کوچ زنان غربی به اسلام.mp3
1.63M
♨️کوچ عجیب زنان غربی به اسلام
چرا؟
🎙شیخ قمی
@TablighGharb
🌸 @Hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😱چوب خدا صدا نداره یعنی همین
👶رزق دست خداست
#فرزنداوری
#هرفرزند=ریشه درخت شیعه
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🔹خاطرات بانوی فعال عفاف و حجاب 🔰قسمت اول 🔸سلام و عرض ادب به خدمت همه مخاطبین کانال و خواننده های
🔹خاطرات بانوی فعال عفاف و حجاب
🔰 قسمت دوم
زمانی که وارد مدرسه شده بودم مقارن بود با زمان اغتشاشات ، منم یه خانم چادری محجبه که همین حجابش خودش الان مسئله بود در نتیجه تا می رفتیم سرکلاس بحث را به زن زندگی و آزادی و....میبردند منم چند جلسه اول فقط شنونده بودم هربارم می پرسیدند شما چه معلمی هستید؟ پاسخ میدادم من معلم شنیدنم
چشتون روز بد نبینه زمزمه ها پشت سرم بود که خانم پلیس اون یکی میگفت نه سپاهی یکی میگفت اطلاعاتیه داره ازمون باز جویی میکنه و....
اینجا بود که برای دعوت بچه ها به حجاب نیاز به یه محرک قوی داشتم .با خودم گفتم جبهه کفر و دشمن میلیاردها میلیارد هزینه میکنن اما ما باید فقط حرف بزنیم 😔
به معاون و مدیر مدرسه اعلام کردم گفتم بدون اینکه از من اسمی ببره بگه تا آخر سال هر کسی چادر بپوشه ۳روز رایگان اردو میبریم مشهد
شاید ریسک بزرگی کردم اما دلم به لطف خدا و کمک های خود آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف گرم بود، با تمام وجودم حسشان میکردم چون یه نیروی فراتر از نیروی وجودی یک بشر داشتم 😍
خلاصه ریسک رو کردم و از فردای همون روز یهو معاون گفت خانم دهنوی یه خبر خوش برات دارم گفتم چی شده گفت پنج ،شش نفر چادر بسر شدند😳
وای خیلی خوشحال شدم 😃......
من بعد وقتی میرفتم سرکلاس شروع می کردم بعد از تخلیه هیجانی که کلاس های قبل داشتم به تخلیه اطلاعاتی بچه ها ،
پیشنهادمم این بود که بچهها یه کاغذ بردارید و برای من نامه بنویسید و هر مشکلی که ذهنتون را درگیر کرده بنویسید و.....
✍ خانم الهه دهنوی
ادامه دارد ...
#مصاحبه #مبلّغ_مدرسه #تجربه_نگاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
مداحی_آنلاین_ببین_روی_خدا_را_رخ_نورالهدی_را_محمد_فصولی_5877234703840316130.mp3
13.52M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
آمده بهر جود و سخا
مولود با برکت رضا (ع)✨💐
آمده عشق امام رضا (ع)
آرامش دل اهل ولا✨
💚 #میلاد_امام_جواد علیه السلام
💚 مولودی حضرت علی اصغر علیه السلام
شاه کربلا مبارکه آقا
قدم نو رسیده ی شما✨💐
🎤 محمدفصولی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 150ستاره سهیل پشت میزش نشسته بود و گوشی را روی کتابی با جلد سورمهای و عنوان اموال و
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
151ستاره سهیل
دو روز که با رفتن ستاره به پایگاه بسیج عمو، موافقت شد، ستاره جلوی آینه ایستاده بود و خودش را در چادر مشکی کمی برانداز کرد. آرایش کمرنگی روی صورتش نشسته بود. صورت گرد سفیدش بنظر در قاب چادر مشکی عجیب درخشش داشت. رژ لبش را کمرنگتر کرد، به این امید که تپش قلبش را هم، کمتر کند.
توصیههای مینو را مانند دستورالعمل دارویی که دکتر داده، در ماشین و به دور از چشم عمو مدام مرور میکرد.
-عمو اونجا رسیدی بگو با خانم نیاسری کار داری، از طرف شکیبا اومدی، اونا خودشون رات میندازن.
-چشم عمو.
اول نگاهی به آینه ماشین انداخت و خودش را بررسی کرد، بعد با قدمهایی که نوعی ارتعاش در آنها حس میکرد، وارد فضای مسجد شد.
برخلاف چیزی که در نظرش بود، پایگاه بسیج، یک اتاق سه در چهار در یکی از مسجدها بود.
در اتاق باز بود و باریکهای از نور آفتاب روی سرخی قالی میدرخشید.
تقهای به در زد و وارد شد.
-سلام، ببخشید... خانم... نیاسری؟
خانمی با صورت گرد و ابروهای پرپشت نسبتا کوتاه، پشت میز نشسته بود. نگاه جدیاش را بالا گرفت.
-سلام... در خدمتم.
با دستش به صندلی اشاره کرد.
-بفرمائید بشینین.
ستاره معذب روی صندلی نشست.
-من برادرزاده، آقای شکیبام... گفتن که، باهاتون صحبت کردن.
نگاه جدی خانم نیاسری، مانند یخی آب شد و روی اعضای صورتش ریخت.
-آره، بهم گفتن، چقدر خوب!
بعد بین کاغذهای روی میز گشت و برگهای را به دست ستاره داد.
- عزیزم این فرمو پرکن، بقیه کارا دیگه با خودمونه، چندتا مدرک و عکسم فقط هر وقت اومدی، برام بیار.
ستاره لبخند آشنایی زد و چشمی گفت و شروع کرد به پر کردن کاغذ زیر دستش.
ستاره خبری پیروزی بزرگش را در راه رفتن به خانه برای مینو فرستاد و منتظر تعریف و تمجیدهایی بود تا خستگیاش در رود.
-مینو، شد... شد... باورت میشه؟ تونستم اسممو بنویسم... ولی خیلی باید مراقب باشم. نمیشه بیگدار به آب زد.
ولی وقتی با اشتیاق پیام مینو را باز کرد، لبخند روی لبش ماسید.
- خوبه... اینا رو به خودت بگو، نه به من! اوکی؟
ستاره که انتظار بیشتری داشت، لحظهای از آن همه استرسیه بخاطر مینو کشیده بود، حالش بهم خورد. گاهی از اینکه مطیع دستورات مینو میشد، احساس حماقت میکرد.
در رفت و آمدهای بعدیاش به پایگاه، با خانم نیاسری رفیق شده بود و سعی میکرد از او اطلاعاتی را بگیرد که به کار مینو بخورد، با اینکه توانسته بود رابطه خوبی را با مسئول پشتیبانی پایگاه برقرار کند، اما حرف کشیدن از او کار خیلی سختی بود.
یک روز که وارد پایگاه شد، با صحنهای روبرو شد که چند لحظه او را سرجایش میخکوب کرد و نتوانست تصميم بگیرد که سریع اتاق را ترک کند. کنار چهارچوب در اتاق ایستاده بود و خانم نیاسری با فرشته در حالی که روی صندلیهای اداری نشسته بودند، اسامی افرادی را میخواندند و وارد لیست میکردند.
لحظهای که خانم نیاسری سرش را بالا آورد، متوجه حضور ستاره شد.
سلام عزیز، بیا تو، چرا واستادی؟
نگاه خندان فرشته و نگاه بهت زده ستاره لحظهای باهم تلاقی کرد.
-ستاره... تو اینجا چکار میکنی؟
ستاره طوری خندید که هوا از داخل بینیاش، با کمی اِهِم... بیرون فرستاده شد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 151ستاره سهیل دو روز که با رفتن ستاره به پایگاه بسیج عمو، موافقت شد، ستاره جلوی آینه
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
152ستاره سهیل
-منم میخواستم همینو بپرسم ازت!
خانم نیاسری که هرلحظه لبخندش بازتر میشد و ستاره میتوانست دندانهای سفیدش را بهتر ببیند گفت:
«شما... همو میشناسین؟»
ستاره مطمئن بود که خانم نیاسری، یک شب هم نخ دندان و مسواکش را فراموش نمیکند.
فرشته چشمکی به ستاره زد و جواب داد
- به! پس چی خیال کردی؟ ستاره عضو کتابخونه مسجدمونه...
-ماشاءالله دیگه از دختر فرمانده پایگاه، کمتر از این نمیشه توقع داشت... تو همه مسجدا یه دستی میرسونه.
لحن فرشته کمی متعجب شد.
-دختر فرمانده؟
خانم نیاسری سرش را کمی جنباند.
-آ... م... ببخشید، دختر برادر فرمانده... دختر شهید شکیبا.
ستاره نگاهش روی صورت و چشمان فرشته در قاب روسری زیتونیاش ثابت ماند. لحظهای چشمانش از تعجب برقی زد، اما لبهایش همچنان ساکت بود و بیحرکت.
نفس راحتی کشید. اما در ذهنش غوغایی به پا بود.
فرشته خیلی سریع بحث را عوض کرد.
-بابا این بسیج دانشگاه اینقدر که دردسر داره، هیچجا نداره... من باید زودتر برم، برسم به بچههای پرورشگاه. اگه اسما تموم شدن، من برم.
-هنوزم میری اونجا؟ خسته نشدی؟
-نه بابا! خستگی چیه؟ این بچهها خیلی به حمایت ما نیاز دارن، با چندتا از دوستام قرار گذاشتیم هفتهای دوبار از طرف بسیج بهشون سربزنیم. تو هم دوست داشتی بیا.
ستاره سعی کرد از کار خانم نیاسری که فرشته او را فاطمه صدا میکرد، سردربیاورد. اما چیز زیادی دستگیرش نشد. تنها از میان برگهها چند اسم و فامیل و مسئولیتشان را حفظ کرد تا برای مینو بفرستد.
روز بعد متوجه شد که لیست مربوط به بسیجیانی بوده که باید به میدان تیر برای تمرین بروند.
تنها کاری که توانست بکند، نوع اتوبوس، اسلحه و حدود رده سنشان را برای مینو در واتساپ فرستاد.
مینو حسابی از گزارشها راضی بود و او را به دادن اطلاعات بیشتر تشویق میکرد. تا جايي که دوباره تقاضای بزرگتری از ستاره کرد.
- ببین... اینایی که فرستادی عالیان خب... ولی بازم باید دقیقتر کارکرد، مگه خودت نگفتی بی گدار نمیشه به آب زد؟ همینه دیگه... این دفعه باید یه جوری ازشون عکس بگیری، آخه با دوتا اسم و فامیل که نمیشه کاری کرد...این آخرین درخواست گیلاده.
ستاره که حسابی عصبانی شده بود بالشش را از روی تخت، به طرف میز پرتاب کرد و ساعت صورتی زیبایش روی زمین افتاد و چند تکه شد.
-میخوای بهشون بگم، لطفا صاف واستین... من ازتون عکس بگیرم... سیبم فراموش نشه... تو دیوونهای مینو! میخوای منو به کشتن بدی... فقط بلدی دستور بوی... پاشو بیا اینجا، خودت ازشونعکس بگیر.
بعد از فرستادن این پیام، تا چند ساعت هیچ پیامی بین آنها بدل نشد. تا اینکه خود مینو پیشقدم شد و به او تلفن زد.
-سلام... چطوری؟
ستاره سرد و رسمی جواب داد.
-ممنون، داشتم درس میخوندم.
-باشه زیاد مزاحمت نمیشم... گیلاد گفت ازت تشکر کنم و بگم که واقعا درکت میکنه... اوم... اطلاعاتت خیلی خوب بودن، منم تند رفتم ببخشید ستاره جان!
لبخندی از شرم روی لبهای ستاره نشست.
ببخشید منم از کوره در رفتم... احساس کردم اصلا درکم نمیکنی و کارام برات هیچ ارزشی نداره... مینو! باور کن جلوتر از این نمیشه رفت... شک میکنن.
-باشه! به صلاح خودت، هروقت تونستی اطلاعات بیار.
تلفن را که قطع کرد احساس کرد وزنه سنگینی که این چند روز، روی سرش قرار داشت به طرز عجیبی در حال ناپدید شدن و سبک شدن است.
پیامهای انگیرشی که مینو برای انجام کار تشکیلاتی میفرستاد، ارادهاش را برای رسیدن روز عملیات بیشتر و بیشتر میکرد.
خبرهایی که از اطراف به گوششان میرسید به قدری ناراحت کننده بود که شبها قبل از خواب با گریه خواب میرفت.
مینو علاوه بر آماده کردن آنها برای انجام عملیات بزرگی که در راه بود، خبرهایی را از کشته شدن جوانانی برایشان میفرستاد به خاطر نداشتن آزادی اعتراض کرده بودند.
یک هفتهای بود که از محراب خبر نداشت و مدام به او پیام میداد، اما انگار محراب فکر و ذهنش جای دیگری بود، چون کوتاه و رسمی جواب میداد.
بعد از اعتراض ستاره به نبودن محراب، این پیام در جوابش آمد.
- ببخشید، درگیری آموزشهام... من خوبم... میخوام تک باشم...
ستاره محراب را درک میکرد، نه تنها او بلکه در واقع همه اعضا تلاش میکردند تا رضایت گیلاد را به دست آورند و به جایگاهی برسند.
پیامهای مینو روز به روز جدیتر میشدند.
-عملیات نزدیکه... آمادگی خودتون رو حفظ کنین.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
مبنای کشف حجاب نفی خدای حکیم و معاد-.mp3
24.98M
دکتر آدام رابرتز؛ میکروب شناس کالج دانشگاهی لندن:🧑🔬🧬🧪
نوع خاصی از #باکتریها در ریش موجود هستند که موجب نابودی دیگر باکتریهای مضر میشوند.
همچنین با انجام کشت و آزمایش جداگانه معلوم شد که این #باکتریها میتواند باکتری اشریشیا کولای را نیز #نابود کنند.🧔🏻
برگرفته از کتاب علوم نوین در اسلام 📕
#احکام_اسلام
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥پاسخ #دختر_ضعیف_الحجاب به امر به معروف دختران انقلاب در قطعه۲۸گلزار شهدای تهران:
🔹دخترانی که #کشف_حجاب می کنند بیارید گلزار شهدا تا این شهدا رو ببینند
🔹کاش مادرم از بچه گی به #چادر سر کردن عادتم میداد
🔹حاضرم جونم برای #آقا بدم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#قانون_حجاب
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
واکنش تهیه کننده فیلم "چرا گریه نمیکنی" به بازیگران این فیلم
تا ریال آخر دستمزدتونو گرفتین، کجا رفاقتی کار کردید؟؟!!
🔅 @hejabuni 🔅
پرسیدند :
فرقِ [ ڪریم ] با [ جواد ] در چیست ؟
فرمودند :
از شخصِ ڪریم همینكه درخواست ڪنے
به شما عنایت مے ڪند ولے
جواد ؛
خود به دنبالِ سائل مے گردد تا به او عطا ڪند...
#میلاد_امام_جواد (ع)
#تولیدی
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوچرخه خودش بود . . .😐
بدن خودش بود . . .😅
ولی.........
#جهاد_تبیین
#ما_به_هم_ربط_داریم
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 152ستاره سهیل -منم میخواستم همینو بپرسم ازت! خانم نیاسری که هرلحظه لبخندش بازتر می
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
,153ستاره سهیل
با پیامهایی که مینو مدام میفرستاد و مطالبی را که با عنوان روشنفکری، درباره عملکرد بسیجیها و نحوه برخوردشان با مردم میگفت، نفرت در دلش جوانه زد و ارادهاش برای رسیدن روز عملیات مصممتر شد.
در حال درس خواندن بود که پیامی از مینو دریافت کرد.
-کیان... برای کیان اتفاقی افتاده فکر کنم.
کتاب را محکم بست، آن قدری که تار موی روی پیشانیاش به ارتعاش افتاد.
-منظورت چیه؟ نه... خیلی وقته باهاش کات کردم... چی میگی تو؟
تمرکزش را برای درس خواندن از دست داده بود. از پشت میز بلند شد و اتاق کوچکش را گز کرد.
"نکنه... یعنی... مثل دلسا..." دستانش را در موهایش برد و حسابی بهمشان ریخت.
پشت پنجره اتاق ایستاد و با سرانگشت، پرده را کنار زد. از سردی هوا، پنجره بخار زده بود. پیشانی گر گرفتهاش را لحظهای به شیشه چسباند، انگار موج خنکی به بدنش تزریق شد و لرزش گرفت. با اینکه شب بود اما آسمان قرمز روشن بود.
گوشی را برداشت و پیام داد.
-مینو خبری نشد، نمیتونم بخوابم.
-فعلا که نه، گیلاد داره پرسوجو میکنه... گفت تا صبح خبر میدم... بگیر بخواب... نباید ضعیف بشی، ما تو آماده باش کاملیم، اوکی؟
داشت با خودش فکر میکرد، مینو چقدر بیخیال است! که عمو در اتاقش را زد.
-بله؟
در تا نیمه باز شد.
-بیداری عمو؟ نصفه شبه، نمیخوابی؟ خوبی؟
تلاش کرد تا برای لبخند زدن، لبهایش کش بیایند.
-خوبم، الان میخوابم، چشم.
با رفتن عمو مجبور شد، چراغ اتاق را خاموش کند و بخوابد.
صبح با وحشت بیدار شد، خواب بدی که یادش نمیآمد چه بود، اول صبحش را خراب کرد. سراغ گوشی رفت. چند پیام از طرف مینو در گروه چت شکرگزاری بارگذاری شده بود.
تصویر اول، پسری بود با موهای مشکی بالازده که گرد سفیدی روی آنها نشسته بود، صورتی کبود که اگر ستاره فقط یکبار او را در عمرش دیده بود، محال بود بتواند تشخیص دهد.
در ذهنش داشت خودش را قانع میکرد که او کیان نیست. کبودی زیر چشمان و خون خشک شده روی بینی و شیار خونی که از شکاف پیشانی بیرون زده بود، دل و رودهاش را بهم ریخت. چشمان از حدقه بیرون زدهاش، هنوز باز بود.
در نگاهش بهت و حیرت موج میخورد، انگار که از چیزی غافلگیر شده باشد.
چشمش به متن پایین عکس افتاد.
جسد بیجان محسن، که توسط بسیجیان مزدور کشته شد...محسن جان روحت شاد! انتقامت را میگیریم.
با دستانی لرزان و چشمانی که عصبی پلک میزد، گوشی از میان دستانش سر خورد.
مدام زیر لب تکرار میکرد.
-محسن! محسن؟ محسنه... نه... کیان نه!
به سمت گوشی که روی گل قالی، روی زمین افتاده بود، خیز برداشت.
شماره مینو را گرفت.
-مینو... این...یارو... کیه؟ محسن کیه؟
صدایش به طرز غیرعادی، همراه با آب دهانش بیرون پرید.
-کیانه... گفتم که ازش خبری نیست... گیلاد صبح زود خبر داد، کشتنش نامردا... همین بسيجيای لعنتی.
مینو داشت هنوز فحش میداد که گوشی، بهت زده از گوشش رها شد.
چند ثانیهای به گلدان کاکتوس کوچک روي میز خیره شد، انگار با نگاهه کردن به آن، تیغهایش یکی یکی در قلبش فرو میرفتند.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ,153ستاره سهیل با پیامهایی که مینو مدام میفرستاد و مطالبی را که با عنوان روشنفکری
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
154ستاره سهیل
حسی که مینو با فرستادن لحظهای عکسها منتقل میکرد، نفرت و انتقام بود. از اینکه عمویش بسیجی بود خجالت میکشید، احساس ضعف شدیدی در برابر مینو داشت و بدتر اینکه مجبورش کرده بودند که خودش را هم به عنوان یک بسیجی جا بزند. مدام به دستانش نگاه میکرد و خودش را در قتل دلسا و کیان شریک میدانست.
دوشب بود که اشکش خشک نمیشد، مدام پیامهای کیان را که هنوز در گروه بود، را میخواند و پیام تسلیت از دوستانش دريافت میکرد.
با پشت دست، صورت خیس از اشکش را پاک کرد. قفسه سینهاش که چند دقیقه قبل بخاطر نفس زدنش عقب و جلو میرفت، آرامتر شده بود.
در آنی تصميم گرفتذبه محراب پیام دهد. - محراب، هستی؟ کجایی تو چند وقته؟ حالم بده...
صورتش را میان دستانش پنهان کرد و به هقهق، به قدری که شانههایش میلرزیدند.
کمی که آرام گرفت، طاق باز روی تخت دراز کشید، بینیاش گرفته بود، دهانش را باز کرد و تند تند نفسش را بیرون داد.
اشکی را که گوشه چشمش گیر افتاده بود و قلقلکش میداد پاک کرد.
پیام محراب را خواند.
-خیلی درگیرم، ببخشید... بخاطر کیانه؟
-بغض داره خفم میکنه... میدونم کار درستی نیست بهت بگم، ولی حالم داره بهم میخوره، باور کن از اولم حسی به کیان نداشتم، ولی یه آدم بود... یه خواهر ده ساله داشت... خیلی دوستش داشت... عموم چطور میتونه با یه مشت آدم کش کار کنه... دارم دیوونه میشم... محراب...
-پیامکی نمیتونم، بعدا بهت زنگ میزنم، فقط برو یه لیوان آب بخور و سعی کن آروم باشی... باشه؟ بهم قول میدی؟
لبخند محزون کوتاهی روی صورتش جا گرفت. همیشه حس حمایتگری محراب را میپرستید، برخلاف کیان که فقط دلش میخواست به ستاره نزدیک شود.
گرچه محراب توانست، حس ناراحتی ستاره را تسکین دهد، اما مینو حس انتقام را لحظه به لحظه در درونش شعلهورتر میکرد؛ تا جاییکه دیگر غصه جایش را به خونخواهی داده بود.
پیامی که از مینو دریافت کرد، غافلگیرش کرد.
-بچهها! امشب... شبه انتقامه... ما دیگه به این وضع مملکت ساکت نمیمونیم... هر غلطی میخوان دارن میکنن... بنزین گرون میکنن... آدم میکشن... کیان و دلسای ما هنوز خونشون زنده است.
ستاره نوشت.
-کجا؟ کجا باید بریم؟ نمیذاریم خونشون هدر بره.
مینو ساعت و آدرس را نوشت و به ستاره گفت که خودش دنبالش میآید.
سه ساعت مانده به شروع اعتراضاتشان، دل توی دلش نبود. نمیدانست آخر چه میشود، اما فقط میخواست کاری بکند، انگار غیرتش جریحه دار شده بود و نمیتوانست ساکت بماند.
ساعت نه شب بود که ستاره سوار ماشین مینو شد. در مسیر مینو توضیحات لازم را برای ستاره داد که چطور باید با هم هماهنگ شوند و برای مظلومیت کیان چند دقیقه گریه سر داد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓