دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 102 ستاره سهیل در دلش پوزخندی زد. "من دیرتر از اینم بیرون بودم، اونم با همجنس خودت
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
103 ستاره سهیل
کمی کیفش را جلو کشید تا فرشته دید کمتری داشته باشد. دسته کلیدش داخل کیف، برایش زبان درازی میکرد.
"این اینجا چکار میکنه خدایا... فرشته ببینه دربارهام چی فکر میکنه! !"
زیپ کیفش را بست و تا خانه دست به سینه نشست، حس مجرمی را داشت که شیئ ممنوعهای را با خود حمل میکرد.
چنان آرام کیفش را جا به جا میکرد که صدای جرینگ جرینگ کلید بلند نشود، داشت با خودش فکر میکرد نکند فرشته صدای کلید را شنیده و به روی خودش نیاورده! چرا خودش نفهمیده بود!
-ممنون، من همینجا پیاده میشم داخل کوچه نیاین، سختتونه.
-خب بذار...
-نه عزیزم خیلی لطف کردین. سلام به عزیزجون هم برسونین. آقا... ممنونم، خدانگهدار.
فرشته دستی به بازویش کشید.
- زود برو خودتو گرم کن، حسابی خیس شدی... خدا به همرات!
با لبخندي قدرشناسانه از ماشین پیاده شد. صابر هم به رسم احترام پیاده شد. ستاره دلش میخواست پشت سرش هم چشم داشت! طوری آهسته قدم برمیداشت که انگار در حال پیادهروی در کنار ساحل دریاست.
زنگ خانه را زد. صدای عمو را که شنید، دلش آرام گرفت.
-منم عموجون.
رویش را برگرداند. صابر در حال سوار شدن به ماشین بود. نگاه آخرش مثل تیری زهرآلود قلب ستاره را هدف گرفت؛ نگاهی از روی جدیت با چاشنی اخم، که مخاطبش چشمان قهوهای ستاره بود. نمیدانست چه کار بدی انجام داده که مستحق چنین اخمی است، نکند متوجه کلیدها شده و... چیزی در دلش فرو ریخت.
بالأخره صابر سوار ماشین شد. نگاه مهربان فرشته و تکان کوتاه سرش، کمی رنجش را تسلی داد.
در خانه را که بست، نفس راحتی کشید. داخل کیفش را نگاهی انداخت تا مطمئن شود، توهم نبوده.
-ستاره، عمو بیا تو! نگاه کن...نگاه کن... سرما میخوری دختر!
نگاهی به خودش انداخت، انگار بدنش بیحس شده بود و خیسی باران را حس نمیکرد .
حرف فرشته و عمو درست از آب درآمد و ستاره روز بعد با بدن درد و کمی تب از خواب بیدار شد. امتحانات اولیاش را با حالت سرماخوردگی پشت سر گذاشت و این برایش بسیار اذیت کننده بود. اما آخرین امتحانش را با خوشحالی و موفقیت پشت سر گذاشت.
مینو بیرون سالن منتظرش ایستاده بود. به شوخی خودکار را به سرش زد.
-چی مینویسی هی تند تند، اینشتین کلاس؟
کف دستش را به سرش کشید، جایی که مینو ضربه زده بود.
-آخ... یواشتر. چرت و پرت مينويسم نمره بگیرم.
مینو خودکارش را در هوا طوری چرخاند که ستاره متوجه شد، دارد ادای او را هنگام امتحان دادن درمیآورد.
-آره جون خودت! از قيافهات معلومه.
به طرف در خروجی دانشگاه حرکت کردند.
-حالا کی گفته من اینشتینم؟ خرخون کلاس اون دختر کک مکیه هست که ردیف اول میشینه. فامیلش یادم نیست. یهبار کنارش نشستم ولی خداییش خوب درس فهمیدم.
مینو نیشخندی زد.
-سلطانی رو میگی؟ آره خبراش دستمه. خاک بر سر، تور پهن کرده، چه توری! میدونستی مهرداد رفته خواستگاریش؟
ستاره چنان از حرف مینو جاخورد که وسط راه متوقف شد و نزدیک بود چند نفر به هم برخورد کنند. مینو دستش را گرفت و کنار کشید.
-ای بابا، چرا سکته زدی دختر؟
-باورم نمیشه... بیچاره دلسا... کلی با مهرداد پز میداد... فکر میکرد میاد خواستگاریش حتما... بگو چرا زد آینمو شکست، عغده کرده بود.
-بیشعوره دیگه! عشق و حالشو با دلسا و اون ترم اولی کرد، آخر سرهم خرخون کلاس... که کلهاش همه تو کتاب و درسه انتخاب کرد.
ستاره خودش را جای دلسا گذاشت، اگر کیان دختر دیگری را حتی برای دوستی به او ترجیح میداد، چه حالی میشد؟ چه برسد به ازدواج؟ چه تضمینی وجود داشت که کیان تا آخر با او دوست بماند؟ ولی از خودش مطمئن بود، با اینکه بخاطر رفتارهای زننده کیان نسبت به او کاملا سرد شده بود، اما از خودش مطمئن بود. در مرامش چنین کاری بیانصافی بود. اصلا آخرش تا کجا بود! این افکار مثل موریانهای آرام آرام داشت به مغزش رسوخ میکرد، که صدایی از پشتسرش او را ترساند.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 103 ستاره سهیل کمی کیفش را جلو کشید تا فرشته دید کمتری داشته باشد. دسته کلیدش داخل ک
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
104 ستاره سهیل
-آقا سلام...
صدای شاد و شنگول کیان را از پشت سرش شنید. ورقه سوال هنوز به دستش بود.
-کجا؟ امتحان میدین، در میرین؟ ستاره خانم چطورن؟
-ممنون خوبم! امتحانت خوب بود؟
مینو برگه امتحان را از دست کیان قاپید.
-ببینم برگهرو.. آسون بود؟
کیان سرش را به دو طرف چرخاند.
-ای! پنجاه پنجاه. من کلا باهوشم، یه دور بخونم 16 رو گرفتم.
ستاره سرش را از روی برگهای که دست مینو بود برگرداند.
-من که نمیفهمم چی نوشته، همش ریاضیه! واقعا باهوشی که میفهمی.
مینو برگه را میان چمنها رها کرد.
کیان خم شد و برگه را برداشت.
-چیه میزون نیستین دوتایی! طوری شده؟
مینو طبق عادت همیشگیاش در حال جویدن آدامس بود.
-قضیه یارو مهردادرو شنیدی؟
-مهرداد؟ چی شده حالا؟
مینو بیمقدمه، وسط چمنها نشست.
-رفته خواستگاری خرخون کلاس، سلطانی. مال اکیپ ما نیست؛ یعنی تو هیچ اکیپی نیست. ستاره شنید میخواست سکته بزنه.
کیان نگاهی به ستاره انداخت.
-چرا؟
دو نفری با چشمهایی وق زده زل زدند به کیان. همزمان پرسیدند:
-چرا؟؟
ستاره با لحن طلبکارانهای پرسید:
-یعنی از نظر تو کارش درست بوده؟
کیان با دست اشاره کرد که کنار مینو بنشینند تا در موردش حرف بزنند.
-ببینین، من نمیگم کارش درست بوده. ولی میگم این دوتا مقوله جداست، میفهمین چی میگم؟
مینو سکوت کرد و رویش را برگرداند. داشت تظاهر میکرد چیزی برایش مهم نیست. ستاره اما به علامت منفی سر تکان داد.
-خب، دلسا دوستش بوده! نبوده؟ دوست بودن با ازدواج کردن فرق داره دیگه! خیلی ساده است. چرا نمیگیرین؟
-یعنی چون بهم زدن با هم، سریع باید بره طرف یه دختر دیگه؟
-ببین وقتی رابطهشون تموم شده، دیگه حسی به هم ندارن، برا چی صبر کنن؟ اصلا مگه تو دوستی قانونی هم هست که دارین ازش دفاع میکنین؟
مینو جواب داد:
-خب شاید دلسا هنوز دوسش داشته باشه. اصلا شاید دلش میخواست خودش با مهرداد ازدواج کنه، هرچی باشه اون اولویت داشت.
کیان انگار کلافه شده بود.
- مینو تو دیگه چرا؟ دوستی اسمش روشه... هر لحظه ممکنه تموم شه... امروز با من دوستی، صبح ممکنه تموم بشه. قردادای امضا نکردیم که بگیم آقا ما تا روز قیامت با هم دوستیمون. تازه بگیم، حرف باد هواست. دیگه انگار این قانون نانوشته رو قبول کردیم، اومدیم وسط. تازه مینو خانم شما چرا لجت گرفته؟ شما که با همه هستی خودت؟
-من فرق دارم... اصلا. چی میگی تو؟ بعدم اون رفته دست گذاشته رو یکی که آفتاب مهتاب ندیدش مثلا! از این دارم حرص میخورم.
ستاره اما ذهنش مشغول شده بود، حرفهای کیان را نمیتوانست هضم کند. نمیدانست از حرفش ناراحت شود یا خوشحال! در حالیکه داشت منطقی حرف میزد.
-پس احساسات اون دختر بیچاره چی میشه که وقتی براش کادو میخریده کلی ذوق میکرده. وقتی بهش میگفته دوسش داره، قند تو دلش آب میشده. اگه دوسش داشت باید پای حرفش میموند.
کیان متوجه حرف ستاره شد.
- عزیزم! ما الان داریم کار مهرداد رو تحلیل میکنیم... نمیگیم خوبه یا بد. آدما با هم فرق دارن.
مینو انگار عصبی شده بود.
-پاشین بریم تو کافه گیلاد...تازه برگشته.
سه نفری به سمت ماشین مینو حرکت کردند. ستاره داشت به حرفهای کیان فکر میکرد. یعنی کی و کجا و سر چه مسئلهای قرار بود دوستیاش با کیان تمام شود. حس عروسک سیرکی را داشت که حق انتخابی ندارد.
وقتی یاد فرشته و صابر میافتاد، از خودش بدش میآمد. بخاطر نگاه جدی و عصبانی صابر دلش نمیخواست با فرشته رو به رو شود. در دلش به انتخاب فرشته حسادت کرد.
وقتی از دانشگاه خارج شدند، مینو و کیان سرشان در گوشیشان بود و از احساسات بهم ریخته او هیچ خبری نداشتند.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🟥 در این جور موارد، مقام قضایی بجای مساعدت😏 میتونه حکمی بده که شخص هم آسیب نبینه (و نتونه مظلومنمایی کنه) هم تنبیه بشه.
♦️مثلاً حکم بده که شما 4 نفر تا آخر بارشهای زمستانی، مسئول رفع گرفتگی جوبها و راهآبهای دماوند هستید!
اینجوری آسیب که نمیبینن هیچ؛ برای یه بارم که شده یه خدمتی به جامعه میکنن... تازه براشون خاطره هم میشه😉
🖤 @hejabuni 🖤
هدایت شده از 🇵🇸دختران انقلاب 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢حرف های خانم کم حجاب در موکب فاطمیه دختران انقلاب
👌بعد از اغتشاشات ارادتم به محجبه ها بیشتر شد
#ایران_قوی
#زن_عفت_افتخار
#دختران_انقلاب
🇮🇷صدای دختران انقلاب را از اینجا بشنوید
✅https://eitaa.com/joinchat/3435003923C863f1fbcfc
🧕درخشش دخترنوجوان همدانی در دنیا
🌼زهرا جعفرپور (نوجوانی از دیار ملایر)، رکوردهای بینظیری را در ورزش دارد و در حوزه تحصیل و تهذیب هم درخشیده است.
🌼در تولید نانو ذرات فرایند الکترو اسپری در ایجاد الیاف فعالیت چشمگیری دارد. او که حافظ جزء سیام قرآن است، در حوزه ورزش هم توانسته با حلقه هولاهوپ رکوردهای بینظیری به نام خود ثبت کند و رمز موفقیتهایش را انس با شهدا میداند.
بیشتر بخوانید
📆 دی ۱۴۰۱ / @gooodnews_ir
🇮🇷 #علمیوفناوری / #دخترایرانی 🇮🇷
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
تا الان ۷۰۰ جور شده. از ثواب جا نمونید هر چه قدر که میتونید با هر توان مالی ولو کم. این کمک مایه برک
✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️
✅ تاکنون ۱،۲۵۰،۰۰۰ یک میلیون دویست وپنجاه هزار تومن واریز شده و👇
58٬750٬000 پنجاه وهشت میلیون و هفتصد و پنجاه هزار تومن دیگه نیاز هست برای خرید ۵۰۰۰ هزار کتاب دختران گل هستند.
✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دغدغههای حاج قاسم - 2.pdf
1.8M
🔰چرا حاج قاسم سلیمانی اینقدر محبوبیت داره؟
📝 فهرست کتاب، لمسی هست
📆 دی ۱۴۰۱
#جانفدا #استاد_راجی
@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🔺این خانم امریکا (سیاتل) زندگی میکنه و تمام مطالبش در راستای براندازی بوده و هست ؛ حالا استوری گذاشته دنبال مسافر از ایران میگرده تا براش داروی ایرانی بیاره به امریکا یا کانادا چون "یکی از آشناهاش" در امریکا پول نداره دارو بخره😐
"SEYED HOSSEINI"
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 104 ستاره سهیل -آقا سلام... صدای شاد و شنگول کیان را از پشت سرش شنید. ورقه سوال هنوز
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
105ستاره سهیل
با ماشین مینو به طرف کافه صورتی حرکت کردند، کیان در طول مسیر آنقدر بذلهگویی کرد که مینو و ستاره اصلا یادشان رفت، چند دقیقه پیش چقدر به حرفهای کیان اعتراض داشتند.
چهار نفری پشت میزهای سفید و بیروح کافه نشسته بودند.
کیان و گیلاد (هوغود) در حال پچپچ کردند بودند.
محیط کافه نسبت به اولین باری که ستاره به آنجا آمده بود، تغییر چندانی نکرده بود.
مینو دستش را روی میز کوبید.
-بسه دیگه، شوراتون تموم نشد؟
هوغود دسته موهای مشکیاش را پشت سرش انداخت. چشمانش لحظهای به مینو و بعد به ستاره خیره شد.
-چشم! ستاره بانو چطوره؟
ستاره لبخند دلربایی زد. انگار دلش کمی شیطنت میخواست؛ امتحان کردن میزان محبت کیان. میخواست غیرتش را بر روی احساسش آشکارا ببیند، از جنس همان غیرتی که صابر آن شب بخاطر پیاده شدن از ماشین نشان داده بود.
-خوبم، ممنون. شما خوبین؟
-شما رو میبینیم، چرا خوب نباشیم.
مینو دستانش را در سینه قلاب کرد.
-خب حالا، مراسم معلوم شد کجا برگزار بشه؟ و کی؟
کیان سرش را کشدار به معنای بله پایین آورد.
-جور کردم. جاش با منه! دفعه قبل که ستاره نتونست بیاد، خوب شد هم نیومد، اصلا فضای مناسبی نداشت. بچهها راحت نبودن. این یه باغه تو بزرگراه. از همه طرف آزاده. زمانشرو آرش قراره بگه.
نمیدانست چرا به جای گیلاد، این اسم از دهانش بیرون پرید.
-آقای هوغود..
مینو پخی زد زیر خنده. ادای ستاره را درآورد.
-آقای.. هوغود.
کیان چشم غرهای به مینو رفت. دلش میخواست بپرسد که او هم به مراسم میآید یا نه ولی خنده مینو و زنگ خوردن تلفن کیان، سوالش را خورد و در خودش فرو رفت. نگاهی پر اضطراب به کیان انداخت. "یعنی با کی داره حرف میزنه؟"
-بانو!
نگاهش نگرانش از کیان به هوغود چرخید. آرام و بدون هیچ منظوری گفت:
-جانم!
-مینو میگفت شما کلاس رزمی میری، هنوز میری؟
-آره.
-آفرین! اگه خواستی تمرین کنی، رو من حساب کن. یه سری مسابقات زیرزمینی هم داریم. باعث پیشرفتت میشه.
-چه خوب! نمیدونستم. عالیه!
نگاه هوغود با بینی عجیبش کمی او را ترساند، وقتی چانهاش را پایینتر کشاند و گفت:
-اینکه با من تمرین کنی؟
ستاره هول شد.
-نه! خب.. منظورم.. مسابقات بود.
وقتی مینو بحث را عوض کرد،
-بچهها، کیانخان وارد میشود.
ستاره نفس راحتی کشید.
کیان دستش را محکم روی میز کوبید.
-آقا مژدگونی بدین. مراسم فرداشبه، همهچیزم اوکی شد.
ستاره از خوشحالی ناغافل کف دستانش را مقابل صورتش، بهم زد.
-ای وای! چقدر منتظر بودم، آخ جون!
مینو با کنایه گفت:
-حالا مراقب خودت باش، پایی دستی نشکنی دوباره.
هرچهار نفر خندیدند.
-گیلاد جان! سفارش ما آماده است؟
هوغود چشم وابرویی بالا داد.
-بله که آماده است.
وقتی هوغود با سيني طلایی تزیین شدهای برگشت، در کنار چند فنجان چای و شکلات، جعبه جواهرات قرمز رنگی هم خودنمایی میکرد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 105ستاره سهیل با ماشین مینو به طرف کافه صورتی حرکت کردند، کیان در طول مسیر آنقدر بذ
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
106ستاره سهیل
کیان جعبه جواهر را برداشت. از روی صندلی بلند شد. کمی خم شد و همان طور که جعبه در دستش بود، با دست دیگرش هم به آن اشاره میکرد.
-افتخار میدین این جعبه رو باز کنین؟
ستاره با چشمانی گرد شده به به مینو نگاه کرد. مینو سری به معنای تاکید تکان داد.
هوغود با لبخند معناداری، فنجانها را روی میز گذاشت.
کیان دستش را پشت جعبه گذاشت و رو به ستاره بازش کرد.
درون جعبه میان خردهریزهای رنگارنگ، گردنبندی ستاره شکل میدرخشید.
دستان ستاره، گردنبند را لمس کرد و از آن لحظه بود که به طور رسمی، عضو مورد اعتماد گروه عرفان شد.
-وای چقدر این قشنگه. شبیه گردنبند اون دختره تو سریال جادوگره.
قسمت پایین ستاره، سه نقطه به صورت خیلی خاص طرحریزی شده بود که انگار حروفی به صورت رمز حک شده باشد.
-خیلی قشنگه.
هوغود انگار در حال تماشای تابلوی نقاشیِ شاهکاری بود که خودش آن را طراحی کرده بود.
-تو دیگه عضو رسمی گروه شدی، ستاره!
مینو کمی که از قهوهاش را نوشید و این جمله را مانند تیتر مهم اخبار به زبان آورد.
-میخواستم خودم بهت بدم، گفتم کیان بده جذابتره. البته این اول کاره ستاره. سعی کن مدام ارتقاء بگیری.
ستاره انگار مدال المپیک در دستانش میدرخشید. دستی به گردنبند کشید.
-تمام سعی خودمرو میکنم. که از انتخابم پشیمون نشین.
گیلاد طوری به ستاره زل زده بود که کیان چندبار مجبور شد به بازویش بزند و حرف تو حرف آورد تا شاید نگاهش را از ستاره بردارد.
ستاره گرچه آن لحظه متوجه تلاش کیان شد؛ اما آن را حمل بر احساسش نسبت به خودش کرد.
شب زمانی که سرش را روی بالش گذاشت تمام حرکات و رفتارشان را در کافه اینطور در ذهنش تجزیه تحلیل کرد؛ هوغود به خاطر استعدادی که در او دیده، مورد توجهاش قرار گرفته و کیان هم به خاطر حس دوست داشتنش کمی غیرتی شد. از اینکه مورد توجه آن جمع بود لذت میبرد.
گردنبند را با خودش زیر پتو برده بود. چشمانش را بست و آن را در دستانش فشرد. خودش را در مراسم شکرگزاری تصور کرد ولی خیلی زود، خواب مانند پردهای سیاه بر افکارش سایه افکند.
اول صبحش را با فیلمهای ارسالی مینو شروع کرد. لقمه صبحانه را دست راستش گرفته بود و با انگشت شستِ ِدست راستش، فیلم را باز کرد.
ویدئو مربوط به مراسم شکرگزاری بود.
مردانی سفید پوش با ریشها و موهای بلند سیاه، دایره وار در حال چرخیدن بودند. درون آن حلقه، حلقه کوچکتر که همینطور ادامه پیدا میکرد.
همه با صدای دف، شروع به چرخیدن میکردند و سرشان را بالا و پایین تکان میدادند.
ستاره تا ظهر سه فیلم و چند عکسی را که مینو برایش فرستاده بود، چندین و چند بار نگاه کرد. علاوه بر آن قوانین چندگانهای را نیز برایش فرستاده بود که ستاره سعی داست آنها را حفظ کند.
١۵ قانون اولیه یک عارف
١-یک عارف، در مجلس و حلقه ذکر نباید چیزی بخورد.
٢-یک عارف در مجلس ذکر و حلقه حتی اجازه ندارد آب بخورد.
٣-یک عارف، اگر خواست در مجلس ذکر و حلقه شرکت کند نباید سلام کند!
۴-یک عارف، در مجلس ذکر و حلقه تحت هیچ شرایطی نباید با دیگران صحبت کند.
۵-یک عارف، اگر خواست به مجلس ذکر و حلقه وارد شود حتما باید از بزرگ مجلس اجازه بگیرد.
۶-یک عارف، بعد از آنکه از بزرگ مجلس برای شرکت در مراسم ذکر و حلقه اجازه گرفت باید زمانی که خواست در مجلس ذکر و حلقه بنشیند دوباره از بزرگ مجلس اجازه بگیرد.
٧-یک عارف، زمانی که خواست در مجلس ذکر بنشیند، نباید با دیگران احوال پرسی کند.
٨-یک عارف ، نباید تحت هیچ شرایطی در مجلس حلقه و ذکر ، پشت به بزرگ کند حتی اگر مجبور شود پشت به همه کند.
٩-یک عارف، اگر وارد مجلس حلقه و ذکر شد و فهمید جا نیست باید بدون تکلم کنار رود و یا به بیرون رود.
٠١-یک عارف، باید اول و آخر مجلس ذکر و حلقه با دیگران صفا کند.
١١-یک عارف، باید یک صفا به نیابت قطب انجام دهد.
١٢-یک عارف، باید یک صفا به نیابت کسی که تلقین ذکر و توبه به او کرده انجام دهد.
١٣-نباید عارف، در مجلس ذکر و حلقه باشد زیرا روحانیت مجلس خراب میشود.
١۴-اگر غیر از عارف، کسی خواست وارد مجلس ذکر و حلقه شود نگذارند و اجازه ندهند.
١۵-اگر غیر از عارف، کسی با اصرار فراوان خواست وارد مجلس شود اجازه دهند ولی از او دوری کنند و دل خود را از توجه به او نگهدارند.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓