eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 168ستاره سهیل لب برچید و به مایع قهوه ای داخل فنجانش خیره شد. -باشه بابا! قهر نکن.
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 169ستاره سهیل سی دقیقه بعد، جلوی یک کافی شاپ، توقف کردند. مینو دست سردش را روی دست ستاره گذاشت. -همین‌جا بمون تا بیام. تا به حال این کافی‌شاپ را ندیده بود. با نگاهش مینو را دنبال کرد؛ از پله‌ها بالا رفت و در شیشه‌ای را هل داد. شیشه کافه دودی بود و چیزی را تشخیص نمی‌داد. کمی روی صندلی جا‌به‌جا شد. -ببخشید خانم، مینو... یعنی این خانم... نگفتن کجا باید بریم بعدش؟ خانم راننده بدون اینکه رویش را برگرداند، جواب داد. -در جریان نیستم. دوبار نگاه نگرانش را به در کافه داد. انگار سردی دستان مینو به دستان او هم سرایت کرده بود. دستانش را جلوی دهانش گرفت و ها کرد. -میشه بخاری ماشینو بیشتر کنین؟ صدای تِکی شنید و بعد هوای گرمی که آرام آرام در فضای ماشین جریان پیدا کرد. با کف دستش شیشه بخار زده را پاک کرد. از بین دایره‌ای که روی پنجره با حرکت دستش ایجاد شد، بیرون را نگاه کرد. مینو بدو بدو به سمت ماشین آمد. -خانم حرکت کنین. با تعجب به مینو نگاهی انداخت. -قرار نبود باهم عکس بگیریم؟ کجا رفتی؟ دوربینت کو؟ مینو نفس‌زنان، گوشی‌اش را بالا گرفت. -با این گرفتم... نه این قسمت ماموریت برای خودم بود، قسمت بعدی دست خودتو می‌بوسه. دستش را توی کیف عنابی چرمش فرو کرد. سرش را جلوتر برد و توی کیف را با دقت نگاه کرد. کاغذی را بیرون کشید و همراه با خودکار قرمز روشنی به دست ستاره داد. -اینو امضا کن. -چیه؟ -سند ازدواج! چیه بنظرت؟ برگه ماموریته... برای گرفتن حق‌الزحمه‌ات... امضا کن دیگه. بدون اینکه نوشته را بخواند، برگه را امضا کرد و به دست مینو داد. مینو با دستانی که لرزش داشت، نوشته را تا زد و به ستاره برگرداند. -برگه ماموریته... باید پیش خودت باشه... بذار تو کیفت، رسیدی تحویل گیلاد بده. در حالی‌که برگه را در جیب پشتی کیفش می‌گذاشت، پرسید: -من؟ -آره دیگه! -خودت چی؟ -من... به گیلاد گفتم... کار دارم، می‌خوام همه چیزو برای یه جشن عالی... آماده کنم. تنها چیزی که در صورت مینو می‌دید اضطراب بود، "جشن عالی" هیچ تناسبی با حالات صورتش نداشت. زمزمه‌های عجیبی که از مینو می‌شنید، او را می‌ترساند. " جایگاه واقعی... عرفان.... پیشرفت...." -خانم! نگه دارین، لطفا! مات و مبهوت به لب‌های مینو که بنظر سیاه شده بود، نگاه کرد. ادامه داد: - پیاده شو! برو جلو! سکوت کرد. مینو دوباره ادامه داد: -شاسی بلند مشکی جلوتر واستاده... سوارش شو و برو. ستاره گردن کشید تا بهتر ببیند. -خودت نمیای؟ -گفتم که کار دارم...کارت که تموم شد... بیا... بیا... کافه گیلاد، اون‌جا همو می‌بینیم، اوکی؟ با بغضی که گلویش را گرفته بود، باشه‌ای گفت و پیاده شد. ✍ ف.سادات‌ {طوبی} 🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 169ستاره سهیل سی دقیقه بعد، جلوی یک کافی شاپ، توقف کردند. مینو دست سردش را روی دست
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 170ستاره سهیل کنا ماشین شاسی بلند سفید که رسید، برگشت و نگاهی به مینو انداخت. توقع داشت برایش دست تکان دهد یا لبخند بزند، ولی وقتی تاکسی سبز از کنارش رد شد، با پوزخندی روی صورتش از جلو چشمانش عبور کرد. قلبش این بار با صدای تِک تِک، میزد. در ماشین را باز کرد و نشست. پریسا را که دید کمی خیالش راحت شد. -سلام! مردی که کنار راننده نشسته بود، سرش را به سمت ستاره برگرداند. -سلام! بانوی ویژه گیلاد خان! مصطفی بود. پریسا سرش را از روی گوشی، با مکث بلند کرد. - خوبی؟ -ممنون. -از مینو چه خبر، خوب بود؟ -نمی‌دونم، خیلی بهم ریخته بود. پریسا خندید. -مینو دیوونه است... می شناسیش که! یه بار ریسه میره... یه بار با یه من عسلم نمیشه خوردش...عقل درست و حسابی نداره...اون کاغذو که بهت داده، بده من... ستاره کیفش را کمی به خودش نزدیک‌تر کرد. -مینو گفت خودم بدم دست گیلاد. مصطفی دوباره به طرفش چرخید ولی داشت با چشمانی گرد شده به پریسا نگاه می‌کرد. -باید دست خودش باشه... معلومه داری چه‌کار می‌کنی؟ بعد انگشتش را زیر سبیل پهنش کشید و تند تند نفس کشید. پریسا نگاهش را از مصطفی گرفت. دستش را در هوا تکان داد و پشت چشمی برای ستاره نازک کرد. -بده من عزیزم... باید از یه چیزی مطمئن شم. -ولی... مینو گفت... خودم باید بدم دست گیلاد. کیف را به سینه‌اش نزدیک‌تر کرد. لرزش ضربان قلبش، دستانش را سست کرده بود، به حدی که پریسا به راحتی کیف طلایی را از بین دستانش کشید. - وقتی بهم نمی‌دی... خودم باید برش دارم. مصطفی صدایش را بالا برد. -بس کن پریسا... این تو ماموریت نبود. راننده انگار گوش‌هایش کر بود. نه می‌شنید نه واکنشی داشت، فقط می‌راند و می‌راند. -تو دخالت نکن... خودم می‌دونم دارم چه‌کار می‌کنم... کجاست کاغذه؟ لب پایینی‌اش را که حسابی خشک شده بود، با زبان خیس کرد. -تو جیب پشتی. با صدای ویزِ باز شدن زیپ، چشمانش را بست و باز کرد. داشت تلاش می‌کرد کنترلش را روی خودش به دست آورد. -آهان! مرسی عشقم... بیا اینم کیفت... میدم بهت دوباره. سکوت تلخ، فضای گرفته، سرعت تند ماشین و نگاه‌های سنگینشان داشت حالش را بهم می‌زد. -میشه یکم شیشه رو بدین پایین؟ حالت تهوع دارم. -نه! خاک میاد تو... الان یه‌جا وایمیستیم... می‌تونی پیاده شی، هوا بخوری. یک ساعت گذشته بود و آنها هنوز نرسیده بودند. تازه چشمانش به کار افتاد. دور تا دورشان بیابان و خاک بود. -کجا می‌ریم؟ مگه گیلاد کجاست؟ پریسا کاغذ را میان انگشتان لاک زده‌اش تابی داد. -گیلاد اینجا، گیلاد آن‌جا، گیلاد همه‌جا... قهقهه زد. دوبار جدی شد. -گیلاد عین جنه، همه جا هست. نگاهش را از پریسا به بیرون پنجره داد. ماشین وارد جاده خاکی شد، جلوتر رفت و توقف کرد. ستاره از ماشین پیاده شد. بادسرد لبه‌ی شال فسفری‌اش را در هوا تکان می‌داد و چشمانش را می‌سوزاند. کمی قدم زد. سکوت مطلق بود. پشت سرش را نگاه کرد، ماشینی با صدای ویژ ممتدی، سکوت را شکست. تا چشم کار می‌کرد بیابان بود. دوباره همه‌جا ساکت شد و فقط باد سوسو می‌کرد. دستانش را مشت کرد و جلوی دهانش ها کرد. از لرزی که به جانش افتاد، مجبور شد بدو بدو به سمت ماشین بدود. باد اما، تمام تلاشش را می‌کرد که در جهت مخالف بوزد و او را به ماشین نرساند. توی ماشین نشست، وقتی خواست در را ببندد، زورش نرسید. نگاهی به در کرد. مصطفی با آن هیکل درشتش پشت در بود. با دستش لبه در را نگاه داشته بود. - برو اون ور، جلو حالم بد میشه. به طرف پریسا رفت و جا باز کرد. مصطفی که نشست، راننده کر و لال راه افتاد. انگار خدا فقط به چشم داده بود تا در بیابان حرکت کند. از اینکه بین پریسا و مصطفی نشسته بود، حس خوبی نداشت. قلبش برای چندمین بار به صدا درآمد. هر از گاهی برمی‌گشت و نگاهی به پریسا می‌انداخت؛ گوشه لبش نیشخندی بود، از جنس نیشخندهای دلسا! - بیچاره دلسا! نگاه وحشت‌زده‌اش را به سختی به سمت پریسا کشاند. -این آخریا خیلی پریشون بود. گوشه چشمش دل دل می‌کرد. - یه بار که برام دردودل کرد، می ‌گفت خیلی اذیتش کردی، موهاشو کشیدی! ✍ ف.سادات‌ {طوبی} 🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم سرکار خانم مهناز افشار در گفتگو با شبکه ی صدای آمریکا گفتن کدوم عالم دینی و کدوم آخون
🔴به روز باشیم ✅ نقطه‌زن بگو: مرگ‌برآمریکا مرگ بر آمریکاهایمان باید نقطه‌زن باشد! مشت‌هایی که بی‌هدف بلند می‌شوند ممکن است بر سر خودمان فرود بیاید! 📌 در فرهنگ؛ مرگ بر آمریکا یعنی مرگ بر سبک‌زندگی‌آمریکایی، مرگ بر زندگی فردمحورِ سودپرست و ... 📌 در اقتصاد؛ مرگ بر آمریکا یعنی مرگ بر نئولیبرالیسم، مرگ بر کالاشدن همه چیز و بازار شدن همه جا، مرگ بر انحصار و ... 📌 در سیاست؛ مرگ بر آمریکا یعنی مرگ بر سلطه‌گری و سلطه‌پذیری، مرگ بر وابستگی و ... 📌 در فضای مجازی؛ مرگ بر آمریکا یعنی مرگ بر دروغ، مرگ بر پروپاگاندا، مرگ بر سلبریتی خائن... 📌 در رسانه؛ مرگ بر آمریکا یعنی مرگ بر تبلیغات، مرگ بر بلندگوهای پولی، مرگ بر فریب از کانال ♨️ اقْتِصادِفَرهَنگی: 🇮🇷 🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🗣آیت الله جاودان: شرکت در راهپیمایی ۲۲ بهمن واجبه ... اینا بعدا حساب میشه ... بعدا حسرت میخوریم چرا نبودیم ... 🥀22بهمن یوم الله🥀 🇮🇷 🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️⭕️ به نام خدا از بین شعارهای تولید شده، شعارهای زیر انتخاب شد. اما با این شعارها سه تا کار میشه کرد: 1⃣ خودتون فریاد بزنید تا بقیه تکرار کنن 2⃣ روی کاغذ بنویسید و بدید به کسی که داره شعار میگه 3⃣ روی پلاکارد بنویسید ❤️ شعارهای منتخب ❤️ حجاب من مایه افتخار است نشانه آزادی و وقار است وحدت ما نتیجه ایمانه دشمن چل تیکه ی ما ویرانه با هر قوم و زبانیم پای نظام میمانیم هستیم تا پای جونمون با ولی بچه هامون فدای سید علی به جای کشف حجاب کاشف ارزشت باش هرکی حجاب نداره از خود خبر نداره برف اومد تموم شد جنبشتون حروم شد این امتحان آخر است برادر نوبت فتح خیبر است برادر کلید پیروزی نهضت ما در پیروی از رهبر است برادر ما غیر کفن بر تن خود جامه نداریم ای شمر برو، شوق امان نامه نداریم زن زندگی شعارشون آدمکشی مرامشون براندازی شعار بود؟ خیلی تاثیرگذار بود بیغیرتی برهنگی قاتل عشق و زندگی سلبریتی سفارتی تو مایه حقارتی 🇮🇷 🌸 @hejabuni 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷💚۲۲ بهمن ۱۴۰۱ ما آمدیم💚🇮🇷 🇮🇷 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما عزیزان👆 ✌️🇮🇷شکوه غیرت ایرانی 🔹تهران 🔹 شهرستان شهریار 🔹شهر اندیشه فاز ۱ 🇮🇷 🇮🇷 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 170ستاره سهیل کنا ماشین شاسی بلند سفید که رسید، برگشت و نگاهی به مینو انداخت. توقع د
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل171 ستاره سعی کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد. آب دهانش را قورت داد و نگاهش را به جلو داد. -مشکل از خودش بود، آینه‌مو شکست... باید ادب میشد... بعدِ دعوای آخر هم دیگه کاری به کار هم نداشتیم... به این ادب شدن نیاز داشت... اگه الان زنده بود... یاد آن شب لعنتی و ترس‌های پنهان شده پشتش افتاد. حس کرد رگی از وسط قلبش پاره شد و خون به گونه‌هایش دوید. سعی کرد آب دهانش را قورت دهد. کلمات با احتیاط از دهانش بیرون می‌آمدند. -شاید... الان... دوستای خوبی برای هم بودیم! پریسا خندید و دستش را با فشار محکمی روی شانه ستاره فرود آورد. -نه، بابا! خوشم اومد... عجب اعتماد به نفسی داری دختر. روسری مشکی‌اش از روی سرش به نرمی سر خورد و دو طرف گردنش افتاد. موهایش را پشت سرش گوجه‌ای بسته بود. گردنبند نشان گروه، میان سفیدی گردنش برق می‌زد. - هی... عجب روزگاریه... همین دیگه، خلاصه بهم سفارش کرد که یه روز انتقامشو ازت بگیرم... اشک داشت به پشت پلک‌هایش فشار می‌آورد. اگر مصطفی کنارش نبود در راباز می‌کرد و خودش را پایین می‌انداخت. گیر کرده بود از هر دو طرف. نبضی توی گلویش می‌زد. "خدایا" به چنان اضطراری رسیده بود که می‌دانست در این بیابان فقط خدا می‌تواند نجاتش دهد. - به نظر خوب نمیای؟ رنگت عین گچ شده. بدون اینکه متوجه شود، چشمانش را بسته بود. بازشان کرد. پریسا دستش را دور بازوی ستاره حلقه زد و او را به خودش فشرد. -ولی من که اینقدر احمق نیستم... من بهش گفتم، خیلی ناراحتم که بین تو و ستاره این اتفاق افتاده، ولی من هرگز خارج دستور گروه کار نمی‌کنم... بالاخره هر کسی دنبال ارتقای خودشه، مگه نه ستاره؟ عین مینوی کله‌خر! ادامه داد. -من که نمیام به خاطر یه جنازه، طناب پیشرفته خودمو پاره کنم! مثل مجسمه‌ای بین دستان چاق پریسا گیر افتاده بود. خودش را آماده کرده بود تا اگر به او حمله کردند با فنون رزمی از خودش دفاع کند. اما انگار همه چیز از قبل طراحی شده باشد، با چسبیدن به او عملا قدرت حرکت کردن را از او گرفته بودند. پریسا از هر کلمه‌ای که استفاده می‌کرد، دنبال اثرش در صورت رنگ پریده ستاره می‌گشت. از این کار لذت ‌می‌برد. ماشین وارد فرعی شد، پیچید و با سرعت زیاد توقف کرد. به خاطر ترمز ناگهانی، به جلو کشیده شدند و دستان پریسا برای لحظه‌ای کوتاه از دورش رها شد. تکانی که خورده بود، جرأتش را برگرداند. - آقا چرا واستادی؟... با شمام... میگم چرا واستادی؟ من باید اون کاغذو برسونم دست گیلاد... صورتش را به طرف پریسای متعجب چرخاند. -این می‌فهمه من چی می‌گم؟ اصلا گوشاش می‌شنوه؟ دستش را محکم به صندلی راننده کوبید. داشت فریاد می‌زد. -با تو هم راه بیفت دیگه... اگه دیر برسم... وسط داد زدن‌هایش، برای لحظه کوتاهی شنید که مرد گفت: «دستوره» ساکت شد و به معنی حرفش فکر کرد. راننده دستور داشت او را به این بیابان بیاورد! نگاه تندی به مرد کرد، فقط نیم‌رخش در در زاویه دیدش بود. نگاهش به پشت گردن مرد افتاد. جای زخم عمیقی پشت گردنش خودنمایی می‌کرد. زبانش را به سختی در دهانش چرخاند. - یعنی چی؟ منم دستور دارم... مینو دستور داده این کاغذو خیلی سریع برسونم دستِ... به نفس نفس افتاده بود. انگار داشت می‌دوید. -دست... گیلاد... نگاهش را چرخاند سمت مصطفی و پریسا. داشتند با خونسردی نگاهش می‌کردند. کیفش را که پشت سرش افتاده بود، برداشت و گوشی‌اش را از تویش، بیرون کشید. پریسا به طرفش حمله کرد تا گوشی را بگیرد. -بده من اون اسباب‌بازیو... بِ... دِ... ش... رد ناخن‌های بلندش، پشت دست ستاره افتاد. با یک حرکت، آرنجش را توی صورت پریسا زد و خون از بینی‌اش بیرون جهید. -کثافت وحشی... دماغمو شکستی لعنتی... آی... ✍ ف.سادات‌ {طوبی} 🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل171 ستاره سعی کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد. آب دهانش را قورت داد و نگاهش
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 172ستاره سهیل خواست صفحه گوشی را باز کند که مصطفی چک محکمی توی صورتش گذاشت، دنیا دور سرش چرخید. لبش داغ شد و قطره خونی روی دستش ریخت. -زرنگ بازی درنیار... بذار کارمونو بکنیم. گوشی در دستانش نبود. -گوشیمو بده... بدش... شروع کرد به داد زدن و لگد زدن. مصطفی ستاره را به عقب کشید و چک دوم را روانه صورتش کرد. دستانش به قدری محکم بود که هوش از سرش بپرد. -ولم... کن... زبانش شل شده بود. ضربات لگدی که به مصطفی میزد، به حدی آرام بود که اگر کسی او را در این حال می‌دید گمان می‌کرد در حال جان دادن است. مصطفی با حرکت سر به پریسا علامت داد. هر دو در یک حرکت سریع، دستانش را مهار کردند. آخرین تلاش‌هایش را برای زندگی می‌کرد. تا جایی که می‌توانست لگد زد به سر و صورت مصطفی. از شدت تقلای ستاره و مهار کردنش، ماشین هم تکان می‌خورد. -مرتیکه مفت‌خور یه غلطی بکن، پاهاشو بگیر. بالاخره راننده واکنشی نشان داد و چرخید به طرفشان و پاهای ستاره را به سمت خودش کشید. تنها چیزی را که نمی‌توانستند از او بگیرند، اشک ریختن و هق‌هق زدنش بود. -ولم... کنین کثافتا... پریسا... می‌گم... به مینو... میگم... احساس خفگی می‌کرد. -تو رو خدا ولم کن... به التماس افتاده بود. برای لحظه‌ای عکس پدرش جلوی چشمانش ظاهر شد. -بابا... بابا... هنوز داشت تقلا می‌کرد. پریسا خندید. -از یه مرده کمک می‌خوای؟ صدای خنده‌اش تو سرش می‌پیچید. - ببخشید یادم رفت... مرده نه، یه شهید. دستش را طوری فشار می‌داد که رنگش به کبودی می‌رفت. -آماده‌ای؟ -می‌خوای... چکار کنی، لعنتی؟ -نه، بذار پرونده اعمالشو قبل مرگش بیارم جلو چشاش راحت‌تر جون بده. ✍ ف.سادات‌ {طوبی} 🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part17_آیه عصمت،مادر خلقت.mp3
18.82M
📗کتاب صوتی آیه عصمت، مادر خلقت قسمت 7⃣1⃣ "نسخه های فاطمی" 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی با بی حجابی اولین ظلم را به همجنس خودت می‌کنی..... 🌀 جذابیت جنسی و ظاهر پر رنگ و.... سبب اختلال در تفکر!!!!!! ⬅️ وقتی با جذابیت جنسی و تن نمایی وارد حریم جامعه میشی بر چه اساسی میخواهی تفکیک کنی که شخص مقابل من بیدار است یا بیمار⁉️‼️⁉️‼️ 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
1⃣ ☂ زیر چتر شهیده‌های نوجوان 🌹شهیده زهرا فارسی بندری 📚 کتاب ✍نویسنده: ناصر کاوه 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
1⃣ ☂ زیر چتر شهیده‌های نوجوان 🌹شهیده زهرا فارسی بندری 📚 کتاب #شهدای_دانش‌‌آموز ✍نویسنده: ناصر کا
سلام سلاااام یکشنبه‌ی برفیتون بخــــــــــیر❄️☃❄️ میگما ؛ چه پیشنهادی دارید برای اینکه بتونیم برای نوجوانان امروزی راجع‌ به شهدای دانش‌آموز کار کنیم طوریکه براشون هم جذاب باشه و هم تاثیرگذار ؟ اگر تجربه یا ایده‌ای دارید برامون بفرستید💚 🆔 @t_haghgoo