eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.4هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
188 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part03_آیه عصمت،مادر خلقت.mp3
18.71M
📗کتاب صوتی آیه عصمت، مادر خلقت قسمت 3⃣ " گزارشی از ولادت فاطمه سلام الله عليها" 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱 🌼 طــرح حجــاب از ڪودڪے 🌼 ❤️ حجاب را از کودکی باید آموخت 💚 اهدای ۵۰۰۰ کتاب
تا الان ۷۰۰ جور شده. از ثواب جا نمونید هر چه قدر که میتونید با هر توان مالی ولو کم. این کمک مایه برکت مال و زندگی شماست جزئیات کار رو اینجا میتونی ببینی👇 🌸 eitaa.com/joinchat/2890006788C9b8fc7d56b ❤️ صندوق احسان حجاب
📸 ممنوعیت‌های عجیب زنان در نقاط مختلف آمریکا و اروپا @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🎥 کلـیپ 🤔 خیلی از دختر و پسرها میگن چرا به اونی که دوست داریم نمی‌رسیم؟ 👤 استاد 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
📚 برشی از کتاب ترگل🥀 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
12.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍 سورپرایز روز تولد خانم کم حجاب در میدان هفت تیر در روز گذشته 💔دل نوشته پس از حجاب کامل: در روز تولدم در موکب حضرت زهرا متحول شدم 🗣فیلم های امر به معروف دختران انقلاب را در کانال زیر دنبال کنید ✅https://eitaa.com/joinchat/3435003923C863f1fbcfc
🔺اینم تبلیغ خارجیا برای ▪️خودشون برای جوانی جمعیت و ترغیب به فرزند اوری از هر فرصتی استفاده میکنن، اونوقت ایرانیا رو میخوان سرگرم پت بازی و سگ و گربه گردونی کنن 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 102 ستاره سهیل در دلش پوزخندی زد. "من دیرتر از اینم بیرون بودم، اونم با هم‌جنس خودت
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 103 ستاره سهیل کمی کیفش را جلو کشید تا فرشته دید کمتری داشته باشد. دسته کلیدش داخل کیف، برایش زبان درازی می‌کرد. "این اینجا چکار میکنه خدایا... فرشته ببینه درباره‌ام چی فکر می‌کنه! !" زیپ کیفش را بست و تا خانه دست به سینه نشست، حس مجرمی را داشت که شیئ ممنوعه‌ای را با خود حمل می‌کرد. چنان آرام کیفش را جا به جا می‌کرد که صدای جرینگ جرینگ کلید بلند نشود، داشت با خودش فکر می‌کرد نکند فرشته صدای کلید را شنیده و به روی خودش نیاورده! چرا خودش نفهمیده بود! -ممنون، من همین‌جا پیاده می‌شم داخل کوچه نیاین، سختتونه. -خب بذار... -نه عزیزم خیلی لطف کردین. سلام به عزیزجون هم برسونین. آقا... ممنونم، خدانگهدار. فرشته دستی به بازویش کشید. - زود برو خودتو گرم کن، حسابی خیس شدی... خدا به همرات! با لبخندي قدرشناسانه از ماشین پیاده شد. صابر هم به رسم احترام پیاده شد. ستاره دلش می‌خواست پشت سرش هم چشم داشت! طوری آهسته قدم برمی‌داشت که انگار در حال پیاده‌روی در کنار ساحل دریاست. زنگ خانه را زد. صدای عمو را که شنید، دلش آرام گرفت. -منم عموجون. رویش را برگرداند. صابر در حال سوار شدن به ماشین بود. نگاه آخرش مثل تیری زهرآلود قلب ستاره را هدف گرفت؛ نگاهی از روی جدیت با چاشنی اخم، که مخاطبش چشمان قهوه‌ای ستاره بود. نمی‌دانست چه کار بدی انجام داده که مستحق چنین اخمی است، نکند متوجه کلیدها شده و... چیزی در دلش فرو ریخت. بالأخره صابر سوار ماشین شد. نگاه مهربان فرشته و تکان کوتاه سرش، کمی رنجش را تسلی داد. در خانه را که بست، نفس راحتی کشید. داخل کیفش را نگاهی انداخت تا مطمئن شود، توهم نبوده. -ستاره، عمو بیا تو! نگاه کن...نگاه کن... سرما می‌خوری دختر! نگاهی به خودش انداخت، انگار بدنش بی‌حس شده بود و خیسی باران را حس نمی‌کرد . حرف فرشته و عمو درست از آب درآمد و ستاره روز بعد با بدن درد و کمی تب از خواب بیدار شد. امتحانات اولی‌اش را با حالت سرماخوردگی پشت سر گذاشت و این برایش بسیار اذیت کننده بود. اما آخرین امتحانش را با خوشحالی و موفقیت پشت سر گذاشت. مینو بیرون سالن منتظرش ایستاده بود. به شوخی خودکار را به سرش زد. -چی می‌نویسی هی تند تند، اینشتین کلاس؟ کف دستش را به سرش کشید، جایی که مینو ضربه زده بود. -آخ... یوا‌ش‌تر. چرت و پرت مي‌نويسم نمره بگیرم. مینو خودکارش را در هوا طوری چرخاند که ستاره متوجه شد، دارد ادای او را هنگام امتحان دادن در‌می‌آورد. -آره جون خودت! از قيافه‌ات معلومه. به طرف در خروجی دانشگاه حرکت کردند. -حالا کی گفته من اینشتینم؟ خرخون کلاس اون دختر کک مکیه هست که ردیف اول می‌شینه. فامیلش یادم نیست. یه‌بار کنارش نشستم ولی خداییش خوب درس فهمیدم. مینو نیشخندی زد. -سلطانی رو می‌گی؟ آره خبراش دستمه. خاک بر سر، تور پهن کرده، چه توری! می‌دونستی مهرداد رفته خواستگاریش؟ ستاره چنان از حرف مینو جاخورد که وسط راه متوقف شد و نزدیک بود چند نفر به هم برخورد کنند. مینو دستش را گرفت و کنار کشید. -ای بابا، چرا سکته زدی دختر؟ -باورم نمی‌شه... بیچاره دلسا... کلی با مهرداد پز می‌داد... فکر میکرد میاد خواستگاریش حتما... بگو چرا زد آینمو شکست، عغده کرده بود. -بیشعوره دیگه! عشق و حالشو با دلسا و اون ترم اولی کرد، آخر سرهم خرخون کلاس... که کله‌اش همه تو کتاب و درسه انتخاب کرد. ستاره خودش را جای دلسا گذاشت، اگر کیان دختر دیگری را حتی برای دوستی به او ترجیح می‌داد، چه حالی می‌شد؟ چه برسد به ازدواج؟ چه تضمینی وجود داشت که کیان تا آخر با او دوست بماند؟ ولی از خودش مطمئن بود، با اینکه بخاطر رفتارهای زننده کیان نسبت به او کاملا سرد شده بود، اما از خودش مطمئن بود. در مرامش چنین کاری بی‌انصافی بود. اصلا آخرش تا کجا بود! این افکار مثل موریانه‌ای آرام آرام داشت به مغزش رسوخ می‌کرد، که صدایی از پشت‌سرش او را ترساند. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓