part13dameshghfinal64.mp3
11.79M
#دمشق_شهر_عشق13
✅رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت میشود.
#سوریه
#عبرت
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اگه تو این اوضاع مسیرتو گم کردی و توانایی تشخیص حق از باطل رو نداری
👆 حتما این کلیپ رو ببین.
🗣 استاد رائفی پور
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🔅↭🌺﷽🌺↭🔅
به بی حجاب بگوییم
📚حجاب دستور خداست
🧕حجاب یک ادب اجتماعی است
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🔹برنامه امشب #جهان_آرا
🔸با موضوع پاسخ به شبهات پرتکرار
🔹با حضور #حجه_الاسلام_راجی
🔸مدیر اندیشکده راهبردی سعداء
🔹شنبه ۵آذر۱۴۰۱ ساعت ۲۲
🔸#شبکه_افق
🔹تکرار؛ یکشنبه ساعت ۱۴.۳۰
@Soada_ir
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 56 ستاره سهیل بعد از اینکه حسابی ستاره را خنداندند، از دانشکده خارج شدند. کیان، از
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
57 ستاره سهیل
در حال و هوای افکار خودش بود که بیمقدمه گفت:
«کیان!»
کیان سرخوشانه گفت: «جان کیان!»
- من.. دوتا خیابون بالاتر، پیاده میشم.
صورتش کمی درهم کشیده شد، چند لحظه سکوت کرد، بعد نگاهش را از ستاره به جلویش برگرداند.
-بابا کیفمونو بهم نزن، خدا وکیلی! گفتم الان قبول کردی بریم یه جا، نوشیدنی چیزی بخوریم.
-باشه یه وقت دیگه که حسابی وقت داشته باشیم.
کیان آه بلندی کشید.
-حیف شد، ولی چشم. امر امر شماست، بانو!
لحنش را کمی صمیمیتر کرد.
-ممنونم.
پشت چراغ قرمز ایستاده بودند. نگاهش به پراید کناری افتاد؛ دختر بچهای حدودا پنجساله، سرش را به شیشه ماشین چسبانده بود و برای ستاره زبان در میآورد. دمغتر از آنی بود که بخواهد با شکلک جوابش را بدهد. مادرش انگار در حال تعریف کردن اتفاق خندهداری، برای پدرش بود. دستانش را مدام حرکت میداد و از شدت خنده به جلو خم میشد. پدرش هم طوری میخندید که شانههایش بالا پایین میپرید. در دلش حسرت یک خانواده را داشت.
-کیان؟
-برای بار دوم، جان کیان؟
خندهاش گرفت.
-شما چند نفرین؟
-چند نفریم؟ منظورت خواهر برادره؟
سرش را به شیشه تکیه داد.
-اوهوم.
-من خودمم، یکی! یه اما و اگری هم داره! مامانم که فوت کرد، بابام زن گرفت. دیگه با بابام نمیساختم، ازشون جدا شدم. یه دختر داره از زنش، ملیسا! خیلی دوستش دارم، خط قرمزمه. انگار خواهر خودمه. تازه ده سالش شده.
خنده تلخی کرد.
-خرجیمو میریزه تو کارتم، فکر کنم حق السکوته که کاری به کثافتکاریاش نداشته باشم.
-ببخشید، ناراحتت کردم.
-نه، بابا! خیالی نیست.
لبخندی زد و جمله آخرش را رو به چشمان قهوهای ستاره، بر زبان آورد.
از ماشین که پیاده شد. نفس راحتی کشید. فضای ماشین به قدری مسموم بود که دلش میخواست حال و هوایش عوض شود. با اینکه از برخورد با فرشته کمی دلهره داشت، اما حس میکرد در آن شرایط به وجود شخصی مثل او نیاز دارد. شمارهاش را گرفت. بعد از چند بوق کوتاه، صدای آرامش را شنید.
-سلام، ستاره جان! خوبی؟
-ببخشید خواب بودی؟
-نه بابا خواب کجا بود؟ عزیزم خوابیده.
-آهان! فکر کردم مسجدی، میخواستم بیام ببینمت. پس ببخشید مزاحمت شدم.
-الان، مسجدی؟
-بیرون مسجدم.
-همونجا بمون، الان راه میفتم، زیاد دور نیست.
-باشه، عزیز! منتظرتم.
کمی از مسجد فاصله گرفت، تا دوباره محل بحث حاج خانمهای مسجد نشود. مقنعهاش را کمی جلو کشید و دستانش را در جیب مانویش فرو برد و به قدم زدن ادامه داد، تا اینکه از انتهای کوچه خانم چادری را دید که روسری سوسنی رنگی پوشیده بود. نزدیکتر که شد، با لبخند به استقبالش رفت.
-سلام! ببخشید معطل شدی! بیا بریم بالا.
و بازهم ستاره، همراه با پیچکهای روی نردهها، بالا رفت و وارد کتابخانه شد.
با اینکه محیط بسیار سادهای بود، اما حال خوبی را به او منتقل میکرد.
فرشته دستش را گرفت و او را به اتاق خودش برد.
-چه خبرا؟ چی میخورین براتون بیارم خانم خانما؟ البته فقط دمنوش داریم.
-ممنون، همون دمنوشت عالیه.
- الان دم میکنم. بعد، میام پیشت کلی باهم اختلاط میکنیم. صدام چقدر بلنده الان میان در میزنن،اعتراض میکنن.
ستاره کولهاش را زیر سرش گذاشت و روی تخت دراز کشید. همانطور که منتظر فرشته بود، چشمانش گرم شد و خوابش برد.
با زنگ گوشی از خواب پرید.
-الو! سلام عموجون!
نگاهی به اطرافش انداخت، چند لحظهای طول کشید تا متوجه شد، کجاست.
-ببخشید عمو من پیش دوستمم، تو کتابخونه مسجد. نه خودم میام خونه. باشه. خداحافظ.
گردنش را کمی ماساژ داد.
-آخ! گردنم درد گرفت. فرشته، چرا پایین نشستی. ببخشید خوابم برد.
فرشته، پایین تخت روی زمین مشغول مطالعه بود. دستش را زیر چانهاش گذاشته بود و لبخند ملیحی به لب داشت.
-انگار خیلی خسته بودی! دلم نیومد بیدارت کنم. الان دمنوش میارم.
ستاره نگاهی به موهای دم اسبی و مشکی فرشته کرد. داشت با خودش فکر میکرد، چه چهره دوستداشتنی دارد. روی صورتش تمرکز کرد، نشانی از آرایش پیدا نکرد. اما طوری دوستداشتنی و ساده بود که احساس کرد اگر پسرهای کلاسشان او را ببیند،شاید عاشقش شوند.
دلش میخواست قیافه خودش را هم در آینه ببیند، میترسید آرایشش پاک شده باشد، اعتماد به نفسش به شدت در برابر فرشته پایین آمده بود.
-ممنون! خیلی خوابیدم؟
فرشته نگاهی روی ساعتش انداخت.
-اوم، نه زیاد. حدودا چهل و پنج دقیقه. بشین برات چایی بیارم.
فرشته سینی چای را همراه با بشقاب کوچک نانبرنجی جلویش گذاشت. سکوتی برقرار شده بود که ستاره را معذب میکرد. میدانست، دو دختر از دو دنیای متفاوت روبهروی هم قرار گرفتهاند و پیدا کردن حرف مشترکی بینشان کمی سخت بود.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
آخه کدوم کانال مخاطبایی به خوبی شما داره؟😍
🌸 @Hejabuni 🌸
🌼 نمونه کارهاشون که به زبان اردو و انگلیسی و عربی ترجمه کردن👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سرنوشت ترک وطن به امید دیده شدن
▪️عاقبت چند نفر از بازیگرانی که در سینما و تلویزیون کشور بزرگ شدند و به بهانه دیده شدن بیشتر مهاجرت کردند
#زن_زندگی_آگاهی
@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
May 11
آزادی فحاشی!.pdf
6.68M
📚 #معرفی_کتاب
🔴 فایل کتاب آزادی فحاشی‼️
🔹 پرسش و پاسخ دانشجویان
🔹 با استاد رحیم پور ازغدی
❌ از دست ندید ☝️
@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم 🔰 بعد از شکست ایران از انگلیس و برد عربستان در مقابل آرژانتین، بعضیا شروع کردند به حر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴به روز باشیم
🔰درگیری طرفداران ولز و انگلیس👆
تحلیل یکی مثل محسن تنابنده: ای کاش ما از خوشی اینجوری مثل سگ همدیگه رو می زدیم!!!😅
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓