eitaa logo
دانشگاه حجاب
14.2هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
182 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
موج کره ای،بی تی اس،اکسو،بلک پینک.mp3
8.04M
📌 موج کره ای 🇰🇷 💠 جلسه اول 🎧 📎 🎧 بی تی اس(BTS) ، اکسو (EXO) ، بلک پینک ( BLACKPINK) 🔴 نفوذ موسیقی کره ای میان دانش آموزان خصوصا دختران ، تدریس شده توسط استاد مجید دهبان ادامه دارد... 🌸 @Hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🔴با شاخه گل و لبخند و توصیه، به تنهایی نمیشود 🔰برخی افراد سطحی نگر که مرد میدان جنگ نرم نیستند و حاضر نیستند از آبرو و اعتبار خود برای اصلاح جامعه اسلامی خرج کنند، به گونه ای سخن می گویند یا رفتار می کنند که گویا همه چیز با نصیحت و لبخند، حل شدنی است❗️ 🔻مقام معظم رهبری می فرمایند: «اسلام مرتکبِ منکر را نصیحت و هدایت می کند؛ اما حد هم برای او می گذارد. با صِرف زبان و توصیه نمیشود کاری کرد. قدرت نظام باید جلوِ سیرِ فحشا و فساد را بگیرد» https://khl.ink/f/3076 🇮🇷 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌حرف حق رو باید از خانم خزعلی شنید 🧕 واقعا اصل زن زندگی آزادی رو باید در اسلام و انقلاب دید این موضوع رو چندین بار هم توی توییت هام بهتون نشون دادم از جمله بانوانی که توی عرصه های مختلف فعالیت میکنند 🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله امسال از بعد از فتنه فضای کشور از لحاظ فرهنگی متفاوت شده و ما دلمون پر از حرفهاییه که میخوایم به گوش همه برسه. تا ۲۲بهمن (که مهمترین تریبون مردم انقلابی هست) هم چیزی نمونده و اگه خودمون کاری نکنیم باز قراره با همون شعارهای تکراری در راهپیمایی شرکت کنیم و عملا این فرصت مهم رو از دست بدیم. به نظر ما نسل جدید، تکرار شعارهای قدیمی دیگه فایده ای نداره و همونطور که دشمن شعار جدیدی مطرح کرده، ما هم باید حرف تازه ای بزنیم. اگه این دو شرط رو دارید یاعلی: - طبع شعری داشته باشید - کار رو جدی بگیرید ما اینجا با هیچکس شوخی نداریم و برای ۲۲بهمن شعار طراحی میکنیم 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/393937213C5274bed640
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل165 با اینکه ستاره در جواب مینو فقط به چشمانش زل زد،اما در دلش طوفانی از آشوب به پا بود. از روی صندلی بلند شد و چند قدمی راه رفت. دری به اتاق کناری پشت سرشان، قفل شده بود. انگار در خانه‌ای قدیمی در حال بازجویی بودند. درحالی‌که ریشه کنار ناخنش را که بیرون زده بود، با درد جدا کرد، پرسید: بنظرت چه‌کارمون می‌کنن؟ اگه به عموم بگن چی؟ -نمیگن، مطمئنم... براشون افت داره، شایدم توبیخ بشن. حدود دو ساعت، ستاره عصبی قدم می‌زد تا اینکه، در اتاق باز شد. ستاره از همان‌جایی که ایستاده بود، به صورت خانم بازجو نگاه کرد. با جدیت و تحکمی که در صورتش بود، داشت با خودش فکر می‌کرد چطور می‌تواند با بچه‌هایش رفتار کند؟ همین‌قدر خشک؟ دو کاغذ را روی میز گذاشت. -تعهد بدین، بعد آزادین. مینو نگاه پیروزمندانه‌ای به ستاره که پشت صندلی‌اش ایستاده بود انداخت و خم شد روی میز. -معلومه که تعهد می‌دیم. و بعد امضا کرد و خودکار را به دست ستاره داد. بازجو برگه‌ها را برداشت و قبل از خارج شدن از اتاق گفت: «کار من با شما تمومه، چشم‌بندا رو از روی میز بردارین، بپوشین و منتظر بمونین.» مینو بدون توجه به حرف بازجو پرسید. -دوستانون چی میشن؟ در بدون هیچ پاسخی بسته شد. یک‌ساعت بعد از اینکه چشم‌بندها را پوشیدند، گوشه خیابان اصلی، از ون زردی پیاده شدند. ستاره دستانش را دورش حلقه زد. -لرز کردم. مینو با رفتن ماشین، انگشتش را به نشانه تهدید به طرف ستاره و دختر درشت هیکلی گرفت که کنارش ایستاده بود. -درباره دستگیری‌مون هیچ حرفی از تو دهنتون بیرون نمی‌خزه... شنیدین؟ سامیه شنیدی؟ -خیالت تخت... اگه پرسیدن کجا بودی چی؟ -بگو خونه مینو بودم. -اوکی حله. سامیه و مینو به طرف ماشین حرکت کردند، ستاره اما ماتش برد. ساعت دوازده شب بود و هیچ بها‌نه‌ای برای برگشتن به خانه نداشت. مینو سربرگرداند و صدایش را بالا برد. -معلومه چه غلطی می‌کنی؟ بیا بریم دیگه. ف.سادات‌ {طوبی} 🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 166ستاره سهیل ستاره بغض کرده چند قدم جلو رفت، در حالی که فکش از سرما و افت‌فشار می‌لرزید پرسید. -مینو من چه خاکی تو سرم بریزم امشب؟ بگم تا این وقت شب کجا بودم؟ مینو طوری راه افتاد که ستاره مانند جوجه‌ای بی‌پناه دنبالش بدود تا صدایش را بشنود. -یعنی خاک تو سرت با این خانواده‌ات... جوش نزن... خودم می‌دونستم و درستش کردم. ستاره، با التماس پشت سرش دوید. - واستا، یعنی چی؟ مینو به بازوی سامیه ضربه‌ای زد که داشت پوست شکلاتی را باز می‌کرد. سامیه تعادلش را از دست داد، کمی به چپ خم شد و دوباره صاف ایستاد. شکلات را در دهانش گذاشت. -چقد می‌خوری تو هان؟ -مینو حرف بزن، چه کار کردی؟ -کار خاصی نکردم، از رو گوشیت پیام دادم به عمویی. گفتم امشب همه‌جا شلوغه، من برا درس خوندن اومدم پیش مینو، بهتره امشب همین‌جا بمونم. از اینکه مینو گوشی‌اش را بدون اطلاعش برداشته و پیام داده دلخور شد، اما راه دیگری هم به نظرش نمی‌رسید. پشت سر مینو و سامیه در حالی که دستانش را تا ته توی جیبش فرو کرده بود دنبالشان رفت. بخار دهانش جلوتر از خودش راه می‌رفت، که نم‌نم باران هم شروع شد. سوار ماشین سامیه شدند و راه افتادند. بین راه، مینو به محراب پیام داد که در زمان مناسبی ماشینش را جابه‌جا کند. آن شب ستاره تا صبح روی مبل زرشکی که توی سالن بود، تا صبح غلت زد. نگاهش به مینو که می‌افتاد که راحت روی تخت لم داده و به خواب عمیق فرورفته، حرصش می‌گرفت. نمی‌دانست اگر آن بازجو حرفی به عمویش می‌زد، چه عاقبتی انتظارش را می‌کشید. فکرش دوباره سراغ مینو رفت، چرا پدر و مادر مینو هیچ وقت خانه نیستند؟ حتی زمانی هم که به گفته خود مینو بودند،کاری به دخترشان نداشتند. برایش این مدل زندگی عجیب بود. داشت به خودش یادآوری می‌کرد که فردا درباره پدر و مادرش از او سوال کند، که خواب کم‌کم به چشمانش راه پیدا کرد. ف.سادات‌ {طوبی} 🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
♨️ناپدید شدن دختر ۱۵ ساله در یکی از شهرهای انگلیس 🇬🇧دختر ۱۵ ساله انگلیسی بعد از تعطیل شدن مدرسه ناپدید شده و هنوز هیچ نشانی از او نیست 🚨پلیس در حال جستجوی مناطقی است که احتمال حضور او می رود ⚠️نا امنی از این بیشتر مگه داریم؟! این چندمین مورد از ناپدید شدن زنان و دختران جوان در کشور انگلیس هست 🌐منبع:https://www.mirror.co.uk/news/uk-news/concerns-grow-girl-15-missing-29159661 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part16_آیه عصمت،مادر خلقت.mp3
21.44M
📗کتاب صوتی آیه عصمت، مادر خلقت قسمت 6⃣1⃣ "قیامت و حب فاطمه سلام الله علیها" 🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓ تربیت فرزند یک فعالیت اجتماعی است؟🤔 ⁉️آیا مادری با فردیت زن در تعارض است ؟!🧐 📛 خطر پیری جمعیت جدی است.... 🎙حجت الاسلام استاد 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🛑 مدیران حکومت، مشغول تامین شراب دختر شاه پهلوی 🍷سندی از دستور ترخیص ۴۰ صندوق شراب به وزن ۶۰۰ کیلو گرم از فرانسه برای شهناز پهلوی دختر شاه 🗞 سند دفتر شهناز پهلوی ۲۱ فروردین ۱۳۵۵ (۲۵۳۵ شاهنشاهی) 🇮🇷 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌کار فرهنگی یکی از آرایشگاه های زنانه در تهران 😉 🇮🇷 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕امروز زنان و دختران غرب به خیابان آمده‌اند و فریاد می زنند ! آن‌ها در انتهای دردناک مسیری پوچ هستند که برخی زنان ایرانی با شعار تازه آن را آغاز کرده‌اند... 🇮🇷 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 167ستاره سهیل بعد از آن شب تلخ، که برایش اندازه چند قرن گذشت دوباره به روال زندگی‌اش برگشته بود. خودش را مشغول درس و دانشگاه کرد. به دور از چشم عمو، در مراسم شکرگزاری و جلسات روشنگری شرکت می‌کرد. اینکه رفتار عمو فرقی با قبل از دست‌گیری‌شان نداشت، تا حدی خیالش را راحت می‌کرد. فعالیتشان در فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی گسترده‌تر شده بود. مدام از کشته‌های اعتراضات حرف می‌زدند و خبر پخش می‌کردند. -بچه‌ها، ما به جز کیان و دلسا خیلی‌های دیگه رو از دست دادیم... نباید فقط به این دوتا بپردازیم، بقیه شهدای ما مظلوم واقع شدن... مثلا سارا... این عکسو ببینین، چقدر این دختر خوشکله... ستاره پیام‌ها را خواند و عکس را باز کرد. دختری با موهای طلایی که دوطرف سرش آنها را خرگوشی بسته بود و بنظر شانزده سالش می‌رسید. -سارا رو تا حد مرگ شکنجه‌‌اش کردن... و بعد به کما می‌خوره، وقتی هم که می‌میره جسد شو به خانواده‌اش تحویل نمیدن. و دوباره عکسی را باز کرد که مینو زیرش نوشته بود، بعد از شهادتش. حالش از دیدن صورت له‌ شده‌ای که هیچ‌چیزش مشخص نبود بهم خورد. دندان‌هایش را به هم می‌سایید. -قاتلای عوضی... این دختر خیلی بچه است، اگه دختر خودتونم بود همین کارو می‌کردین؟ وجودش پر از خشم شد. صفحه واتساپ را که خاموش شده بود، با حرکت سر انگشتش باز کرد. -مینو، این سارا کیه؟ تو گروه خودمون بوده؟ جواب رسید. -یه بدبختی، مثل کیان! حتماً باید تو گروه خودمون باشه، گفتم که به اینا بیشتر ظلم شده چون حرفی ازشون نیست، گمنامن... با همین شهدای گمناممون که کسی نمی‌شناسشون زیاد مثل کیان، باید تب انتقاممون از رژیمو داغ نگه داریم. همیشه با حرف‌های مینو خیلی زود قانع می‌شد و خودش را از فکر کردن، راحت می‌کرد. چند وقتی بود که ارتباطش را با بسیج، به بهانه درس هایش قطع کرده بود. احساس می کرد اگر با اینجور آدم‌ها، رفت و آمد داشته باشد در خون کیان و دلسا و خیلی‌های دیگر شریک می‌شود. رابطه‌اش با محراب هم بیشتر شده بود و این موضوع را زمانی که با مینو به کافه رفته بود، در میان گذاشت. -خاک تو سرت، یعنی من این همه زحمت کشیدم تو از همه چیز کنده بشی و تو عرفان اوج بگیری... رفتی اَد، دل دادی به محراب؟ خُله! عشق و عاشقی تو کار مجاهدت سمه، می‌فهمی؟ ستاره نگاه پر مهری به فنجان قهوه روبرویش انداخت. -آخه، محراب با همه فرق داره... جنسش یه جور خاصیه... نمی‌دونم چه جوری بگم... یه حس حمایتگری داره که تا حالا هیچ پسری، بهم این حسو نداشته. مینو شکلات خوری را به طرف خودش کشید. - حالا شدیم ما نفهم! -منظورم این نبود. -منظورت هرچی که بود،با احتیاط برو جلو. به نظر من که محراب زیادم بهت علاقه نداره. این توهمات ذهن خودته. هرکی به فکر هرکی بود، یعنی دوستش داره؟ مثلاً یه بار تو پارتی برای مایکی غذا آورد، یعنی مایکی باید عاشقش بشه؟ از این حرف چهره‌اش درهم رفت. -خیلی لوسی، مینو! من دارم جدی باهات حرف می‌زنم. خنده مینو، مثل استارت ماشین توی ذوق زد. -برو، بابا! هوا برت داشته. ستاره لب برچید و به مایع قهوه ای داخل فنجان اش خیره شد. ف.سادات‌ {طوبی} 🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 168ستاره سهیل لب برچید و به مایع قهوه ای داخل فنجانش خیره شد. -باشه بابا! قهر نکن. شایدم این رابطه، یه روز به درد بخوره... شاید خودم پا پیش بذارم برا خواستگاری. بعد سرش را بالا گرفت و شروع کرد به قهقه زدن. -راستی ستاره، فردا یه ماموریت خیلی مهم داریم، فردا کلاس داری؟ - آره، چه ماموریتی؟ -فردا کلاس نرو، باید باهم بریم یه جایی چند تا عکس و فیلم بگیریم. چند تا سوژه پیدا کردم، عالی‌ان. اینو تحویل بدیم یه سورپرایز عالی داریم از طرف گیلاد. دستش را زیر چانه‌اش گذاشت. -اوکی، سورپرایزش چی هست حالا؟ -اسمش روشه دیگه... حالا خودت کم‌کم می‌فهمی. بجز اون خودمم یه چیز عالی برات در نظر دارم. چشمکی تحویل ستاره داد. -یه چیزیه که خیلی دوست داری. -داری اذیتم می‌کنیا بگو دیگه. -نچ‌نچ... می‌گم عموت که این‌روزا بهت گیر نمیده، میده؟ -دست نذار رو دلم، که خیلی دلم پره. ستاره شروع کرد به تعریف کردن بحثش با عمو بخاطر اعتراضات مردم به بنزین و نظرات متفاوت عمویش. همین‌طور که حرف می‌زدند، از کافه بیرون رفتند و سوار ماشین شدند. خواست از ماشین پیاده شود که مینو بازویش را از روی مانتوی جگری‌اش کشید. - خوشگل! فردا می خوام یه تیپ ویژه بزنی‌ها! ستاره خنده‌اش گرفت. -چرا؟ میخوای بری برام خواستگاری؟ مینو سری کج کرد. -خودمونیما! هوشت به خودم رفته... یه جورایی... شال فسفری تو بپوش، چتری‌هاتو بریز تو پیشونیت... موهاتو از پشت دم‌اسبی ببند، میکاپ ویژه هم یادت نره، که می‌خوام از محراب حسابی دل ببری. ستاره زد زیر خندید. ردیف دندان‌های سفیدش پیدا شد. -ما بریم خواستگاری؟ -چرا که نه؟ حالا ببین چه برنامه‌ای برات دارم. از ماشین پیاده شد و با فکر محراب در خانه را باز کرد. محراب پسر خوبی بود. اگر عمو او را می‌دید، حتما با ازدواجشان موافقت می‌کرد. صبح روز بعد، وقتی که مطمئن شد عمو و عفت از خانه بیرون رفتند، بهترین لباس‌هایش را پوشید که پیامی از طرف مینو روی گوشی‌اش آمد. - چه خبرا عروس خانم؟ خوشگل کردی حسابی؟ -بله خانم ساق دوش. -چند تا عکس خوشگل برام بفرست. ستاره روی صندلی نشست و چند عکس با شال فسفری‌اش گرفت. -وای! عین ماه شدی، تو عروس بشی چی میشی؟... چندتا بدون شالم بفرست. - چرا؟ -میخوای به محراب برسی یا نه؟ دودل شده بود. کمی قدمی زد. خودش را در آینه نگاه کرد. "اگه محراب این شکلی ببینم، شاید دلش بلرزه و زودتر بیاد خواستگاریم... چی میشه مگه؟" دوباره قدم زد، لبش را گزید و با خودش حرف زد تا وجدان نیمه بیدارش را خاموش کند. تصمیمش را گرفت و چند عکس بدون شال، از خودش برای مینو فرستاد. -ای جان! خوراکمه این... حالا زودتر بیاد که خیلی کار داریم. -چشم، ساق دوش خانم، دارم میام. همین‌طور که خودش را بررسی می‌کرد و لباس‌هایش را پایش به لبه‌ی آستین سدری‌اش به دستگیره گیر کرد و تعادش را از دست داد. -اَه... آخه الان وقتش بود؟ حالا چکار کنم! دوباره به اتاق برگشت و مانتو سفیدی را تنش کرد و از خانه بیرون زد. کرایه تاکسی را کارت به کارت کرد و پیاده شد. سرش را به دو طرف چرخاند. به مینو زنگ زد. -رسیدم، کجایی پس... ماشینتو نمی‌بینم. -بیا جلو میوه‌فروشی تو پژو سبز، تاکسی، نشستم. نمی‌دانست چرا دلش شور می‌زد، بجای اینکه خوشحال باشد. دستی به سطح صیقلی گردنبندش کشید و زیر لب اسم محراب را صدا زد. دستگیره مشکی پژو را کشید و کنار مینو نشست. -سلام، چرا با ماشین خودت نیومدی؟ -خراب بود دیگه عجله داشتم... خانم لطفاً حرکت کنین. نگاهی به صورت رنگ پریده مینو انداخت. -خوبی؟ -نه زیاد، دیشب با گیلاد بیرون بودم... ساندویچ خوردم از صبح خیلی دل دردم... فکر کنم مسموم شدم. -خب کنسلش می‌کردی! -نه چیزی نیست. تو چطوری؟ آماده‌ای برای سوپرایز ویژه؟ نگاهی به پاهای مینو انداخت که مدام تکانشان می‌داد و نگاهش را از او می‌دزدید. ف.سادات‌ {طوبی} 🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا