتم. همینکه ماشین داشت وارد میشد، باهمه توان به طرف در دویدم و ازکنار ماشین گذشتم و از در بیرون رفتم. بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم، تا جایی که میتوانستم به طرف جلو دویدم. یکدفعه به خودم آمدم در آن گرگ و میش هوا و جاده ی خالی، دلم ریخت. باید برمیگشتم اما به رفتن ادامه دادم. با خودم فکر کردم همینطور که نمیشود سوار ماشینی بشوم و بروم مریوان! این احمقانه ترین کاری بود که یک دختر تنها در آن وضعیت میتوانست انجام دهد. دوباره برگشتم، نزدیک اردوگاه فرهنگی، کمی منتظر ماندم، زیرلب دعا میکردم هنوز نامه ام را پیدا نکرده باشند، اما وانت را که نزدیک در ساختمان دیدم،  فکری به سرم زد. برگشتم سمت جاده، و منتظر شدم تا وانت برسد با خودم فکر کردم این ماشین میتواند قابل اعتمادتر باشد. ماشین که از دل جاده خاکی به جاده اصلی رسید،  دستم را بلند کردم.    راننده مردی با ته ریش خاکستری بود که کمی چاق به نظر میرسید. ماشین کمی جلوتر توقف کرد،  سرم را جلو بردم و پرسیدم: «از اینجا تا مریوان چقدر راهه؟» راننده ابروانش را با تعجب بالا برد و پرسید: -میخوای بری مریوان؟ چرا؟ به قلم سین کاف غفاری 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓