eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاه سرد مردم بود و آتش💔 صدا بین صدا گم بود و آتش🥀 به جای تسلیت با دسته ی گل هجوم قوم هیزم بود و آتش🖤 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 ترانهٔ Fatimah in the Rain 🎼 ترانهٔ انگلیسی «فاطمه در باران» اولین ترک از آلبوم “Fatimah”؛ آلبوم جدید وتر 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
خیلیا رو دیدم که با خدا قهر کردن و فکر میکنن خدا فراموششون کرده..! اما میدونی، من میگم: خدا همه ی ما رو دوست داره، فقط منتظره تا ما یه قدم کوچیک برداریم.. حتی شده بعد از ۵ سال:)❤✨ 👇👇حتما ببینید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 مترو تهران ،دختران انقلاب مادرِ دیگه، دلش طاقت دوری از بچشو نداره... شده بعد از 5 سال میزارتت تو بغل خدا:)❤✨ «مهرت اجــــازه داد مـــادر بخوانمت...!» 🏴@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میلاد مسعود حضرت عیسی بن مریم بر همه خداپرستان مبارک باد •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈• هزینه انتشار یک صلوات🌹 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 90ستاره سهیل چادر گل‌دار ابریشمی را روی دستانش گرفته بود و خیره به گل‌های ریز موج‌دا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 91 ستاره سهیل صبح با تکانی که به خاطر تنگی جا خورد، چشمانش باز شد. تصویری که جلویش می‌دید، انگار برایش غریبه بود. با دیدن چادر نمازی که در بغلش رها شده بود، تمام اتفاقات روز قبل مانند فیلمی جلوی چشمانش رژه رفت. کمرش را به سختی صاف کرد و نشست. از آن گوشه‌ای که نشسته بود، سینی صبحانه را پایین در اتاق دید. دستش را به لبه میز گرفت و خودش را بالا کشید. هنوز چشمانش می‌سوخت. نگاهی گذرا به سینی کرد، یک یادداشت کنارش بود. روی زمین، کنار سینی نشست. کاغذ را باز کرد. -سلام عمو جون، امیدوارم وقتی نامه‌رو می‌خونی حالت بهتر شده باشه. ببخشید نتونستم تو خونم بهت آرامش بدم. می‌دونم خیلی سختته. منم گیر کردم بخدا، دیشب عفت تا صبح تب کرده بود و هذیون می‌گفت. نمی‌گم رعایتشو بکنی، نه! ولی زیاد تو دست و پاش نباش. امروز بردمش با خودم بیرون، تا شب برمی‌گردیم؛ شهرستان ماموریتم، عفتم گذاشتم خونه دخترخاله‌اش. مراقب خودت باش، پری عمو! شرمنده تو و باباتم عمو، دیشب گرسنه خوابیدی دلم آتیش گرفت. خوب صبحانه بخور. پولم ریختم به کارتت، اگه نیازت شد. راستی گردنبندت قشنگ بود، وقتی خواب بودی دیدم تو گردنت، اگه چیزی خریدی جلو عفت نشون نده، حساس شده. قربونت بره عمو. مراقب خودت باش. آن قدر لحن نامه، صمیمانه بود که چندین بار خواندش. ازاینکه کسی در خانه نبود، خیالش راحت شد. فشارش آن قدر افتاده بود که بخاطر لرزی که به بدنش افتاده بود، چنددقیقه‌ای خودش را زیر پتو را حبس کرد تا دمای بدنش متعادل شود. بعد مانند قحطی زده‌ها به سینی کنار در حمله کرد و محتویاتش را بلعید. همان‌طور که آخرین لقمه را پایین می‌داد، نگاهی به گوشی‌ انداخت. هنوز خبری از مینو نبود. با خودش فکر کرد شاید بخاطر نفرستادن عکس از لیست عمو دلخور شده باشد. به فکرش رسید به اتاق عمو برود و از روی لیست‌ها برای مینو عکس بفرستد. از چهاربرگه‌ای که روی میز کار عمو پیدا کرد، عکس فرستاد وضمیمه‌اش نوشت. -ببخشید دیر شد، تو فیلمارو زود فرستادی ولی من بدقول شدم، شرایط خونه اصلا مساعد نیست. کاش جواب می‌دادی. ازم که دلخور نیستی، هستی؟ انگار مینو اصلا آن لاین نشده بود. کمی قدم زد. نگاهش به صورت و موهای بهم ریخته‌اش و سایه‌های سیاه چشمان پفی‌اش، بینی و لب‌های ورم کرده‌اش افتاد. "این چه شکل و حالیه که من دارم" مقابل آینه ایستاد و موهای بلندش را شانه زد. تحمل دیدن صورت بدون آرایشش را حتی لحظه‌ای نداشت. انگار از ستاره‌ی بدون آرایش، به شدت وحشت داشت. دستانش را تند و تند روی صورتش حرکت داد و وقتی رنگ و لعاب تازه‌ای را که روی پوستش جاخوش کرده بود دید، نفس راحتی کشید. نگاهش به گردنبدش افتاد. "شاید قدمش نحس بود." به فکرش رسید که پسش دهد، یا حداقل عوضش کند. ولی عمو گفته بود که چقدر زیباست! در دوگانه‌ی سختی گیر افتاده بود و کسی آن لحظه نبود که کمکش کند. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 91 ستاره سهیل صبح با تکانی که به خاطر تنگی جا خورد، چشمانش باز شد. تصویری که جلویش م
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 92 ستاره سهیل از فکر تعویض گردنبند تا عملی‌کردنش یک ساعت گذشت. نرسیده به مغازه بدلیجاتی، از تاکسی پیاده شد. همان‌‌طور که دستش را به گردنش و روی گردنبند آویزان کرده بود، از کنار مغازه‌ها می‌گذشت. پسرک دست‌فروشی مانتوی زیتونی‌اش را گرفت و کشید. نگاهش را پایین انداخت، صورت صورت سفید پسر زیر لکه‌های سخت زندگی، سیاه شده بود. -خانم! خانم! ازم گل بخر، تورو خدا خانم! ستاره دستی به موهای طلایی‌اش که از شدت کثیفی به قهوه‌ای تیره می‌خورد، کشید. -من گل نیاز ندارم، عزیزم. از کیفش بیست‌هزارتومان بیرون آورد و در دستانش گذاشت؛ دستانی که با وجود کوچکی‌شان، سخت و زمخت شده بودند. گردنش را کمی کج کرد. - من گدا نیستم. باید بقیه پولتم بگیری. بعد دستش را در کیف پارچه‌ای کجی انداخت که دور گردنش کج، آویزان شده بود. کت مشکی بزرگتر از سن خودش و پاره‌گی روی شانه‌هایش دل ستاره را به درد آورد. -بفرمایین! اینم بقیه پولتون. اینم گلتون. ستاره هاج و واج از کار پسرک، پول‌ و گل را در دست گرفته بود و رفتن پسر را تماشا کرد، با طعنه‌ای که از یکی از عابران خورد، به خودش آمد و به راه افتاد. از کار پسرک جرأت بیشتری برای کارش پیدا کرد. با وجود غوغایی که در دلش پیدا بود، اما از جسارت پسرک نیرو گرفت و قدم‌هایش را محکم‌تر کرد. بیرونِ بدلیجاتی ایستاد و کمی داخل مغازه را چک کرد. هیچ‌کدام از فروشنده‌ها را نشناخت. دخترکی حدودا ده ساله، بیرون مغازه ایستاده بود و داشت به زیورآلات پشت ویترین، نگاه می‌انداخت. نگاهش را بین گل و دختر تقسیم کرد، جلوتر رفت. -عزیزم! این گل برای شماست. دختر به پشت برگشت. روسری پسته‌ای کمرنگ، با ستاره‌های کوچک سفید، به سر داشت. صورت کشیده و لب‌های صورتی‌اش، ستاره را یاد پسته خندان می‌انداخت. -ممنون،خانم! ولی... ستاره چشمی نازک کرد. -بگیر دیگه! نفس عمیقی کشید و سرش را بالا گرفت و در شیشه‌ای را به داخل هل داد. -سلام، ببخشید، رزیتا خانم نیستن؟ فروشنده خانم سرش را از روی گوشی بالا آورد. -بفرمایید عزیزم در خدمتم. رزی نه، با حامد عصرهاست. از دوستاشونی؟ -نه! من دوست مینو هستم. فروشنده، چشم و ابرویی را به معنای "آهان" بالا داد. -هستم در خدمتتون. -راستش من دیروز یه گردنبند گرفتم، با مینو بودم، بعد حقیقتا... اگر می‌گفت زن‌عمویم خوشش نیامده، طبیعتا باید یک دور زندگی‌اش را از هفت‌سالگی تعریف می‌کرد و توضیح می‌داد که چرا از هفت سالگی! همه این‌ها در کسری از ثانیه در ذهنش گذشت. -یعنی مامانم خوشش نیومده، گفتم بیام پسش بدم. پسری که آن‌طرف ایستاده بود، خودش را رساند. روبه خانم فروشنده گفت: -چی شده عزیزم؟ خانم جلوی مقنعه مشکی‌اش را کمی تکاند و ریزه‌های بیسکوییت، روی زمین ریخت. بعد برای مرد فروشنده توضیح داد. نگاه ستاره به حلقه‌های نگین‌دار هم‌شکلی افتاد که در دست چپ هردو فروشنده بود. مرد سری تکان داد. -خب اشکالی نداره، می‌تونی پس بدی. بعد دستش را روی موهای ژل کشیده‌اش کشید. -ولی اگه بخوای، می‌تونی یه‌کار دیگه هم بکنی. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏بدون عنوان 16_360p1672062818620.mp3
1.6M
🏴 🏴🏴 😭 زن که باشی میدانی غم مادر از پهلوی شکسته وکبودیها نیست 😔 غم مادر۔۔۔۔ 🎵سرکارخانم اخوندزاده 🏴@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هم اکنون در جوار شهدا ... چقدر شهر غبارگرفته‌مون نیاز داشت به عطر این گل‌های پاک ... 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭😭 بفرمایید روضه 🏴 السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا(س) شعر عمیق / اجرای فاخر / روضۀ اصیل 🏴@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خطبه فدکیه - نسخه موبایل.pdf
1.6M
📌 فایل پی‌دی‌اف | متن کامل خطبۀ فدکیۀ حضرت زهرا(س) به همراه ترجمۀ فارسی 📱 نسخۀ مناسب مطالعه در تلفن همراه + ترجمۀ مقابل (برای اولین‌بار) 📱ترجمۀ مقابل + ترجمۀ خالص + متن عربی خالص 👈 سایر نسخه‌ها(A4 و Word): 📎 Panahian.ir/post/6944 🏴 @hejabuni|دانشگاه حجاب
دانشگاه حجاب
📌 فایل پی‌دی‌اف | متن کامل خطبۀ فدکیۀ حضرت زهرا(س) به همراه ترجمۀ فارسی 📱 نسخۀ مناسب مطالعه در تلفن
👤استاد پناهیان: 🔻کاش با خطبۀ حضرت زهرا(س) آشناتر بودیم که یک‌دوره آگاهی از اهم معارف دینی است. اولیاء خدا به فرزندان خود خطبۀ فدکیه را آموزش می‌دادند و آنها حفظ می‌کردند. اگر کسی می‌خواهد جمع‌بندی فاطمه(س) را از دین اسلام بداند و از علت غربت دین پس از رسول خدا(ص) آگاه شود، این خطبه را بخواند.