4.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای جالبِ طراح لباسهای برهنه!!!
🔰 داستانی از کتاب خاطرات سفیر
دستخط #حجت_الاسلام_راجی درباره کتاب خاطرات سفیر را در کانال یادداشتهای ایشان بخوانید
🔻 به مناسبت هفته عفاف و #حجاب
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴🥀
در شلوغی لشگر ابنملجمی آمد
مثل مسجد کوفه ضربهای به فرقش زد
چشم اسب پر خون شد، رفت در دل لشگر
وای ارباًاربا شد، مصحف علیاکبر
🏴 أَلسَّلامُ عَلی عَلِیّ الْکَبیرِ
#حضرت_علی_اکبر(ع)
#تولیدی
#پروفايل ویژه محرم
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
قسمت سوم چله چادری.mp3
زمان:
حجم:
26.84M
⏳قسمت سوم:چله چادری که دائمی شد
✨ مجموعه پادکستهای دیندار آرام
«...من از کودکیم عاشق کربلا بودم و خیلی وقتها خواب رفتن به کربلا رو میدیدم هرسال تو محرم چله زیارت عاشورا میگرفتم ولی من مانتویی بودم ... »
🎙 روایت بانو سمانه بیاتی
کاری از :
مرکز رسانه حوزه علمیه استان البرز
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
4.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 واکنش تند کارگردان سینما نسبت به وضعیت تولیدات نمایش خانگی
💢 بابک خواجهپاشا چه خوب و دقیق از خسارتهای پلتفرمهای ما گفته. مثل ترس از فرزند، ترس از ازدواج و روابط واضح مثلثی و نامشروع...
هدایت شده از مکالمه عربی | ترنم حیات 🇮🇷
در برکت هیئت سهیم باشیم.
مجتبی مختاری 💳
6273811174047115این شماره کارت مختص امام حسینه.👆 نیازی به ارسال رسید به جایی نیست. هر پولـی اینجا بیاد یعنی برا مولاست. روی شماره کارت کلیک کن کپی میشه. در اطعام عزاداران حسینی شریک شو تمام هزینه صرف اطعام عزاداران حسینی و ترویج فرهنگ سیدالشهدا علیه السلام میشه نقدا ۲ هیئت میدونم که برا غذا مشکل دارن. هیئت های خوب و امام زمانی هم هستن. به نیت یاری امام عصر واریز کنید. _______________ 🎐 @speak_Arabic | ترنم حیات 🏴 شب تاسوعاست التماس دعا
دانشگاه حجاب 🇮🇷
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_سی_چهارم🎬: روح الله آهسته سرش را از زیر پتو بیرون آورد اما چشمهایش را ن
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_سی_پنجم 🎬:
سالها پشت سر هم مثل برق و باد گذشت، الان عاطفه که هنگام عروسی فتانه نُه ماهش بود،دختری چهارساله و شیرین زبان شده بود و روح الله هم دانش آموز کلاس اول بود، هر دو در همان روستای پدری بودند، منتها روح الله پیش فتانه و پدرش بود و البته برادر کوچکتری هم پا به زندگیشان گذاشته بود و عاطفه هم همچنان پیش مادربزرگش بود و روح الله بارها و بارها به حال عاطفه غبطه میخورد،چون هم مادربزرگ مهربانی بالای سرش بود و هم از کتک های همیشگی فتانه که جزئی از زندگی روح الله شده بود، در امان بود.
صبح زود بود و روح الله خوشحال تر از همیشه از خواب بیدار شد، آخر مادربزرگش به او گفته بود که مادرش مطهره بعد از چهار سال که بچه ها را گذاشت و رفت، امروز برای اولین بار قرار است از تهران بیاید و بچه ها را ببیند، از یاد آوری این موضوع قند توی دل روح الله آب میشد که ناگهان با صدای جیغ فتانه به خود آمد: چکار میکنی پسرهٔ دست و پا چلفتی، تو که تلویزیون را کثیف تر کردی، با دقت کهنه بکش، بعدم سریع برو ظرفها صبحانه را بشور که دیگه بهانه نیاری وقت مدرسه ام دیر شد.
روح الله با دستهای کوچکش شروع به تند تند کار کردن نمود،او بعد از عمری کار کردن، کارهای خانه را از یک زن خانه دار، فرزتر و بهتر انجام میداد، از وقتی که فتانه زن باباش شده بود او مجبور بود اینچنین کارهایی انجام بدهد، چون امر فتانه بود و اگر انجام نمیداد کتک بیشتری در انتظارش بود.
فتانه آخرین لقمه نیمرو را در دهان سعید گذاشت و از جایش بلند شد، روح الله هم آخرین قاشق را آب کشید وارد هال شد و با ترس گفت: دفتر مشقم چندروزه تموم شده، امروز اگر دفتر جدید نبرم آقامعلم کتکم میزنه...
فتانه که چشمهایش همیشه از خشم به سرخی میزد،چشم هایش را گشاد کرد و گفت: چی گفتی تو؟! دوباره بگو و با زدن این حرف به طرف چوب لباسی کنار در رفت و روح الله که خوب میفهمید فتانه می خواهد چکار کند، مثل قرقی گونی کوچکی را که کتابهایش را داخل آن جا داده بود برداشت و از در خارج شد، کفش های ته میخی اش را که جلویشان سوراخ شده بود و ناخن پایش همیشه از آن بیرون میزد و انگار داشت به همه سلام میکرد را به پا کرد و مثل باد از در حیاط خودش را بیرون انداخت، فاصلهٔ خانه تا مدرسه را که آنچنان طولانی نبود بدو طی کرد تا مبادا فتانه بخواهد دنبالش بیاید و به او برسد.
از در آهنی و آفتاب سوخته مدرسه که داخل شد، نفس راحتی کشید.
کنار در، به دیوار تکیه داد و همانطور که پاشنه کفشش را بالا می کشید، به دیداری فکر می کرد که قرار بود تا ساعتی دیگر رخ دهد.
آقای معلم مثل همیشه نگاهی از روی تاسف به روح الله کرد و گفت: بالاترین نمره امتحان املا را روح الله گرفته، اما چه فایده که به خاطر اینکه تکالیفش را انجام نداده باید تنبیه شود و با این حرف ترکهٔ انار را بالا برد و بر کف دستهای روح الله که همیشه ترک خورده بود فرود آورد.
ترکهٔ آقا معلم خیلی درد داشت اما دردش به پای تسمه ای که فتانه بر تن و بدنش میزد، نمی رسید، جای ترکه های آقامعلم سرخ میشد اما جای کتک های فتانه همیشه سیاه و کبود بود و روح الله عادت کرده بود به این کبودی ها، انگار جزئی از وجودش شده بود.
زنگ آخر هم تمام شد، روح الله کنار آبخوری مدرسه رفت و مشتی آب به سرو رویش زد تا رد اشک هایش خشک شود، او می خواست یک راست به خانه مادربزرگ برود،چون پدرش کارمند اداره بود، صبح زود تهران میرفت و غروب به روستا بر میگشت و روح الله نمی خواست از فتانه اجازه بگیرد و اصلا دوست نداشت که فتانه متوجه آمدن مادر روح الله شود. پس باید بدون اطلاع دادن به فتانه به خانه مادربزرگ میرفت، آنطور که روح الله فهمیده بود نزدیک سه سال بود که مادرش مطهره از پدرش محمود جدا شده بود و دیگر هیچ ارتباطی بین آنها نبود، پس لزومی نداشت فتانه متوجه این دیدار شود،چه بسا اگر میفهمید به بهانه ای روح الله را اذیت میکرد
روح الله گونی کتاب درسی اش را روی کولش انداخت و با سرعت به طرف خانه مادربزرگ راه افتاد.
نزدیک خانه شد و از دور پیکان سفید رنگی که جلوی خانه پارک مادربزرگ پارک شده بود خبر از آمدن میهمان عزیزی میداد که لبخند را به روی لبان روح الله می نشاند...
ادامه دارد..
براساس واقعیت
📝به قلم:ط_حسینی
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872