Part11_طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن.mp3
18.87M
قسمت 1⃣1⃣
جلسه یازدهم:
روح توحید نفی عبودیت غیرخدا
✅ "طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن"
اثر حضرت آیت الله خامنه ای
═ೋ۞°•🔮•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
. رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_ششم🎬: فاطمه داخل اتاق شد و در را پشت سرش بست، حسین که اشک چشمانش با
.
با عرض پوزش از محضر شما بزرگواران
قسمت ششم رمان اشتباه بارگزاری شده بود
ویرایش شد✔
.
🌷شهادت مرزبان هرمزگانی در یاسوج
🔻شهید احسان فرخیانی، یکی از ماموران مرزبانی هرمزگان که در مرخصی به سر می برد، در یکی از پارک های یاسوج با اراذل و اوباشی که مزاحم نوامیس بودند درگیر شد و به شهادت رسید.😭
#شهید_غیرت
═ೋ۞°•🌷•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
🛑 #رسمی | با توجه به بررسی و اعلام نظر شورای محترم نگهبان اسامی ۶ نفر از نامزدها به عنوان کاندیدای صاحب صلاحیت ریاست جمهوری اعلام شد.
(به ترتیب حروف الفبا):
🔻آقای «مسعود پزشکیان»
🔻آقای «مصطفی پورمحمدی»
🔻آقای «سعید جلیلی»
🔻آقای «علیرضا زاکانی»
🔻آقای «امیرحسین قاضیزاده هاشمی»
🔻آقای «محمدباقر قالیباف»
💠 حالا #همدلی داشتن برای جریان انقلاب مهمتر از هر زمان دیگه هست.
#انتخابات_۱۴۰۳
#انتخابات | #روشنگری
📚 #معرفی_کتاب
🌷 پاسدار مدافع حرم شهید عباس دانشگر
🔸 تولد: ۱۸ اردیبهشت ۱۳۷۲ سمنان
🔸 شهادت : ۲۰ خرداد ۱۳۹۵ حلب سوریه
🔹 سن موقع شهادت: ۲۳ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز هست
📝 به همین مناسبت کتابهایی که درباره این شهید به چاپ رسیده رو خدمتتون معرفی میکنیم👇
1⃣ لبخندی به رنگ شهادت
2⃣ راستی دردهایم کو؟
3⃣ اذان صبح به وقت حلب
4⃣ رفیق شهیدم مرا متحول کرد
5⃣ آخرین نماز در حلب
6⃣ آقا داماد
#کتاب_خوب_را_خوب_بخوانیم
═ೋ۞°•📚•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
🔰خودت باش بانو
کار رقابت بر سر جلوه گری، به چار تا تار مو ختم نمیشه.
بلکه تجربه ی برخی کشورها نشون میده، جدای از بی حجابی، کار به لاغری اجباری و غذا نخوردن و بالا آوردن اجباری واسه لاغری و صدها عمل جراحی خطرناک میرسه...
که چی بشه ؟!!!
رهگذران بگن به به؟!!
خودت رو همینطور که هستی دوست داشته باش!
ساده باش مثل خودت.
کپی نباش ... تو نیازی نداری به اینکه شبیه عروسکها بشی...
تو نیاز نداری موهای فرتو صاف کنی و موهای صافتو فر... نیاز نداری به لیفت پلک و مژه و ابرو ، نیازنداری به گونه گذاشتن، زاویه سازی صورت و با کلی انقلت های آرایشگر و متخصص پوست ، وقت باارزش و پول و آرامشت رو هزینه کنی به انضمام سلامتی ... برای هیچ و پوچ ...
هیچ و پوچی از جنسِ
جیب خالی از آرامش و اعتماد به نفس
و پز عالی با آرایش و عمل زیبایی ...
═ೋ۞°•🔮•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
. رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_ششم🎬: فاطمه داخل اتاق شد و در را پشت سرش بست، حسین که اشک چشمانش با
.
رمان واقعی «تجسم شیطان»
#قسمت_هفتم🎬:
با صدای حسین تازه فاطمه متوجه تاریکی هوا شد، از جا بلند شد، چادرش را تکاند و حسین را بغل کرد، حسین مظلوم تر از همیشه شده بود.
فاطمه چادر را محکم دور تن حسین پیچید و حسین را به خودش چسپاند و به سمت خانه حرکت کرد.
بالاخره بعد از دقایقی پیاده روی جلوی خانه رسید و چون با دستپاچگی بیرون آمده بود، کلید را یادش رفته بود با خود بردارد.
دستش را روی زنگ در گذاشت.
بلافاصله در باز شد، انگار روح الله منتظر همین زنگ، پشت در حیاط ایستاده بود.
روح الله با صورتی قرمز از خشم و سرما در را باز کرد و گفت: کجا بودی زن؟ کل شهر را با ماشین دنبالت گشتم...تو واقعا نمی فهمی من نگراااانت میشم؟! چرا گوشیت را همرات نبرده بودی هااا؟
روح الله بی وفقه و تند تند سوال و توبیخ میکرد و اجازه حرف زدن به فاطمه را نمیداد..
فاطمه هیچ حرفی نزد و به سمت در ساختمان حرکت کرد، از باغچهٔ رنگ پریده که درست مثل زندگی فاطمه بود گذشت و به در هال رسید، روح الله با عصبانیتی بیشتر حرف میزد.
وارد هال شدند و فاطمه حسین را از بغلش پایین گذاشت، زینب که انگار خیلی نگران شده بود با باز شدن در هال به سرعت خودش را به هال رساند و زانو زد و حسین را محکم در آغوش گرفت و گریه شدیدش نشان از نگرانی این دخترک مهربان داشت.
فاطمه آه بلندی کشید و رو به زینب گفت: مامان، حواست به بچه باشه و بعد دست روح الله را گرفت و همانطور که به دنبال خودش می کشید گفت: شما هم بیاین داخل اتاق کارتون دارم.
روح الله مثل پسرکی تخس که دنبال مادرش راه افتاده، دنبال فاطمه داخل اتاق شد.
فاطمه روی تخت نشست و به روح الله اشاره کرد کنارش بنشیند، روح الله که مثل آدمی گیج بود،کنار فاطمه قرار گرفت.
فاطمه خیره در چشم های سیاه و مهربان روح الله که روزگاری تمام عشق عالم هستی را در اون جستجو میکرد، شد و گفت: ببین روح الله، من خیلی فکر کردم، میفهمم که ما انسانیم وممکن الخطا و تو هم مستثنی نیستی، خطا کردی، الانم اومدی صادقانه اعتراف کردی، منم به حرمت صداقتت میبخشمت و می خوام زندگی خودم، تو و بچه هامون نپاشه و حفظ کنمش، من فرض می کنم هیچ اتفاقی نیافتاده اما به شرطی بی خیال شراره بشی، گفتی صیغه اش کردی، خوب این راه داره، رهاش کن، صیغه را باطل کن ..
روح الله مثل مجسمه ای سنگی خیره به صورت زیبا و معصوم فاطمه شده بود و حرفی نمیزد.
فاطمه با استیصال دست های روح الله را در دست گرفت و تکان داد و گفت: راه خوبیه مگه نه؟! تو راحت میتوتی بی خیال شراره بشی...بگو که صیغه را باطل می کنی،بگو روح الله...جان من بگوووو
روح الله سرش را پایین انداخت و گفت: نمیشه فاطمه، نمیشه، مگه شراره جا تو و بچه ها را تنگ کرده؟!
اونم زندگیش میکنه مگه تو نگفتی شیعه ها باید زیاد شن،مگه نگفتی باید ده دوازده تا بچه بیاریم حالا بزار دوتا بچه هم سهم شراره بشه...
لرزشی شدید سراسر وجود فاطمه را گرفت و گفت: یعنی تو به خاطر بچه شراره را گرفتی؟ به خاطر دین اسلام و شیعه؟! شراره اگر بچه بیار بود برای داداشت بچه میاورد، بعدم اگر بهانه ات این بود، من خودم حاضرم هر چند تا بچه بخوای برات بیارم، روح الله شراره را ول کن...
روح الله که انگار تبدیل به انسانی با قلبی از سنگ شده بود گفت: نمیشه چون شراره را عقد دائم کردم و الان چون می خواستیم ثبت محضرش کنیم می بایست تو در جریان باشی و از دادگاه نامه برات میومد تا به عنوان همسر اول اجازه عقد زن دوم را بدی ...
با شنیدن این حرف دنیا دور سر فاطمه به چرخش افتاد...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
═ೋ۞°•📚•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872